هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا
داستان تحول من✨✨✨✨قسمت سوم
وقتی برگشتم دیدم همه دارن میرن غذا میگیرن
توی بلندگو اعلام کرده بود که همه زوار ناهار مهمان آقا هستن
لقمه های گوشت کوبیده بود اعلام کردن اتوبوس جدید رسید
غذا را خورده ونخورده راه افتادیم
سوار که شدیم سرم و روی شیشه اتوبوس گذاشتم و همش به حرفهای اون خانم فکر میکردم
رسیدیم شیراز
چند روز بعد یکی از دوستام زنگ زد وگفت با بقیه دوستان قراره عصر پنج شنبه برن پارک
وقتی ازم خواست تا برم یه دفعه توی دلم یه چیزی ریخت پایین
یه استرس شدیدی پیدا کردم به حدی که سریع خداحافظی کردم ورفتم دستشویی😔✨
شب خوابم نمیبرد همش تو فکر بودم چکار کنم
من قول دادم به خودم که چادر بپوشم
از طرفی دوستام اصلا از چادر وچادری ها خوششون نمی اومد
بارها جلو خودم خیلی ها را مسخره کرده بودن وخود من هم خندیده بودم😐😢
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح که از خواب بلند شدم حس خوبی نداشتم
دلم نمیخواست روز بشه 🍁🍁🍁
نمیدونستم کار درست چیه
واز طرفی کسی وهم نداشتم کمکم کنه
روم نمیشد با کسی دراین مورد صحبت کنم
یه دفعه یادم به همون خانم جوون افتاد
رفتم به عمه ام زنگ زدم وشماره اون خانم وازش گرفتم 🍁🍁🍁
ادامه دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
در ایتا
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا✨✨
داستان تحول من ✨✨✨ قسمت چهارم
بعد از ظهر زنگ زدم به اون خانم اسمش نرگس بود
از همون اوایل سفر ازش خوشم اومده بود یه آرامش ومهربونی خاصی توچهرش بود😊 چشماش یه برق عجیبی داشت
از حجابش خیلی خوشم می آمد یه طور قشنگ شالش ومیبست وچادرش هم خیلی دوست داشتم
از اولش که دیدمش توی دلم یه چادر لبنانی مث اونو خواست🙏😊✨
خلاصه بهش زنگ زدم اولش نشناخت اما بعد یه خورده معرفی کردم و اسم عمه ام وآوردم یادش اومد
روز شنبه بود
گفتم میخوام ببینمتون وپشت تلفون یه مقداری براش توضیح دادم
گفت شب میخوام برم یه جایی گوشی بده مامانت ازش اجازتو بگیرم و باهم بریم ✨✨✨✨
قبل اذان یه جا قرار گذاشتیم و رفتیم اونجایی که نرگس خانم میخواست ببردم
کانون فرهنگی رهپویان وصال 😊✨✨✨❤️
یه هیئت خیلی خوب که همه جوون بودن وهر شنبه مراسم داشتن
خیلی جو صمیمی خوبی بود چقدر همه به هم احترام میگذاشتن تا حالا این همه جوون هیئتی را باهم ندیده بودم
🍁🍁🍁🍁
میدیدم همدیگه را باعشق ومحبت تو آغوش میگیرن همشون مث نرگس خانم بودن
یه حس خوب آرامشی داشتن ✨✨✨
دوستای نرگس خانم منو هم خیلی تحویل گرفتن 🌸🌸🌸
ادامه دارد....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
درایتا
حجــــــاب یعنی:
#در_پرده_باش
تا برسد زمان #ظهورت
در چشـــــــــــم و دل همســــــرت...
#حجاب
یعنی تمام زیبایی هایم #فقـــــــــــط
برای یک نفر❤️🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
••✾ #منبر_مجازے ✾••
[ببینم دلت چند سالشہ؟]
چادرے شدن واقعا سخته!
من اینو قبول دارم
برخلاف عده ای کہ میگن اصلا هم سخت نیست، اتفاقا سختہ.اسمشم جهاد اکبره
دلت میخواد دیده بشے ، دلت میخواد پسندیده باشے، دلت میخواد رضایت مردم بهت آرامش بده..
دلت میخواد تو چشم باشے، دلت میخواد خیره بشن بهت!
تو خیابون اگہ نشد، تو اینستا
ولے پا میذارے روے این کہ چشمت بہ واکنش دیگران باشه.
این آسون نیست
بہ یہ لذت دم دستے نہ میگے و چشم انتظار یہ لذت عمیق و بزرگترے..
این کہ خدا زندگے ت رو رنگ بزنه..
چادرے کہ میشے همہ چیز تموم نمیشہ
برعکس همہ چیز تازه شروع میشہ..
این جوری نیست کہ چادرے بشے و همہ چے تموم!
