┆⊹ ༃🕊⊹┆
شهیدمیداندچهدردِدلیداری💔
شهیدازتمامغمهایتخبردارد(:
صدایشڪهڪنیجوابتمیدهد...
پس،بگو برایشتمامدردِدلهایترا🙃
منتظردلنوشتههایشهداییشماهستیم♥↯
https://harfeto.timefriend.net/793699172
۱۴ آذر ۱۳۹۹
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•📝•
••اگࢪازآࢪماڹهاۍخود دسٺبرداࢪیم...
🎥استادرائفیپور
#سیاسی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
۱۴ آذر ۱۳۹۹
۱۴ آذر ۱۳۹۹
°.•⏳•.°
ࢪفـقا... 👋🏻
همگۍ آفلایڹ
سجادهموڹ آنلاینツ
#نمازاولوقت
۱۴ آذر ۱۳۹۹
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سیزدهم ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم!
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_چهاردهم
دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستاده بودم؟ كنار چه آدمهايي؟ با
كدوم ويژگي؟ از زندگيم چي ميخواستم؟ واقعاً ازدواج كردن يكي از اهداف زندگيم
بوده؟ اصلاً تا حالا بهش فكر كرده بودم؟! من بعد از كاري كه كيارش باهام كرده
بود، از همهي مردها متنفر شده بودم. هربار كه از كنار مرد و زني رد ميشم با خودم ميگم اين يكي چطور از اين خانم استفاده ميكنه؟ اون رو به چه چشمي ميبينه؟ به چشم يه وسيله براي خوشگذروني؟ براي پركردن وقت آزادش؟ براي كدوم تفريحش سراغ يه دختر رفته؟! و حالا من مجبورم كه با يكي از اين آدما زندگي كنم.
حالا بايد از خودم بپرسم كه اين مرد من رو براي چي ميخواد؟! اصلاً من رو ميخواديا نه؟ اصلاً هدفش از ازدواج با من چيه؟ چقدر سخته انتخاب و چقدر سختتره پاسخ به همهي اين سؤالاتي كه تا با كسي زير يهسقف زندگي نكني به جوابش نميرسي!
صداي هستي من رو به خودم آورد.
آقامهيار مهمون داريما.
- قدمشون سر چشم.
مهيار و هستي هردو باهم وارد خونه شدن.
صداي «يااالله» گفتن مهيار توي خونه پيچيد و صداي «بفرماييد» من كسب اجازهاي بود
تا پا داخل خونه بذاره.
- سلام!
- بهبه سلام مبيناخانم! راه گم كرديد، سري بهمون نميزنين!
- اختيار داريد. من كه هميشه مزاحمم.
- اي بابا اين چه حرفيه. اينجا خونه خودتونه.
- صاحبش زنده باشن.
- تشكر، بفرماييد خواهش ميكنم.
ممنوني زير لب گفتم و روي مبل نشستم.
- مهيارجان تا شما لباست رو عوض ميكني من هم چايي رو ميارم.
- دست شما درد نكنه خانمجان.
مهيار سمت اتاق خواب رفت، من هم بهسمت آشپزخونه رفتم تا به كمك هستي شام درست كنيم.
***
احسان
از ديشب كه هستي بهم زنگ زده بود تمام وجودم گُر گرفته بود. چه فكرايي كه توي ذهنم بالاوپايين نميشد! با خودم ميگفتم اگه بفهمم اون مرتيكه دستش به هستي
خورده باشه، بلايي به سرش ميارم كه مرغاي آسمون به حالش گريه كنن! نكنه واقعاً كاري كرده؟ نكنه دوباره فيلش ياد هندستون كرده باشه و رفته خارج؟ خب بره، چه بهتر! خودم طلاقش رو ميگيرم و تا آخر عمر هم نوكريش رو ميكنم. آه خدايا به طلاقش راضي نبودم؛ ولي براي به دست آوردنش هم هرروز فكرها توي سرم روي نمودار سينوسي بالاوپايين ميشد. هنوز هم نتونسته بودم با ازدواجش كنار بيام.
هرچند كه خودم باعث به هم رسوندنشون شدم؛ اما توي اون لحظه فقط بهخاطر خوشحال كردن هستي اون كار رو كردم؛ چون ديگه تحمل نداشتم كه زجركشيدنش رو ببينم. اما الان چي؟! واقعاً الان حالش خوبه؟ الان خوشحاله از
زندگيش؟ اگه نباشه چي؟ اگه اذيتش كنه اونوقت من خودم رو هرگز نميبخشم.
