eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_چهارم در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را گ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. ♦️ کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. ♦️ در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» ♦️ سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» ♦️ باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ♦️ چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. ♦️ هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» ♦️ ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» ♦️ و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
°•|❤️༊|•° ✦آمـدم‌دنیـابـراۍ دیدنت‌یابـن‌الحـسنــ... ورنـہ‌بـاایـن‌مـردم دنیا چڪارۍداشتم...! ‌‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌸• 〖آنان‌ڪہ‌مشتاقانہ‌درایمان‌ برهمہ‌پیشۍگرفتند ومقام‌تقدم‌یافتند؛ آنان‌بہ‌حقیقت‌مقربان‌درگاهند.'• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•🌸• 〖آنان‌ڪہ‌مشتاقانہ‌درایمان‌ برهمہ‌پیشۍگرفتند ومقام‌تقدم‌یافتند؛ آنان‌بہ‌حقیقت‌مقربان‌درگاهند.'•
• ⃟🌸 ⃟○• ما همیشہ فڪر میڪنیم شهدا یہ ڪار خاصی‌ ڪردن ڪہ شهید شدند نہ رفیق خیلی ڪارها را نڪردن ڪہ شهید شدن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𝅉🌸°⃝⃡✨𝅏 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟🌸 ⃟○• بہ مناسبت سالروز شهادت شهید نوید صفرۍ و شهید رسوݪ‌خلیلے به یارێ خدا و شما عزیزان اقلام زیر خریداری شد :🛒 ﴿۵۰۰ کیلوبرنج﴾ ﴿۲۰۰بستہ‌ماکارونی﴾ ﴿۲۰۰ بستہ‌داروی‌‌امام‌ڪاظم﴾ ﴿۱۰۰ بستہ‌سویا﴾ ‌﴿۱۰۰تارب﴾ براۍخرید|↯ ﴿چای ۵۰ کیلو﴾ ﴿شکر۱۰۰ کیلو﴾ ﴿قند ۱۰۰ کیلو﴾ ".نیاز بہ‌بانی و همڪارۍشما عزیزان‌داریم عزیزانےڪہ تمایل به همکاری دارید مبلغ‌مورد نظرتون‌رو بہ شماره حساب‌زیر واریزڪنید👇🏻"• 💳6037-9972-9127-6690⇦ لطفا فیش واریزی خودتون رو به ایدی زیر ارسال کنید👇🏻 🆔@Ebrahim_navid 《بستہ های ارزاق ۱۰ اذر سالروز خاکسپاری شهید صفری بین نیازمندان بسته بندی و توزیع خواهد شد》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥••🌸••❥ احترام خدا براۍ عروسۍ ❁ڪسایۍ ڪه میرن عروسۍ باید به عروس و داماد التماس دعا بگن☺️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
• ⃟🌸 دختری‌کہ‌در‌پِس‌پرده🧕🏻 حجاب مخفی‌میشود✔️ ممکن‌است‌در‌زمین گُمنام‌باشد..!🎈 امآ‌مطمئنم‌در‌آسمان‌مشهور‌است :)💕 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟🌸 دختری‌کہ‌در‌پِس‌پرده🧕🏻 حجاب مخفی‌میشود✔️ ممکن‌است‌در‌زمین گُمنام‌باشد..!🎈 امآ‌مطمئنم‌در‌آسم
|•🦋•| چـادرت مـےتوأنــد قشَنگتریــن سرخَــط خبـرهأ بأشَــد . وقتــے تو میتوأنــے قشَنگتریـن تیتــرِ دیـدن خـدا بآشــے
○●🌸●○ « اللَّهُمَّ‌إِنَّا‌نَرْغَبُ‌إِلَيْكَ »  مـا‌از‌تو‌به‌غیر‌از‌تو‌نداریم‌تـمنا!
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_پنجم ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حی
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» ♦️ و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. ♦️ رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. ♦️ مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ♦️ ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» ♦️ با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ♦️ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام علیکم🌹 ♡امشب راس ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
|•❤️༊|• ✾يہ‌مذهبـے بـایـدبـدونـہ‌ڪہ‌رفـیـق شهـید داشتـن فقـط واسـہ‌ی خوشگلـےپروفـایل‌نیـس! باید یـاد بگیـره‌حـرف شـهیدرو تـو زنـدگیش‌پیاده‌ڪنہ وگرنـہ‌از‌‌ رفـاقت چیـزۍنفهمیـده‼️✋🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
|•❤️༊|• ✾يہ‌مذهبـے بـایـدبـدونـہ‌ڪہ‌رفـیـق شهـید داشتـن فقـط واسـہ‌ی خوشگلـےپروفـایل‌نیـس! باید ی
『◌🌸◌』 ✦رفیق شهیدڪہ‌داشتہ‌باشے اگـہ‌ڪل‌دنیاهم‌دشمنت‌باشہ سرتو بالا میبرے میگی منو رفیقم شما همه...🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿🌸✿ ✦بـہ‌ایـن‌فڪـرنڪن‌ڪِےمیشہ بـخوادبـشہ میـشہ! اِنقدرخوشگـل‌میچینہ‌برات‌خـــ∞ــدا... ✾روزدوازدهم فراموش نشود.❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••❤️••• 🌱ڪاش تعجیلے شود، یڪ‌جمعہ‌بین جمعہ ها گـوشہ‌اۍ خلوٺ، نگاه بیقرارواضطراب میشودیعنے؟ مـن وتصویرچشمان شما °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✾ ⃟ ⃟❥⠀⠀⠀⠀ ✾شهید رسول خلیلے✾ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f