eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
مـا⇠هـمـان هایۍ هستیـمـ... ڪھ ندیـده دݪــــماڹ ࢪا بردۍ و نیـامدۍ🥀 خیلۍ دݪــماڹ تنـگ اسـت بـࢪای ت
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• رفـقا..!🖐🏻 تـو جـنگ چیزۍ ڪھ بیـنِ شـهداجـا افتـاده بـود ؛ این بـود ڪھ میگفتـن↯ امـام‌زمـاڹ •|دࢪد و بـلاټ‌بھ‌ جــــ♡ــونِ‌مڹ|•🌱 ••حاج‌حسین‌یڪتا‌•• شهیدانھ...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•✨•| |خـودسـازۍدغدغھ اَصݪۍشمـاباشـد| °شهید‌مصطفۍ‌صدرزاده°🕊 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•بـایدعمـرۍبھ دنباݪ امـام‌زمانـٺ‌⇠بـدوۍ بسـوزۍوزمیڹ‌بخـوࢪۍ تـاعـاقـبـٺ↯ شهیدٺ‌ڪنند...| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
༃🕊┆ شهیدمیداندچه‌دردِدلی‌داری💔 شهیدازتمام‌غم‌هایت‌خبردارد(: صدایش‌ڪه‌ڪنی‌جوابت‌میدهد... پس،بگو برایش‌تمام‌دردِدل‌هایت‌را🙃 منتظردلنوشتههایشهداییشماهستیم♥↯ https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📝• ••اگࢪازآࢪماڹ‌هاۍخود دسٺ‌برداࢪیم... 🎥استاد‌رائفی‌پور °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°.•⏳•.° ࢪفـقا... 👋🏻 همگۍ آفلایڹ سجاده‌موڹ آنلاینツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سیزدهم ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم!
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستاده بودم؟ كنار چه آدمهايي؟ با كدوم ويژگي؟ از زندگيم چي ميخواستم؟ واقعاً ازدواج كردن يكي از اهداف زندگيم بوده؟ اصلاً تا حالا بهش فكر كرده بودم؟! من بعد از كاري كه كيارش باهام كرده بود، از همهي مردها متنفر شده بودم. هربار كه از كنار مرد و زني رد ميشم با خودم ميگم اين يكي چطور از اين خانم استفاده ميكنه؟ اون رو به چه چشمي ميبينه؟ به چشم يه وسيله براي خوشگذروني؟ براي پركردن وقت آزادش؟ براي كدوم تفريحش سراغ يه دختر رفته؟! و حالا من مجبورم كه با يكي از اين آدما زندگي كنم. حالا بايد از خودم بپرسم كه اين مرد من رو براي چي ميخواد؟! اصلاً من رو ميخواديا نه؟ اصلاً هدفش از ازدواج با من چيه؟ چقدر سخته انتخاب و چقدر سختتره پاسخ به همهي اين سؤالاتي كه تا با كسي زير يهسقف زندگي نكني به جوابش نميرسي! صداي هستي من رو به خودم آورد. آقامهيار مهمون داريما. - قدمشون سر چشم. مهيار و هستي هردو باهم وارد خونه شدن. صداي «يااالله» گفتن مهيار توي خونه پيچيد و صداي «بفرماييد» من كسب اجازهاي بود تا پا داخل خونه بذاره. - سلام! - بهبه سلام مبيناخانم! راه گم كرديد، سري بهمون نميزنين! - اختيار داريد. من كه هميشه مزاحمم. - اي بابا اين چه حرفيه. اينجا خونه خودتونه. - صاحبش زنده باشن. - تشكر، بفرماييد خواهش ميكنم. ممنوني زير لب گفتم و روي مبل نشستم. - مهيارجان تا شما لباست رو عوض ميكني من هم چايي رو ميارم. - دست شما درد نكنه خانمجان. مهيار سمت اتاق خواب رفت، من هم بهسمت آشپزخونه رفتم تا به كمك هستي شام درست كنيم. *** احسان از ديشب كه هستي بهم زنگ زده بود تمام وجودم گُر گرفته بود. چه فكرايي كه توي ذهنم بالاوپايين نميشد! با خودم ميگفتم اگه بفهمم اون مرتيكه دستش به هستي خورده باشه، بلايي به سرش ميارم كه مرغاي آسمون به حالش گريه كنن! نكنه واقعاً كاري كرده؟ نكنه دوباره فيلش ياد هندستون كرده باشه و رفته خارج؟ خب بره، چه بهتر! خودم طلاقش رو ميگيرم و تا آخر عمر هم نوكريش رو ميكنم. آه خدايا به طلاقش راضي نبودم؛ ولي براي به دست آوردنش هم هرروز فكرها توي سرم روي نمودار سينوسي بالاوپايين ميشد. هنوز هم نتونسته بودم با ازدواجش كنار بيام. هرچند كه خودم باعث به هم رسوندنشون شدم؛ اما توي اون لحظه فقط بهخاطر خوشحال كردن هستي اون كار رو كردم؛ چون ديگه تحمل نداشتم كه زجركشيدنش رو ببينم. اما الان چي؟! واقعاً الان حالش خوبه؟ الان خوشحاله از زندگيش؟ اگه نباشه چي؟ اگه اذيتش كنه اونوقت من خودم رو هرگز نميبخشم. با صداي آويز بالاي در كافيشاپ كوچيك و دنجي كه فضاي قرمز و مشكي داشت؛ ذهنم رو سرو سامون دادم و به چهرهي زيباش خيره شدم. چقدر زيبا شده بود. مانتو ليموييرنگي با روسري مدلدار و شلوار مشكي پوشيده بود، كيفدستي مشكيرنگي رو هم توي دستش گرفته بود. بهقدري محو زيباييش شده بودم كه خانومي رو كه همراهش بود اصلاً نديدم! در نگاه اول خانمي چادري رو ديدم كه سرش كاملاً پايين بود. هستي با چشم به دنبالم ميگشت، دستم رو بلند كردم تا من رو ببينه. تا چشمش بهم خورد لبخند دلنشيني زد و چال روي لپش من رو توي خودش غرق كرد. من هم در جوابش همون لبخند رو تحويلش دادم. دنجترين ميز كافيشاپ رو رزرو كرده بودم. هستي همراه با همون خانم بهسمت ميز قدم برداشتن. نزديك كه شدن از روي صندلي بلند شدم و همراه با اشاره سر سلام دادم. هستي با همان لبخند گفت: - سلام خوبي؟ چه خبر؟ - خوبم ممنون. تو خوبي؟ خانم همراه هستي كه الان ميتونستم بهتر ببينمش نزديك اومد و همونطور كه سرش پايين بود سلام داد. من هم در جواب سلام سردي دادم و صندلي رو برايهستي عقب كشيدم و خواستم بشينم كه هستي با سر اشاره داد كه اون صندلي رو هم عقب بكش. بالاجبار اون صندلي رو هم براي همراهش عقب كشيدم كه با تشكر آرومي كه انگار صداش از ته چاه بيرون مياومد نشست. همينطور كه روي صندلي مينشستم گفتم: - اتفاقي افتاده؟ - نميخواي بدوني ايشون كي هستن؟ نيمنگاهي به دختر روبهروم انداختم. با اشاره سر به هستي گفتم كه كيه؟ دستش رو پشت سر دختر گذاشت و با صدايي كه هميشه مواقع خوشحالي نمايان ميشد گفت: - ايشون بهترين دوست من و بهتره كه بگم خواهر عزيز منه! ويژگي بدي نميتونم توي وجودش پيدا كنم؛ مگر اينكه خودت بگردي و پيدا كني. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
📜امـام‌علۍ(؏) میفرمـایند: بھ عمـرۍڪھ گذࢪ زماڹ‌از آڹ↯ مۍڪاهد، چگـونھ مۍتواڹ‌دل‏شـاد بـود؟ ( غررالحكم حدیث ۶۹۸) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
📜امـام‌علۍ(؏) میفرمـایند: بھ عمـرۍڪھ گذࢪ زماڹ‌از آڹ↯ مۍڪاهد، چگـونھ مۍتواڹ‌دل‏شـاد بـود؟ ( غررال
°.• ❥ ⃟✨⠀ افسـۅس‌ڪه"‌عمـࢪ"خۅدتبـاهـۍڪࢪدیـم صـدقـافلـهٔ‌"گنـاه"،راهـۍڪࢪدیـم💔 دࢪدفتـرمـانمـانـدیـڪ‌نڪته‌سفـیـد ازبـس‌بـه‌شـب‌ۆࢪۅزسیـاهـۍڪردیـم🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـراۍ خُـدا باشیم تـا↶ نـازمـان را فقـط⇇او بڪشد نـاز ڪشیدنِ خُـدا... معنیـش‌ شَـهادت است...♥ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡ اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉 ⇨ @shahidhadi_delha 😌
