#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_پانزدهم
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب
می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای
سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین
پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18673
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18782
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18893
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/18978
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19101
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19243
#قسمت_سیم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19310
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19392
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19487
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19612
#قسمت_پنجاه
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19743
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/ebrahim_navid_shahadat/19811
#کانال_با_ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_شهادت❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ══♡♡♡══╗
@ebrahim_navid_shahadat
╚═♡♡♡═══ ✾ ✾ ✾ ╝
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهاردهم ♦️مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پانزدهم
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
♦️لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
♦️ اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
♦️ بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
♦️ دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
♦️ عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
♦️ عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
♦️ در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
♦️چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
♦️ حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
♦️ حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_چهاردهم دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_پانزدهم
متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفهميدم. همينطور هاجو واج نگاهش كردم كه رو بهسمت اون خانم جوري كه به من اشاره ميكرد ادامه داد:
- ايشون هم پسرخاله من و بهتره بگم كه برادر و تكيهگاه من توي روزاي سختم،هرچي بگم از آقاييش كم گفتم.
هنوز هم با تعجب نگاهش ميكردم. يه نگاه به هستي كه با شوق ما رو نگاه ميكرد و يه نگاه به همون دخترخانم كه هراز گاهي سرش رو بالا ميآورد و من و هستي رو نگاه ميكرد و دوباره با خجالت سرش رو پايين ميانداخت و تازه متوجه رنگ صورتي روسري و آستين بيرون زده از چادرش شده بودم كه فكر كنم ساقدست بود!
هستي با همون شوق ادامه داد:
- خب احسانجان نظرت چيه برادرم؟
اخمهام رو توي هم كشيدم. كمكم ديگه داشت درجه عصبانيتم به حدي ميرسيد كه ميتونستم كل كافه رو به هم بريزم. از اين كار هستي بيشتر عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و با صداي بمي گفتم:
- هستي يه لحظه بيا بيرون، بايد باهات صحبت كنم!
نگاه هستي تغيير پيدا كرد و اون دختر سرش رو بيشترتوي سـ*ـينهش فرو برد.
بهطرف در خروجي كافيشاپ رفتم و هستي هم به دنبالم اومد. بهمحضاينكه پام به خارج از كافه رسيد و هستي رو جلوي خودم ديدم با عصبانيت غريدم:
ميشه لطفاً توضيح بدي اين مسخرهبازيا چيه؟
به نگاه پر از ناراحتي هستي خيره شدم و يادم اومد كه صدام رو خيلي بالا بردم. كلافه دستي توي موهام كشيدم و دوباره نگاهش كردم.
- ميشنوم!
- من فكر كردم كه تو و مبينا براي همديگه ساخته شديد؛ اون دختر خوبيه و تو هم مثل اون. اون به كمك احتياج داره، دختر خيلي خوبيه. نميخوام كه انتخاب اشتباهي انجام بده و زندگيش تباه بشه.
- مسخرهست! لابد يه گندي بالا آورده و الان من بايد اين وسط قرباني بشم آره؟! تو اصلاً من رو ميبيني؟اصلاً دركم ميكني؟ از ديشب كه زنگ زدي فكرم هزار جا پر كشيده كه نكنه مشكلي برات پيش اومده... نكنه... اوه خدايا اصلاً باورم نميشه كه الان...
- ميشه لطفاً بذاري من هم حرف بزنم؟ اصلاً فكرش رو هم نميكردم كه اينقدر
راجع به آدما زود قضاوت كني! نهخير اون بايد ازدواج كنه تا بتونه از مرگ نجات پيدا كنه، اون هم فقط تا دوماه ديگه! نميتونست به خونوادهش بگه؛ چون قلب مادرش ضعيفه. فقط به من اعتماد كرده و از من كمك خواست. چون دختر خوبيه، من هم پيشنهاد كردم كه شما همديگه رو ببينيد كه اگه از هم خوشتون اومد باهم ازدواجكنيد. حالا هم اشتباه از من بوده! فكر ميكردم كه مثل هميشه ميتونم روي كمكت
حساب كنم. معذرت ميخوام!
برگشت كه بره، دستم رو به ديوار زدم و تنم رو به دستم تكيه دادم.
- هستي!
ايستاد؛ اما برنگشت.
- من كه نميتونم همينطوري ازش خوشم بياد، من اصلاً چيزي درموردش نميدونم!
برگشت و به چشمهام خيره شد. هنوز هم حس ناراحتي رو توي صورتش مي ديدم.
- من هم نگفتم همينالان! ميتونيد باهم حرف بزنيد و بيشتر آشنا بشيد.
جلوي سرم رو با انگشت دستم خاروندم و با تأمل گفتم:
- باشه قبول!
- نميخوام از سر اجبار اين كار رو بكني يا بهخاطر من باشه، ميخوام كه به خواست خودت باشه.
من اگه بخوام كاري رو انجام ندم انجام نميدم.
سرش رو تكون داد و وارد كافيشاپ شد.
همچنان ايستاده بودم و به حرفي كه زده بودم فكر ميكردم. واقعاً چطور تونستم
قبول كنم؟!
مني كه تا به الان فقط زندگيم رو با هستي ميديدم و بعد از ازدواجش به خودم قول داده بودم كه ديگه هرگز به فكر ازدواج نيفتم؛ حالا بهش گفته بودم كه براي ازدواج ميخوام با دوستش آشنا شم؟ اوه خدايا چرا قبول كردم؟ شايد بهخاطر هستي بود،
بهخاطر اينكه نميتونم خواستهاي رو كه ازم داره نپذيرم! اما ميگفت كه دوست
صميميشه، يعني از اين طريق ميتونم بهش نزديك بشم؟ يعني اينطور ميتونم
بيشتر هستي رو ببينم، بيشتر كنارش باشم و اگه مشكلي براش پيش اومد كمكش كنم و يا شايد بتونم...
اما ته دلم كسي ميگفت اون دختر چي؟ به خودم گفتم اگه واقعاً اينطور باشه كه
هستي ميگه، من دارم در حقش لطف ميكنم و نميذارم كه بميره؛ پس توي اين لحظه به فكر عشق و عاشقي نيست و فقط ميخواد زنده بمونه!
نفس عميقي كشيدم و وارد كافيشاپ شدم. هستي كنار همون دختر نشسته بود وباهم صحبت ميكردن. وقتي نزديكشون رسيدم صحبتشون رو قطع كردن و هستي به چهرهم لبخند زد. روي صندلي نشستم و اين بار با جزئيات بيشتر بهش نگاه كردم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_پانزدهم
📌در برابر گذشته
🍃با مشت زدم توی صورتش ... .
🍃 آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... .
🍃خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... .
🍃رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ....
🍃گریه ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... .
🍃یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای ۳۵ دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... .
🍃جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa