eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
✿⁐🦋 ⸙وقتےدلـت‌گـــرفـتـہ... خـــــدابـھ‌فـرشتہ‌هاش میگھ نگــاه‌بـاز یـادش‌رفتہ⤹ ‴مـــــن‌هسـتم‴ روز سـی‌ونهـم فـرامـوش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_08.mp3
988K
🕊⁐𝄞 شیــ😈ــطۅݧ‌ از آخــر خـــاڪـ୫ــریز نفسـ‌ مــامیــــاد↯ آرۅمـ‌ آرۅمـ‌ داࢪھ ٺیــــ‌خلاصےــــر میزنہ... *|* °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🕊⁐𝄞 شیــ😈ــطۅݧ‌ از آخــر خـــاڪـ୫ــریز نفسـ‌ مــامیــــاد↯ آرۅمـ‌ آرۅمـ‌ داࢪھ ٺیــــ‌خلاصےــــر میز
『 اےســــرۅرمن چہ‌بســياࢪ زشتےمَرا ⤹ پوشاندى ۅچہ⇣ بسيــــاربلاهاےسنگيݧ‌ۅبزرگےڪہ⇣ از مݧ‌بࢪگــردانــدے』 دُعــــاێِ‌ڪُمِیــل♥️
🌱•|زنده شـدن شهـید غلامرضاخدایاری‌به‌عنایت امام رضا(ع) ❃درچنـدماهگے غلامرضابہ‌دلیل‌تب‌شدید فوت‌میڪند ✾پدرشهیدبہ‌حضرت امام رضا(ع) متوسل شد درحـالت رویا،سیدۍ‌جلیل القدربه پدر شهید گفت «برو فرزندت را بیاور و در زیرڪرسےگرم‌ڪن»پدرشهید‌عرض میڪند ڪہ« فرزندم‌فوت‌ڪرده است» دوباره آن سید به پدر همان جمله را گفت ✾پدر شهیدپارچہ را از روۍپیڪرنوزاد برداشته ومیبیندڪہ‌نوزاد نفس‌میڪشد و زنده است‌‌وسال ها غلامرضابہ عنوان خادم امام رضا(ع)خدمت کند. 🌿•|نقل از:مادرشهید °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fر
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_پنجم فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف ميا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجام بدم و بعد از عمل هم چند باري مريض رو ببينم، امّا تو كه يه پرستاري بيشتر كنار بيماري و واسه زخمشون التيام. حتّي ميتوني به دردِدلاشون گوش بدي، باهاشون صحبت كني و با بچهها بازي كني تا براي لحظهاي دردشون رو فراموش كنن. كار تو خيلي با ارزشتره! قدر خودت رو بدون و سعي كن اينجور پرستاري باشي، نه كسي كه فقط از سر تكليفميخواد كارش رو انجام بده. اونوقت ميتوني اسم خودت رو بذاري پرستار! - مطمئن باشيد هيچوقت حرفاتون رو فراموش نميكنم. تمام سعي خودم رو ميكنم كه يه پرستار باشم. - خيالم رو راحت كردي! حالا برو به كارت برس. بيمارا منتظرن. - بله حتماً. خداحافظتون! - خدانگهدار! از اتاق آقاي دكتر بيرون اومدم. واقعاً كه نبود دكتر توي بيمارستان مثل نبود ستونهاي يه ساختمون، برامون سخته. خيلي ناراحت شدم؛ بهخصوص وقتي كه استادت، نه تنها باعث آموزش مباحث درسي بلكه باعث پيشرفتت ميشه و درس زندگي رو هم بهت آموزش ميده. اونوقته كه متوجه ميشي برخي آدمها چقدر قلب بزرگي دارن و هنوز هم افراد مهربان و دلسوز و با وجدان كاري هم پيدا ميشه. استادي كه براي من فراتر از يه استاد بود؛ براي من استاد اخلاق و زندگي بود. سوار آسانسور شدم و به دختربچهي خوشگلي كه دست توي دست مادرش به من خيره شده بود، لبخند زدم. با ويبرهي گوشيم دستم رو سمت جيب مانتوم بردم.جانم؟ - سلام عزيزم خوبي؟ - ممنونم شما خوبي؟ - مرسي. بابات زنگ زد به آقاي ايراني؛ امّا مثل اينكه قبول نكردن كه امشب نريم. قرار شد ما بريم، بعدًا احسان بياد دنبالت! - حالا چه واجبيه آخه؟! - ديگه دعوت كردن، زشته اگه بخوايم مخالفت كنيم . - باشه. - راستي! - بله؟ - يهكم به خودت برس، يه آرايشي بكن. اون بدبخت فلكزده كه گـ ـناه نكرده نامزد تو شده! مامانجون حرفا ميزنيا! من الان توي بيمارستان لوازمآرايش از كجا بيارم؟! - بالاخره يهكاريش بكن. مبينا اگه ديدمت كه همينجوري اومدي، كلهت رو ميكنم. - چشم! امر ديگه؟ - مواظب خودت باش. - خداحافظ! گوشي رو توي جيب مانتوم سر دادم و سري تكون دادم. از دست اين مامان! آخه مگه اينجا آرايشگاهه؟! *** احسان - سلام آقاي صالحي! احوال شما؟ - سلام احسانجان! خوبي؟ به لطف شما. شما خوب هستيد؟ - متشكرم! امروز ميتوني بياي خونه؟ - بله حتماً. كي بيام خدمتتون؟ - هرچي زودتر بهتر. اگه كه همينالان كاري نداري توي شركت، بيا اينجا. - چشم ميام! - با آريا باهم بيايد. - احتمالاً كار داشته باشن. - بگو كارا رو بسپاره به خانم همتيان و خودش بياد. - چشم! - بسيار خب. خدانگهدار! - خداحافظ شما! گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم. از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيك پوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينهي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. بهسمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم. - آقاي صالحي هستن؟. - بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟ - آره. ميتونم برم داخل؟ - جلسه دارن. - كي تموم ميشه؟ - نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن. مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به درد مياومد. فوراً گفتم: - آخه كارم خيلي واجبه! - پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم. گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد. - آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ツ ͜͡💣 ⇦رشیـــــدجـــــاݧ دلـ🚑ــبرقـرمــز بفرســٺ‌↯ حاجے خودتے... :)) | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-•⠀ 『دِلَـــم ڪَبۅتَر صَحن و سَراےِ اَربـــــاب اَسٺ هـَــۅایے حَرَم باصَفاےِ اَرباب اَسٺ』 || °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
1_373591563.mp3
6M
•◇ ⃟𝅘𝅥𝅱⠀ °•آب عـجـل‌ڪه‌هسٺ گـلـوگـیر ⇜خـاص‌ۅعـام⇝ برحلق ۅبردهـانِ‌شمـانیـز بُگـذر...🇮🇷✌️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_ششم اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. - بسيار خب. گوشي رو گذاشت و گفت: - بفرماييد داخل. تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمهاي همهجاي اتاق بهچشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت. با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند. بهنظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه بتونه از پسش بربياد. آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي سورمهاي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم. رفتارهاي هستي توي شركت ١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه. آريا: سلام احسانجان! بشين. روي مبل روبهروي هستي جا خوش كردم. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون. - اتفاقي افتاده؟ - نميدونم. چيزي كه نگفتن. - كلي كار سرم ريخته. تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين. - بسيار خب. از روي صندلي بلند شد و بهسمت هستي كه با چهرهاي رسمي روي مبل نشسته بود و.شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت. - خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس.بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد بيان! - بله. چشم. - متشكرم. هستي از روي مبل بلند شد و گفت: - امر ديگهاي نيست آقاي صالحي؟! - نه. شما ميتونين تشريف ببرين. هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنههاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد. - بسيار خب احسان! پاشو بريم. ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا ازشركت خارج شديم. به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و بهسمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسهمون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد. ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند. از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم. درختهاي سربهفلك كشيده ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود. به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نردههاي سفيد كنارش بالا رفتيم. مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠سالهاي با مانتوي خاكستري و روپوش سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي بهخودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم. روبهروي در، راهپلهي بزرگي بود كه به طبقهي بالا راه داشت و سمت راست، به قسمت ديگهاي منتهي ميشد. احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود. آريا: سلطنتخانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم. - چشم آقا! - سهتا فنجون قهوه هم بيار. - بله. با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و بهطرف در چرم قهوهايرنگي رفتيم. آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم. با.تشكري وارد شدم. اتاق بسيار بزرگي بود با پنجرههاي سراسري كه اون رو بهشدت روشن كرده بود. كنارههاي پنجره با پردههاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود. روبهروي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبهروي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبهروي صندلي ها.بود. كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشهها و پروندهها قرار داشت. با تعارفات آريا روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر ايستاد. چند دقيقهي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