@Pelak_SHohada .mp3
3.69M
°𖦹 ⃟🖤°
⸾خـزونبـھ زندگـیتزدهعـزیـزم🥀⸾
🎙سیـدمجیـدبنـێفاطـمھ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°𖦹 ⃟🖤° ⸾خـزونبـھ زندگـیتزدهعـزیـزم🥀⸾ 🎙سیـدمجیـدبنـێفاطـمھ
•-🕊⃝⃡♡-•
【بِـھ "چـادرت" قَـسَـمـ✋🏻
اگـھ بِمـونےتَـمـوم دنـیـارو
بِـھ پـاتمـیریـــ💔ـــزم...】
#روضـھ|#فــاطمیـھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_یک از روي مبل بلند شدم، ديگه نميتونستم تحمل كنم! هستي متوجه شد و به سمتم
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_دو
خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. فكركنم حسابي خشك شده!
- گردنت درد ميكنه؟
پررو! ديشب مثل ديوونهها شده بود، حالا واسه من دايه ي عزيزتر از مادر شده!
- ميخواي كيسه آبگرم بيارم برات؟
- لازم نكرده!
از روي كاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. لباس عروس آويزون كنار كمد بهم
دهن كجي ميكرد. چقدر دوست داشتم كه هستي رو به عنوان همسر خودم توي اون
لباس ببينم.
ديشب با اون كت بلند و شلوار زرشكي و سفيد و روسري براق
زرشكيرنگ چقدر خوشگل شده بود! بهسمت كمد رفتم و پيراهن و شلوارم رو عوض
كردم. حولهم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. دلم يه دوش آبسرد ميخواست.
با ريختن قطرات آب روي صورتم حس تازگي داشتم. حولهم رو پوشيدم و از حموم
بيرون اومدم.
شكمم بدجور قاروقور ميكرد، حسابي گرسنه بودم. با خوردن بوي غذا
به مشامم تموم عطرش رو بوييدم و تازه متوجه شدم كه چقدر دلم هـ*ـوس
زرشكپلو با مرغ كرده بود. لباس هام رو عوض كردم و به ميز چيده شده نگاه كردم.
بدون حرف پشت ميز نشستم و ديس برنج رو توي بشقابم خالي كردم. مبينا پارچ
آب به دست روبه روم نشست. ظرف خورشت رو برداشتم و روي برنج ريختم.
هميشه زرشك پلو با مرغ رو در كنار ماست دوست داشتم. چند قاشق ماست هم توي
بشقابم ريختم. نگاه سنگين مبينا رو حس كردم، سرم رو بالا آوردم و رد نگاهش رو
دنبال كردم كه روي بشقابم مونده بود. يه دفعه به سمت روشويي رفت. صداي
عق زدنش رو كه شنيدم پشت در ايستادم و چند ضربه به در زدم.
- مبينا خوبي؟
هنوز هم صداي عق زدن ميومد.
- يعني اينقدر زود تاثير گذاشت؟
صداي از ته چاهش اومد.
- ساكت شو فقط.
- نكنه حامله اي؟!
در باز شد و صورت مثل گچش توي چارچوب در ظاهر شد. يه لحظه با ديدنش
خوف كردم.
- حالت خوبه؟!
ميشه ازت يه خواهشي بكنم؟
- بگو.
- لطفاً ديگه جلوي من اينجوري غذا نخور.
- واه! مگه چطوري غذا ميخورم؟
- همهچيز رو باهم قاطي ميكني و...
دوباره عق زد و دستش رو جلوي دهنش گذاشت.
- ببينم تو وسواسي؟
- وسواس نيست! فقط يه كم حساسم!
ابرويي بالا انداختم.
- نمرديم و معني حساس رو هم فهميديم.
نگاهش رو ازم برگردوند و به سمت آشپزخونه رفت.
ولي خودمونيم! فكر كردم دارم بابا ميشم.
ليوان آبش رو روي ميز گذاشت.
- خيلي مشتاقي بابا بشي؟
- نه!
- آره ديدم چقدر ناراحت بودي!
- تيكه ميندازي؟
- آره.
دلم ميخواست بكشمش! نه به روز اول كه سرش رو بالا نياورد ببينه به ديواري كه
ميخوره بتنيه يا آجري، نه به حالا كه واسه من زبون درآورده.
ناهار رو خوردم.
***
آخرين دكمه ي پيراهنم رو بستم و عطر خوشبوي تلخم رو زدم. كتم رو برداشتم.
مدارك و لپتاپم رو دست گرفتم و وارد سالن شدم.
- داري ميري شركت؟
- آره.
- ميشه من رو هم برسوني بيمارستان؟
- من عجله دارم. لابد سه ساعت بايد منتظر سركارعليه باشم تا آماده بشه.
- ده دقيقه اي آماده ميشم.
ناچار روي مبل نشستم و به ساعت مچي نگاه كردم.
- از همين الان ده دقيقه ات شروع شد. سر ده دقيقه من ميرما!
فوري به سمت اتاق رفت. پوزخندي زدم. آخه مگه يه زن ميتونه توي ده دقيقه آماده
بشه؟!
به ساعت مچيم نگاه كردم. ده دقيقه شده بود. از روي مبل بلند شدم. لپتاپم رو
برداشتم و به سمت در ميرفتم كه صداش اومد.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❥○ ⃟💌
ما⤎یار⤏ندیدھتَبمَعشوقڪِشیدیم
اَنگُشٺبہلَبماندهاماَز
قاعدھعـِــشق...!
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
4_5917803246931412622.mp3
2.36M
🕊⁐𝄞
امامࢪضا
قربۅنڪَــ🕊ـــبوٺرات...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 امامࢪضا قربۅنڪَــ🕊ـــبوٺرات...
୫♥୫
خادَمسُلطان!
ڪمےآرامتَرجارۅبِزن⇩
خُردههاےقَلبمَنباخاڪاینجا دَرهماست...♡
#چهارشنبههایامامرضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
【چگـونھ مـرگیـڪمـادر⇩
چـهل تـن مـتهـم دارد...🥀】
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
چقـدرحاضرۍبراۍشُـھَـداوقتبزاری؟!!!
حاضرۍ#خـادم_شُـھـدا بشۍ؟!!!
فڪرڪردننداره・ᴗ・
اگـهدلـتمیـخواد#خـادم_شُـھـدا بشی
بـهآیدۍزیـرپیـامبـده👇🏿
⇨@shahidhadi_delha
#ویـژه_بـانـوان🧕🏻
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_دو خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. ف
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_سه
نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟
برگشتم و بهش زل زدم! طبق معمول چادرش رو سر كرده بود. مقنعه ي مشكي رنگي
سرش بود و ساق دست فيروزه اي رنگي پوشيده بود. كيف مشكي رنگش رو روي
دستش انداخته بود و به جز رژ كمرنگي كه روي لبهاش كشيده بود آرايشي روي
صورتش نداشت. خداروشكر كه حداقل شبيه دخترهاي ديگه نيست كه خودشون رو
توي آرايش غرق ميكنن.
- چرا اينجوري نگام ميكني؟
- يه چادر سر كردن كه اينهمه معطلي نداشت!
گوشيش رو داخل كيفش گذاشت و كنارم ايستاد.
- اگه سخنراني تون تموم شد بريم! من ديرم شده.
سري تكون دادم و به سمت پاركينگ رفتم.
هردو سوار ماشين شديم. استارتي به ماشين زدم و صداي ضبط ماشين رو تا آخر بالا
دادم.
صداي آهنگ توي ماشين پيچيد و من دوباره به يادش افتادم؛ به ياد چشمهاي قهوه ايش، به ياد صورت زيباش، به ياد احسان گفتن هاش! آه خدايا! اي كاش يه
درصد از حسي رو كه بهش داشتم درك ميكرد! ايكاش ميفهميد كه چقدر دوستش
دارم! ايكاش!
