eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد ـــ س سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهیا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد ??? و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد سر جایش نشست ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. ♦️ چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. ♦️ در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. ♦️ با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. ♦️ دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ♦️ از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» ♦️ از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» ♦️ سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» ♦️ و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. ♦️ با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» ♦️ سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» ♦️ صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف مياريد؟ - فكر نميكنم تا شش ماه ديگه برگردم. بهشدت ناراحت شدم و مثل يخ وا رفتم. دكتر اميني از بهترين دكترهاي بيمارستان بودن و در نبود ايشون بيمارستان روي هوا ميچرخيد. - آقاي دكتر در نبود شما... - در نبود من كارا همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ميره خانم رفيعي! لبخند ديگهاي زد و ليست يكي از اتاقها رو از فاطمه گرفت و از اونجا دور شد. - واي مبينا اگه دكتر بره ميدوني بيمارستان چي ميشه؟! - باورم نميشه! - اوه تو به اين فكر كن كه از اين به بعد با اون غولتشن چيكار كنيم؟ لابد از فردا يه چوب دستش ميگيره ما رو فلك ميكنه! از يادآوري چهرهي اخمو و عصبانيش ابروهام در هم رفت. از اصطلاح غولتشن فاطمه خندهم گرفت. - اسمش هم كه مياد حالم بد ميشه. انگار صداش توي سرم ميپيچيد. - «خانم رفيعي!» رو بهسمت فاطمه گفتم: - حتي الان هم حس ميكنم داره صدام ميكنه! - خانم رفيعي با شما هستم. با اشارهي فاطمه به عقب برگشتم و با ديدن صورت درهمش فاتحه خودم رو خوندم. - بله خانم عسگري؟ - همينالان برو اتاق رياست، آقاي دكتر باهات كار دارن. چشمي گفتم و با تمام توان از اون جا دور شدم. با صداي ويبرهي گوشيم، از داخلجيب روپوش سفيدرنگم بيرون آوردمش. - جانم؟ - سلام عزيزم، كجايي؟ - بيمارستانم! - ميگم امشب آقاي ايراني دعوتمون كردن، زودتر از بيمارستان بيا تا باهم بريم! - اوه مامان من امشب تا ساعت نه شيفتم. - تو كه هميشه تا شيش بيشتر بيمارستان نبودي. - پزشك شيفتمون تغيير پيدا كرده، واسه همين شيفتا هم عوض شده. - باشه، به بابات ميگم زنگ بزنه به آقاي ايراني بگه كه امشب نميتونيم بيايم! - باشه ممنون. - مواظب خودت باش! چشم خداحافظ . گوشي رو توي جيب مانتوم سُر دادم و بهسمت آسانسور رفتم. دكمه ٣ رو فشار دادم و به خانومي كه به ديواره آسانسور تكيه داده بود، نگاه كردم. با اعلام طبقه سوم، از آسانسور بيرون اومدم و بهسمت اتاق آقاي دكتر رفتم. منشيش نبود. بهسمت در رفتم و با دو تقه به در و «بفرماييد» آقاي دكتر، وارد شدم. اتاق تميز و هميشه مرتبش، شلوغ و نامنظم بود. وسايلش سر جاشون نبود. مشغول جمع كردن كتابهاي چيده شده داخل قفسه بود كه با ديدن من دست از كار كشيد. - سلام استاد. خسته نباشيد. كمك نياز نداريد؟ - سلام دخترم. ممنون. يه جايي پيدا كن بشين. پوشههاي ريخته شده روي مبل رو روي ميز گذاشتم و نشستم. - با من امري داشتيد؟ همينجور كه پوشههاي داخل كمد رو توي كارتنها ميچيد گفت: - آره. ازت خواستم بياي تا يه سري چيزا رو بهت بگم؛ البته بهتره كه بين خودمون بمونه. حتماً. - من براي شش ماه به آمريكا نميرم. درواقع براي هميشه ميرم. از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نميشد كه ديگه نميتونم آقاي دكتر رو.ببينم. - آقاي دكتر ما در نبودتون چيكار كنيم؟! - كاري كه هميشه انجام ميدادين! - آخه... - ببين دخترم! تو دختر مهربون، مسئوليتپذير و بااخلاقي هستي! بين تمام پرسنل بيمارستان اگه يه نفر باشه كه واقعاً از جونودل براي كارش مايه ميذاره، تويي! ازت ميخوام كه در نبود من هم كارا همونجوري پيش بره كه قبلاً انجام ميشد. آقاي دكتر معنوي كه قراره بهجاي من بيان، دكتر مطمئن و سرشناسين. دوست ندارم يه وقت فكر كنن كه بيمارستان ضوابط و قوانين مخصوص خودش رو نداره. آقاي دكتر معنوي با وجود اينكه دكتر جووني هستن؛ امّا بهشدت توي كارشون موفقن و اين كه قبول كردن از آمريكا بيان ايران و رئيس اين بيمارستان بشن، فقط بهخاطر خواهشاي من بوده؛ چون واقعاً دوست نداشتم كه بعد از من، بيمارستان به دست كسي بيفته كهصلاحيتش رو نداره. پس ميخوام كه در نبود من، حواست به همهچيز باشه و كارا رو همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ببري! - آقاي دكتر! من هر كاري كه از دستم بربياد انجام ميدم و إنشاءاالله كه نااميدتون نميكنم؛ اما نبودتون توي بيمارستان براي همه ما سخته! - ممنونم. اميدوارم كه شما هم موفق باشين! - تشكر. نميدونم خوشحالم از اينكه دارين زندگي جديدي رو آغاز ميكنين، يا ناراحتم از اينكه ديگه شمار رو اينجا نميبينم! - تو دختر عاقلي هستي! بود و نبود من اينجا خيلي فرق نميكنه؛ امّا بود و نبود پرسنل خوبي مثل تو، خيلي فرق ميكنه. - اين چه حرفيه آقاي دكتر! شما بزرگترين جراح و پزشك توي كشور هستين؛ امّا من فقط يه پرستار عاديم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