#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_بیستم
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده
کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد...
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
ـــ الو بفرمایید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18673
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18782
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18893
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18978
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19101
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19243
#قسمت_سیم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19310
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19392
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19487
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19612
#قسمت_پنجاه
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19743
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19811
#کانال_با_ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_شهادت❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ══♡♡♡══╗
@ebrahim_navid_shahadat
╚═♡♡♡═══ ✾ ✾ ✾ ╝
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿 #قسمت_نوزدهم 💠شب پیشش خنجر رو از رو گلوتونبرداشته بودم و میترسیدم همسرتون..
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیستم
💠زینب! از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم
💠 وظاهراًدختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودتخوشگل نیس! از کمد کناراتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر
حرکت چه دردی برایم دارد
💠 که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمیخودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :بفرمایید!شش ماه بودسعدغذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و..
💠 باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتنقاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بالیی سرمآمده که کلافه با غذا بازی میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :خواهرمنگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که..
💠 سر به زیر زمزمه کرد :من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمامتنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم.
💠هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینببودم
که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازمرا نپذیرد کهاز شرموحشت
سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت.
💠در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره
بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفیدلمرا سمت خودش کشید
💠مامان صداش کنید، باید باهاش حرفبزنم دستم بهپهلو مانده و قلبمدوباره به تپشافتاده بودچند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :بیداریدخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهمناله میبارید که زن بیچاره ماتچشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :میتونم بیام تو؟پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :بفرماییدتو اوبالفاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که..
💠 چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی ازاتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :شما شوهرتون رو دوست دارید؟طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنتافتادم
💠:ازشخبری دارید؟از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :دوسش دارید؟دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم
من امروز ازاینجا میرم!چشمانش درهم شکست
💠 و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم:تورو خدادیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همینالاناز اینجا میرم!یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید:کجا میخواید برید؟شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست
💠 و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :من کی از رفتن حرف زدم؟نگاهش میدرخشید و دیگر نمی خواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد ...
#ادامه_دار
نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
#انتشاربادرج_لینک_مجاز_است👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_نوزدهم از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیستم
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
♦️ میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
♦️ از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
♦️ چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
♦️ به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
♦️ هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
♦️ انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
♦️ عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
♦️ حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
♦️ عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
♦️ سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_نوزدهم روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار د
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستم
همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت:
- عروس هم اينقدر پررو، نوبره والا!
سري تكون دادم، چادرم رو درست كردم و سيني به دست از آشپزخونه بيرون
اومدم. هستي هم پشت سرم با ظرف شيريني همراه شد.
با ورودم صحبتشون قطع شد و همهي سرها بهسمتم چرخيد. اول سيني چاي رو به سمت پدر احسان گرفتم كه با تعارف به بابا بالاخره استكان رو برداشت و تشكركرد. روبهروي مادرش ايستادم و كمي خم شدم تا چاي رو برداره. با كمي تعلل استكان رو برداشت، يه حبه قند هم از داخل قندون برداشت و تشكر كرد.
سيني
چاي رو سمت احسان گرفتم، نگاهش پشت سرم بود، با تعارفي دوباره نگاهش رو به
استكان داخل سيني دوخت و با لبخندي كش اومده تشكر آرومي كرد و استكان رو
برداشت. سيني چاي رو بعد از گرفتن جلوي خواهرش و مامان و بابا روي ميز
گذاشتم و نشستم. نشستن من و هستي باهم همزمان شد. به چهرهي خندونش نگاهكردم و ته دلم روشن شد.
مادر احسان بهم رو كرد و گفت:
- خب دخترم شما از خودت بگو. داري درس ميخوني؟
چادرم رو درست كردم و با لحن آرومي كه تهمايهي استرس داشت گفتم:
- پرستاري خوندم و درحالحاضر توي بخش اطفال بيمارستان طرحم رو ميگذرونم.
چهرهي مادر احسان تغيير كرد، دستش رو روي دستهي مبل گذاشت و دوباره
پرسيد:
- چند سالته؟
.٢٤ -
- آقاي رفيعي اجازه ميديد باهم صحبت كنن؟!
بابا گفت:
- البته.
سپس رو به سمت من گفت:
- مبيناجان اتاق رو به آقاي ايراني نشون بدين!
به مامان نگاه كردم، چشمهاش رو به معناي باشه روي هم گذاشت. با چشم گفتني ازروي مبل بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم. دم در ايستادم تا احسان بياد.
با اشاره دست تعارف كردم كه وارد اتاق بشه. وارد اتاق شد و روبهروي پنجرهي اتاق ايستاد.
در رو پشت سرم روي هم گذاشتم و منتظر نگاه كردم. بهسمتم برگشت، دستهاش رو پشت كـ*ـمرش به هم گره داده بود، كتوشلوار مشكيرنگش روي تنش نشسته بود.
- اتاق زيبايي داري.
- ممنون.
به صندلي اشاره كردم و گفتم:
- بفرماييد بشينيد.
تشكري كرد و نگاهش روي عكس چسبيده به ديوار آقا خيره موند.
- بهنظر مذهبي مياي! البته دوست هستي بايد مثل خودش باشه ديگه نه؟
سري تكون دادم و اين بار تونستم اجزاي صورتش رو بهتر ببينم، موهاي بور پرپشت و چشمهايي كه رنگ خاصي داشت، البته از اين فاصله نميتونستم رنگشون رو تشخيص بدم. روي تخت نشستم و بهش خيره شدم. رفتاراش برام جالب و عجيب بود، روبهروي قفسهي كتابهام ايستاد. طبقه اول رو نگاه كرد، انگشت اشارهش روروي صحافي كتابها ميگذاشت و اسمشون رو ميخوند:
- من زندهام، دختر شينا، دا، ارميا و...
- پس رمان هم ميخوني!
- نه هر رماني!
سري تكون داد و بهسمتم برگشت.
- اينجا اصلاً شبيه به اتاق يه خانم پرستار نيست.
- مگه اتاق يه پرستار بايد چطور باشه؟!
- آخه همهي دكتر و پرستارا هميشه يه گوشي پزشكي همراشونه.
لبخند محوي زدم گفتم:
- من هم دارم!
- قايمش كردي؟
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_بیستم
📌 انتخاب
🍃برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .
🍃گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
🍃از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
🍃اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
🍃اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
🍃من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .
🍃از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ...
🍃- تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
🍃خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa