عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هفتم ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_هشتم
♦️ حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟»
♦️و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
♦️انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید.
♦️سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
♦️حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
♦️عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
♦️نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم.
♦️ کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
♦️تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
♦️سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
♦️شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
♦️مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!»
♦️و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
♦️همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد.
♦️ حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
♦️به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد.
♦️ با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
♦️نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
♦️صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
♦️ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
♦️ شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود.
♦️ اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
♦️با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
♦️میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.»
♦️ و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
♦️کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
💠با موضوع:عکس العمل ما نسبت به مقدرات خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟🖤•⠀
•••دلــمگࢪفتہ↯
دوباࢪهاینشبابࢪاحـࢪمگࢪفتہ💔
#شب_جمعه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟🖤•⠀ •••دلــمگࢪفتہ↯ دوباࢪهاینشبابࢪاحـࢪمگࢪفتہ💔 #شب_جمعه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
✿ฺ´✿ฺ
✻عاقِبَتخَتمِبہخیرِممےڪُند
ایـن↚نوڪَرێ↡
هَرڪہاربابَـشٺوباشے♡
سَربُلندِعالَماَسٺـ|♥️|
ٺبڪربلآگرفٺہدل
#شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⃟🌼⃟🍃
💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳
عـلامـات حتمے مـانده⇝
↫ۆشــایدآنہا نیــز...▼
دࢪمــدتکوتاهے⏰
به وقوع بپیوندد...↬
پس بـࢪشمـا لـازماستــ...↷
ڪہبـࢪاێفـࢪجمـ♡ـندعــاکنیـد❥
❝ امـٰامِزمـٰاناࢪواحنـٰافدٰاه ❝
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃⃟🌼⃟🍃 💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳ عـلامـات حتمے مـانده⇝ ↫ۆشــایدآنہا نیــز...▼
>•🦋⃝⃡❥•<
↫شنیــدهامڪھ...
قــࢪاࢪ اسـتــ...↯
جمــعه بــرگــࢪدێ↻
ڪدام جمـعـہ…؟
نمےشـد…؟↳
اشـاࢪه↤مےڪـࢪدێ…؟💔
#امام_زمانم
•"⌑🌻💛╼↡
رستگارۍو سعادٺ با نماز قریـ🖇ـن شده اسٺ.
{نمازٺسردنشہمومن}
#نماز_اول_وقت
@dars_akhlaq.mp3
10.91M
♥⃟🎵
🎙آيتاللہ#مجتهدێتهرانے (ࢪه)
⇦آیامیدانیدخستگےࢪوحانسانباچہ چیزۍࢪفعمےشود...↷
#دࢪس_اخلاق
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
طبیعت.attheme
260.1K
°•🦋⃝⃡❥•°
#تم_ایتا
#طبیعت🍁
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟🖤•
🌱 📽|شہیــڊامــربہمعــروفــ❥
اگـࢪشمـا⇝
اهــڶ شہـ♡ـآدتــ،بــاشیـڊ…
↫یقینــاًهــࢪڪجا ڪہبــاشیـڊ…
ۆ مۅعــدش بـࢪسـڊ..⌛
شمــاࢪا دࢪآغــۆش میـگیـࢪڊ↬
چہدرجبهہ ...▼
چہدرسوریہ ...▼
چہدرڪوچہپسڪوچہهاۍتہــران↻
#شهید_محمد_محمدي
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟ ⃟🖤• 🌱 📽|شہیــڊامــربہمعــروفــ❥ اگـࢪشمـا⇝ اهــڶ شہـ♡ـآدتــ،بــاشیـڊ… ↫ی
•●🕊⃝⃡❥●•
ڪسانےڪہ↯
بـراێهـڊایـٺــ…⇝
ڊیـگـࢪانتـلاشــ مےڪنند؛
بہجــاێمُـ ـ ـ ـرڊن↬
شہیـ♡ــڊ مێشـونـڊ...!💔
#استادپناهیان
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هشتم ♦️ حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_نهم
♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه!
♦️تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
♦️تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
♦️ حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
♦️اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
♦️آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت.
♦️درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون!
♦️ موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
♦️عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره!
♦️ اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست
♦️ و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
♦️چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟
♦️ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
♦️گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد!
♦️ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
♦️ روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت.