مرحلہ بعدے نوبت دلہ 💟
باید رو دلت کار کنے...
هیچ کسم از حال و هواے دلت خبر نداره!
اگہ چادرے باشے و دلت هم چنان بخواد تو چشم و نظر مردم، مقبول و جذاب باشے تا این آرومت کنہ!
زندگے چادرانہ ایت رو دست کارے میکنے! باهمون چادر دلربا میشے!
باید رو دل کار کرد..💖💝
دل باید بزرگ بشہ، دلت بچہ اس یا نہ؟
میدونے چے شد دین مسیحیت تحریف شد؟
800 سال پیش مردم هم مسیحے بودن هم دلشون میخواست آزاد باشن!
نتیجه؟ دینشون رو تحریف کردن!
#التماس_تفکر 🙏💕
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
ارزش #حجــــــــاب را زمانی فهمیدم
که:
راننده تاکسی ...
مرا #خــــانم صدا زد...
ودیگری را #خانمیـــــــــــــ !!!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا✨✨✨
داستان تحول من ✨✨✨قسمت پنجم
خیلی اونشب بهم خوش گذشت بعد مراسم شوهر نرگس خانم اومد دنبالمون
باماشین ومنو رسوندن خونه 🍁🍁🍁
توی راه خیلی با هم صحبت کردیم
بهم گفت اگه الان چادر نپوش بیا هر هفته اینجا جلسه
بعد که کاملا قوی شدی وواقعا از ته دل اشتیاق پیدا کردی اونوقت سرت کن
چون این امانت مادرمونه
اگه کردی سرت مسئولیتت خیلی بالا میره
دیگه نباید برش داری ها
پس بذار حسابی قوی شو اونقدر برات مهم بشه که هیچ نگاهی وهیچ طعنه ای اذیتت نکنه
خدای نکرده پشیمون نشی از سرت برش نداری✨🌸✨🌸
حرفاش خیلی حالم وخوب میکرد
فرداش دوستم پریسا دوباره زنگ زد ومن بهانه آوردم وگفتم نمیتونم برم🍁🍁🍁
خیلی اصرار کرد ومن حقیقت وبهش گفتم
گفتم من میخوام چادر بپوشم وگفتم که رفتم یه هیئت و...
شوکه شده بود😄😊🌸
نمیدونست چی بگه . پریسا ونغمه دوستای خیلی صمیمی من بودن
بقیه خیلی صمیمی نبودیم
بواسطه دوست های دیگه باهم آشنا شده بودیم واکیپ تشکیل داده بودیم🍁🍁🍁
توی این هفته مدام منتظر بودم که شنبه بشه ومن باز برم جلسه رهپویان
وقتی رفتم دیدم همه توی صف ایستادن
از نرگس پرسیدم این صف چیه
گفت اینجا کارتشون ومهر میزنن برای سفر مشهد تابستونا وعید ها میبرن مشهد
دوسه هفته دیگه هم قراره ببرن ✨✨✨
ادامه دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
درایتا
هدایت شده از بایگانی مطالب
متن ارسالی اعضا✨✨✨
داستان تحول من✨✨✨قسمت ششم
به نرگس گفتم میشه منم بیام گفت گمان نکنم اولویت با اوناییه که مهر کارتشون بیشتره 😢✨
خیلی دلم میخواست برم
رفتم ثبت نام کردم وکارت گرفتم خدا را شکر یه عکس توی کیف پولیم گذاشته بودم
اون هفته وهفته بعدش کارتمو مهر کردم ✨🌸
ثبت نام مشهد شروع شد . دل توی دلم نبود مدام گریه می کردم والتماس امام رضا می کردم
نرگس تدارکات بود یعنی وقتی مراسم شروع میشد آب خنک میگذاشتن جابه جای حسینیه
جارو میزدن وکارهای اینمدلی انجام میدادن 🍁🍁🍁🍁
ازش خواستم منم تدارکات شم معمولا سخت عضو میگرفتن اما خدا خواست وقبول کردن
روز آخر ثبت نامها با نرگس رفتیم حسینیه دل تو دلم نبود
قلبم تند تند میزد✨✨✨✨
خدا را شکر هنوز جا داشتن وثبت نام کردم خیلی خوشحال شدم
داشتم بال در می آوردم ✨✨✨✨
رسیدم مشهد بردنمون توی یک حسینیه
نصف شبها همرو بیدار میکردن دست جمعی میرفتیم حرم خیلی حس خوبی بود یه مداحی را همه باهم آرام ویک صدا زمزمه میکردن و راه میرفتن تا برسن حرم
هیچ وقت حال اون لحظات وفراموش نمیکنم🙏😊✨✨✨✨
مامانم یواشکی پول داده بود به نرگس
اونجا بهم گفت و رفتیم باهم چادر خریدیم
یه چادر شبیه چادر نرگس
ادامه دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
در ایتا