ميدونستم كه براي اين ايكاش ها خيلي دير شده؛ اما من هنوز هم مثل قبل دوستش
داشتم. نميتونستم فراموشش كنم؛ يعني نميخواستم. هر روز به اميد ديدنش مثل
قبل شركت ميرم و هنوز نميخوام باور كنم كه اون ازدواج كرده و كنار مرد ديگه ايه.
نه! من نميتونم اين رو باور كنم! مرد زندگي اون منم! فقط من!
روبه روي بيمارستان ايستادم. مبينا از ماشين پياده شد. حتي صداي تشكرش رو هم
نشنيدم. فقط ميخواستم خودم رو زودتر به شركت برسونم.
***
•مبينا•
چادرم رو تا كردم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي فيروزه ايم رو با روپوش سفيدرنگم
عوض كردم. گوشيم رو داخل جيب روپوش گذاشتم و به سمت ايستگاه پرستاري
رفتم. فاطمه و هانيه توي ايستگاه پرستاري بودند. سلام دادم.
فاطمه: اِوا! تو چرا اينجايي؟!
براش چشم و ابرو اومدم كه يعني جلوي هانيه چيزي نگو.
لبخند كش داري زدم و گفتم:
- مگه قرار بود كجا باشم عزيزم؟
- خونه تون ديگه. آخه ناسلامتي ديشب...
نذاشتم بيشتر از اين ماجرا رو بشكافه. نميدونستم چرا ولي نميخواستم توي
بيمارستان كسي از ازدواجم خبر داشته باشه.
- خب اين يه هفته كه نبودم چه خبر از بيمارستان؟
- شنيدم مسافرت بودي. خوش گذشت؟
- ممنون. جاي شما خالي!
- مگه خبراي جديد رو نشنيدي؟
- چي؟
فاطمه: اي بابا تو هم كه از دنيا عقبي دختر!هانيه سرش رو جلو آورد و آروم گفت:
- آقاي دكتر معنوي اومده.
- آره خب به جاي استاد اومدن؛ خب؟
فاطمه: فقط همين نيست!
- پس چيه؟
هانيه حالت لوسي به خودش گرفت.
- واي نميدوني چه عشقيه!
ابروهام رو به معناي اين چي ميگه رو به فاطمه بالا بردم كه گفت
- اين رو ولش كن! فكر كن يه دكتر جوون و خوشتيپ، خوش استايل، تازه
باشخصيت و خيلي عجيب غريب!
- يعني چي؟منشيش ميگفت همه ي كاراش رو روال و برنامه ست. روزاي فرد كت وشلوار رنگ
تيره ميپوشه و روزاي زوج با تيپ رنگ روشن مياد بيمارستان. سر ساعت هفت تو
بيمارستانه و دقيقاً رأس ساعت هفت و نيم يه ليوان شيرعسل ميخوره. تازه خيلي هم
مقيده و نمازاش رو سر موقع ميخونه.
هانيه: واي من كه عاشقش شدم! يعني ميشه ازم خواستگاري كنه؟!
فاطمه: بابا خودت رو جمع كن! اون اصلاً انقدر با كادر بيمارستان جدي برخورد
ميكنه! اصلاً اجازه نميده كسي بهش لبخند بزنه. هميشه با اخم مياد سمت ايستگاه
پرستاري؛ ولي وقتي ميره پيش مريضا كلي باهاشون شوخي ميكنه.
پوزخندي به حركاتشون زدم و چارت بيمار اتاق ١٢٠ رو برداشتم.
- خب حالا اين آقاي دكتر معروف كجا هستن؟
صداي رسا و جذابي گفت:
- چارت بيمار اتاق ١٢٠ لطفاً!
به سمت صدا برگشتم. نسبت به تعريف هايي كه آقاي دكتر گفته بود و اينكه دكتر
كاربلديه، انتظار مرد سن داري رو داشتم؛ اما با مردي سي و دو-سه ساله روبه رو شدم.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