با صداي آويز بالاي در كافيشاپ كوچيك و دنجي كه فضاي قرمز و مشكي داشت؛
ذهنم رو سرو سامون دادم و به چهرهي زيباش خيره شدم. چقدر زيبا شده بود. مانتو
ليموييرنگي با روسري مدلدار و شلوار مشكي پوشيده بود، كيفدستي مشكيرنگي
رو هم توي دستش گرفته بود. بهقدري محو زيباييش شده بودم كه خانومي رو كه
همراهش بود اصلاً نديدم! در نگاه اول خانمي چادري رو ديدم كه سرش كاملاً پايين
بود. هستي با چشم به دنبالم ميگشت، دستم رو بلند كردم تا من رو ببينه. تا چشمش
بهم خورد لبخند دلنشيني زد و چال روي لپش من رو توي خودش غرق كرد. من
هم در جوابش همون لبخند رو تحويلش دادم. دنجترين ميز كافيشاپ رو رزرو
كرده بودم. هستي همراه با همون خانم بهسمت ميز قدم برداشتن. نزديك كه شدن
از روي صندلي بلند شدم و همراه با اشاره سر سلام دادم.
هستي با همان لبخند گفت:
- سلام خوبي؟ چه خبر؟
- خوبم ممنون. تو خوبي؟
خانم همراه هستي كه الان ميتونستم بهتر ببينمش نزديك اومد و همونطور كه
سرش پايين بود سلام داد. من هم در جواب سلام سردي دادم و صندلي رو برايهستي عقب كشيدم و خواستم بشينم كه هستي با سر اشاره داد كه اون صندلي رو هم
عقب بكش. بالاجبار اون صندلي رو هم براي همراهش عقب كشيدم كه با تشكر
آرومي كه انگار صداش از ته چاه بيرون مياومد نشست.
همينطور كه روي صندلي مينشستم گفتم:
- اتفاقي افتاده؟
- نميخواي بدوني ايشون كي هستن؟
نيمنگاهي به دختر روبهروم انداختم. با اشاره سر به هستي گفتم كه كيه؟
دستش رو پشت سر دختر گذاشت و با صدايي كه هميشه مواقع خوشحالي نمايان
ميشد گفت:
- ايشون بهترين دوست من و بهتره كه بگم خواهر عزيز منه! ويژگي بدي نميتونم
توي وجودش پيدا كنم؛ مگر اينكه خودت بگردي و پيدا كني.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
۱۴ آذر ۱۳۹۹
📜امـامعلۍ(؏) میفرمـایند:
بھ عمـرۍڪھ گذࢪ زماڹاز آڹ↯
مۍڪاهد، چگـونھ مۍتواڹدلشـاد بـود؟
( غررالحكم حدیث ۶۹۸)
#حدیث
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
۱۴ آذر ۱۳۹۹
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
📜امـامعلۍ(؏) میفرمـایند: بھ عمـرۍڪھ گذࢪ زماڹاز آڹ↯ مۍڪاهد، چگـونھ مۍتواڹدلشـاد بـود؟ ( غررال
°.• ❥ ⃟✨⠀
افسـۅسڪه"عمـࢪ"خۅدتبـاهـۍڪࢪدیـم
صـدقـافلـهٔ"گنـاه"،راهـۍڪࢪدیـم💔
دࢪدفتـرمـانمـانـدیـڪنڪتهسفـیـد
ازبـسبـهشـبۆࢪۅزسیـاهـۍڪردیـم🥀
#گـذرعمـر
۱۴ آذر ۱۳۹۹
۱۵ آذر ۱۳۹۹
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
عآشِقِ خُداییِ بآش ؛
که چِه بِخوای چِه نَخوای ؛
دوسِت دآره ...'
اسراء؛آیه۲
روز بیستوهشتم #چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
۱۵ آذر ۱۳۹۹
بـراۍ خُـدا باشیم تـا↶
نـازمـان را فقـط⇇او بڪشد
نـاز ڪشیدنِ خُـدا...
معنیـش شَـهادت است...♥
#رفیق_شهیـدم|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
۱۵ آذر ۱۳۹۹
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بـراۍ خُـدا باشیم تـا↶ نـازمـان را فقـط⇇او بڪشد نـاز ڪشیدنِ خُـدا... معنیـش شَـهادت است...♥ #رفیق_
•-🕊⃝⃡♡-•
•گُـذَرِ زَمــاڹ⌚️
همھ چیـز ࢪا
بـاخۅدمۍبَرد↻
جُـزیـادِتـو ࢪا⇨
#شهیدانھ...
۱۵ آذر ۱۳۹۹
⚘•͜͡
اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے
به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉
⇨ @shahidhadi_delha
#مجازیخادمشهداباشیم😌
۱۵ آذر ۱۳۹۹