حاج حسین یکتا.mp3
1.48M
🕊⁐𝄞 🖇حضـرت اقا میـگن: •وصـیت نامھ شهـداࢪوبخـونید📜 ازپنجـاه‌سـاݪ‌عبـادٺ بهتـره↻… حـاج‌حسیـڹ‌یڪتـا🎙 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° ﴿حی علی الصلاة﴾ همت ڪنیم ... نمـازمان را اول وقت بـجا آوریم.📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــو⇝ انتخـاب میڪنۍ ڪھ↯ یھ تࢪسـوۍ زنـده بـاشۍ یـا یھ قہرماڹ مـردہ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
تــو⇝ انتخـاب میڪنۍ ڪھ↯ یھ تࢪسـوۍ زنـده بـاشۍ یـا یھ قہرماڹ مـردہ↻ #استوری_چریڪی #پاسـڊران‌بۍ‌پلاڪ
❛.🧔🏻📿.❜ ایستاده‌ایم‌تـاثآبت‌ڪنیم⇵ یگآنھ رآه‌ ما ادامھ مقاومٺ دراین‌جنگ‌است↻ پیروزۍحقیقۍبۍهیچ‌شڪ و تردیدۍازآن‌ماسٺ✌️🏽
୫♥୫ ●مقام‌معظم‌رهبری: ⇦ منـظوࢪ از ڪمڪ فقـط شسـتن ظࢪف و... نیـست. البتھ ایڹ‌ها هم ڪمڪ اسٺ ولۍ بیـشتر ڪمڪ روحۍ اسٺ.⇆ ڪمڪ معنوۍ و فڪرۍ اسٺ.⇵ مـࢪد باید ضرورٺ‌هاۍ ❜زن❛ را درڪ ڪند، احساسـات اوࢪابفهـمد و نسـبت‌بھ‌حاݪ‌اوغـافݪ نباشـد.🦋 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_چهاردهم دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفهميدم. همينطور هاجو واج نگاهش كردم كه رو بهسمت اون خانم جوري كه به من اشاره ميكرد ادامه داد: - ايشون هم پسرخاله من و بهتره بگم كه برادر و تكيهگاه من توي روزاي سختم،هرچي بگم از آقاييش كم گفتم. هنوز هم با تعجب نگاهش ميكردم. يه نگاه به هستي كه با شوق ما رو نگاه ميكرد و يه نگاه به همون دخترخانم كه هراز گاهي سرش رو بالا ميآورد و من و هستي رو نگاه ميكرد و دوباره با خجالت سرش رو پايين ميانداخت و تازه متوجه رنگ صورتي روسري و آستين بيرون زده از چادرش شده بودم كه فكر كنم ساقدست بود! هستي با همون شوق ادامه داد: - خب احسانجان نظرت چيه برادرم؟ اخمهام رو توي هم كشيدم. كمكم ديگه داشت درجه عصبانيتم به حدي ميرسيد كه ميتونستم كل كافه رو به هم بريزم. از اين كار هستي بيشتر عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و با صداي بمي گفتم: - هستي يه لحظه بيا بيرون، بايد باهات صحبت كنم! نگاه هستي تغيير پيدا كرد و اون دختر سرش رو بيشترتوي سـ*ـينهش فرو برد. بهطرف در خروجي كافيشاپ رفتم و هستي هم به دنبالم اومد. بهمحضاينكه پام به خارج از كافه رسيد و هستي رو جلوي خودم ديدم با عصبانيت غريدم: ميشه لطفاً توضيح بدي اين مسخرهبازيا چيه؟ به نگاه پر از ناراحتي هستي خيره شدم و يادم اومد كه صدام رو خيلي بالا بردم. كلافه دستي توي موهام كشيدم و دوباره نگاهش كردم. - ميشنوم! - من فكر كردم كه تو و مبينا براي همديگه ساخته شديد؛ اون دختر خوبيه و تو هم مثل اون. اون به كمك احتياج داره، دختر خيلي خوبيه. نميخوام كه انتخاب اشتباهي انجام بده و زندگيش تباه بشه. - مسخرهست! لابد يه گندي بالا آورده و الان من بايد اين وسط قرباني بشم آره؟! تو اصلاً من رو ميبيني؟اصلاً دركم ميكني؟ از ديشب كه زنگ زدي فكرم هزار جا پر كشيده كه نكنه مشكلي برات پيش اومده... نكنه... اوه خدايا اصلاً باورم نميشه كه الان... - ميشه لطفاً بذاري من هم حرف بزنم؟ اصلاً فكرش رو هم نميكردم كه اينقدر راجع به آدما زود قضاوت كني! نهخير اون بايد ازدواج كنه تا بتونه از مرگ نجات پيدا كنه، اون هم فقط تا دوماه ديگه! نميتونست به خونوادهش بگه؛ چون قلب مادرش ضعيفه. فقط به من اعتماد كرده و از من كمك خواست. چون دختر خوبيه، من هم پيشنهاد كردم كه شما همديگه رو ببينيد كه اگه از هم خوشتون اومد باهم ازدواجكنيد. حالا هم اشتباه از من بوده! فكر ميكردم كه مثل هميشه ميتونم روي كمكت حساب كنم. معذرت ميخوام! برگشت كه بره، دستم رو به ديوار زدم و تنم رو به دستم تكيه دادم. - هستي! ايستاد؛ اما برنگشت. - من كه نميتونم همينطوري ازش خوشم بياد، من اصلاً چيزي درموردش نميدونم! برگشت و به چشمهام خيره شد. هنوز هم حس ناراحتي رو توي صورتش مي ديدم. - من هم نگفتم همينالان! ميتونيد باهم حرف بزنيد و بيشتر آشنا بشيد. جلوي سرم رو با انگشت دستم خاروندم و با تأمل گفتم: - باشه قبول! - نميخوام از سر اجبار اين كار رو بكني يا بهخاطر من باشه، ميخوام كه به خواست خودت باشه. من اگه بخوام كاري رو انجام ندم انجام نميدم. سرش رو تكون داد و وارد كافيشاپ شد. همچنان ايستاده بودم و به حرفي كه زده بودم فكر ميكردم. واقعاً چطور تونستم قبول كنم؟! مني كه تا به الان فقط زندگيم رو با هستي ميديدم و بعد از ازدواجش به خودم قول داده بودم كه ديگه هرگز به فكر ازدواج نيفتم؛ حالا بهش گفته بودم كه براي ازدواج ميخوام با دوستش آشنا شم؟ اوه خدايا چرا قبول كردم؟ شايد بهخاطر هستي بود، بهخاطر اينكه نميتونم خواستهاي رو كه ازم داره نپذيرم! اما ميگفت كه دوست صميميشه، يعني از اين طريق ميتونم بهش نزديك بشم؟ يعني اينطور ميتونم بيشتر هستي رو ببينم، بيشتر كنارش باشم و اگه مشكلي براش پيش اومد كمكش كنم و يا شايد بتونم... اما ته دلم كسي ميگفت اون دختر چي؟ به خودم گفتم اگه واقعاً اينطور باشه كه هستي ميگه، من دارم در حقش لطف ميكنم و نميذارم كه بميره؛ پس توي اين لحظه به فكر عشق و عاشقي نيست و فقط ميخواد زنده بمونه! نفس عميقي كشيدم و وارد كافيشاپ شدم. هستي كنار همون دختر نشسته بود وباهم صحبت ميكردن. وقتي نزديكشون رسيدم صحبتشون رو قطع كردن و هستي به چهرهم لبخند زد. روي صندلي نشستم و اين بار با جزئيات بيشتر بهش نگاه كردم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•ڪاش‌⇠صـاحـب برسـد... ایڹ جوانـاڹ ࢪا در ره خـود پیـرڪنـد↻‌• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•ڪاش‌⇠صـاحـب برسـد... ایڹ جوانـاڹ ࢪا در ره خـود پیـرڪنـد↻‌• #ڪرونا #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°
✨ ⃟°.• ریھ هایِ شهࢪ بھ شدت گرفتار ⇦ویـروسِ گنـاه است⇨ اهݪ پࢪوا دچار تنگۍ نـفس شده‌اند هـیچ ڪس از ابتـلا دراماڹ نیسٺ ماسڪِ تقـوا بزنیـم تا آمـار روزانھ گنـــاه‌بـالاترنـرود☝️🏻 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 گاهـۍ خـدا‌⇩ انقـدر صـدایت ࢪا دوسـت دارد ڪھ سڪوت میڪند تا تـو بـارها بگـویۍ خـدای‌مـن.. روزبیست‌و نهم فراموش‌نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلگیــ⇠ـرم هࢪچھ مۍدوم بھ گـردپایـٺاڹ‌نمۍرسـم... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
دلگیــ⇠ـرم هࢪچھ مۍدوم بھ گـردپایـٺاڹ‌نمۍرسـم... #شهیـدانھ|#پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°
↬❥(:⚘ میـدونۍبدتـرین ‌احسـاس‌ چھ زمانیھ؟ بدتـرین ‌احسـاس‌ زمـانیھ‌ کھ‌⇓ خودٺ‌هـم میفھمۍ از شـهدا دور‌شدۍ💔 ...