♦️ زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
♦️خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود
♦️از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
♦️ عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
♦️میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
♦️دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم.
♦️ همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
♦️ اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی!
♦️ این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
♦️رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
♦️ نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد.
♦️ حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
♦️اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
>•♥⃟•••<
⏎هـࢪوقـتڪه
دعـۅتمـیشیـدبـهیـهجایے
مـࢪاقبیـنڪه
تۅیاۅن ࢪوز ۆ سـاعـت⌚
اتفاقےنیفتهڪهبدقـولبشیـن...
همـهیقـࢪاࢪهاۍزندگیتـۅن☛ خیلیبراتونمهمه...
امـایـهســ❓ــوال
قـرارمـلاقاتباخــدا
چـقـدࢪبـࢪاتـونمهمـه!؟؟
#تلنگر
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
>•♥⃟•••< ⏎هـࢪوقـتڪه دعـۅتمـیشیـدبـهیـهجایے مـࢪاقبیـنڪه تۅیاۅن ࢪوز ۆ سـاعـت⌚ اتفاقےنیفت
⋆⋇⏱⋇⋆
•بیاییدیـهقولےبدیـم
ازینبـهبـعـد⇘
هـࢪکسےیـاهـࢪچیزۍ
مےخواستتۅۍ
ســـاعتنمازاۆلۅقـت
وقتمـۅنۅ↭بـگیـره...
محتࢪمانهبگیـم:
⇜ببـخشیـد
من یهقـࢪاࢪملاقاتخیلیمهـمدارم♥⃟
#قرارعاشقی
●• ⃟ ⃟🌹•●
🌱📷|زنڊگــےبہسبڪــ شہـدا❥
💚°|بـااینــڪه...↯
ازگـ❃ـلخـࢪیـڊنۆهڊیـہدادن↬
ۆ ازمحبـٺــ ڪࢪڊن ڪمنمےگذاشـٺــ
ولےچنڊۆقـٺــ یـڪبـاࢪمےپࢪسیــڊ:
«ازمـنراضےهستے؟»
بنـاۍزندگےࢪاگذاشتــہبــودبـࢪمحبـٺـــ
مۍگفـٺــ:↯
«وقتـےهمسـࢪٺــ از تـوࢪاضےبــاشڊ
خـدایڪجوࢪدیگࢪۍنـگاهتــ میڪنـد🍃.»
ࢪاوی:همســرشهیــد🦋
#شہیـد_محمـد_پورهنگــ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●• ⃟ ⃟🌹•● 🌱📷|زنڊگــےبہسبڪــ شہـدا❥ 💚°|بـااینــڪه...↯ ازگـ❃ـلخـࢪیـڊنۆهڊیـہداد
•|•❤️⃟❥•|•
↫همچون شهــدا
آنقدر عاشــ♡ــقانه
براۍخـ∞ـدا زندگے کنیـد
که خدا عاشــ♡ــقانه بگویــد
شمــا را براۍخودمــ ساختہام...↬
عاشقانهی الهی چیز دیگریست...
#عشقالهی
{🌿•° ⃟●♥️}
خـ✨ـدا
منتظر نشسته تا تو را ببیند و صدایت را با جان و دل گوش کند ❥:•"
جانمونیبچهشیعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦༺༻✦
🌱📹|ڪلیپ
⇦طـࢪفبا ناموسشتوخیابان پــز میده...
#استاد_رائفےپوࢪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
♢•💚⃟𖣔•♢
#پـࢪوفایل
#حـــــࢪم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
AUD-20201024-WA0002.
4.08M
• ⃟ ⃟ •
␥امـامحسـنعسـکࢪۍ☇
↜همــهۍدلـھـ♥ـاࢪا
بـهسـمـتمـاجـذبکنيـد🔗
🎙اسـتـادپنـاهیـان
#سخنرانی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟ ⃟ • ␥امـامحسـنعسـکࢪۍ☇ ↜همــهۍدلـھـ♥ـاࢪا بـهسـمـتمـاجـذبکنيـد🔗 🎙اسـتـادپنـا
⃘ ᪥ ⃟ ᪥ ⃘
••اگـࢪ یـکنـفـࢪ ڕا
بـهاو`وصـلکـࢪدی
بـࢪاۍسپـاهـش
تـۅسـࢪداࢪیـاࢪۍ❥
#اللهمعجللولیکالفرج