eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمان 💠 قسمت شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند _میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی _خانم رضایی؟مهیارو میگی؟ _آره _مهیا اصلا نامزد نداره _پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی مریم خندیدو گفت _آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه _برو پایین می خوام برم کار دارم مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت _به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه _چشم _چشمت بی بلا مری _شهاب خیلی .... شهاب خندید و ماشین را حرکت داد.... ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد _اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد _مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی شهاب کنارشان نشست _شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن _شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد _سلام حاج آقا خوب هستید _سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما _این چه حرفیه رحمته _پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو _چشم حتما نگران نباشید _خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ _بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن _چته ؟؟ _خجالت نمیکشی میگی رحمته شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد _خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه محسن به هردویشان اخمی کرد _علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم ادامه دارد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اکلیل‌ها و نگین‌ها پیش‌تر ها جایشان فقط پشت پلک‌ها و لباس‌های شب و جواهرات آویزان به گوش و گردن بود.🔆چشمک می‌زدند که :"نگاهم کن" آن‌ها که می‌خواستند بگویند "نگاهم نکن"‌ همه چیزهایی را که برق داشتند و چشمک می‌زدند می‌پوشاندند. حتی برق نگاه‌های‌شان را. بلندترین صدای "نگاهم نکن" مال چادرها بود.آنها مشکی بودند. ساده و بلند. همه برق‌ها و تمام قامت را می‌پوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال می‌رفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد.... حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. ✨اکلیل‌ها و نگین‌ها از زور زیادی سرریز کرده‌اند. ریخته اند روی جوراب‌ها و آستین‌ها و روسری‌ها. روی چادرهای رنگی و (چه کسی باورش می‌شد؟!) مشکی حتی. قدیم‌ها یک چیزهایی با چادر "جور" نبود. دیدن ناخن‌های لاک زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمی‌شد چهره‌ای که چادر قابش گرفته، نقاشی شده‌باشد. آن وقت‌ها چادری هاتلاش ميكردند که چادری باشند. حواسشان بود که شیوه نگاه و راه رفتن‌شان با صدای چادرشان هماهنگ باشد. اگر چادر می‌گفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهی‌اش می‌کردند. حالا چادری‌هاسعي ميكنند شبیه چادری‌ها نباشند. چادرها در کنار لاک و آرایش و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده بلاتکلیف شده‌اند. دیگر خودشان هم نمی‌دانند حرف حساب‌شان چیست؟ ما گیج شده ایم.❗️ هم از نگاه های ناامن می ترسیم, و هم از اینکه به چشم نیاییم. هم از نگاه های خیره،حالمان بد می شود و هم از از اینکه امل مان بدانند. می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم.❓❗️ محو و غایب شویم.❓❗️ از گم شدن می ترسیم, ❗️ و لاجرم چگونه بودن مان را هم گم کرده ایم و تکلیفمان با خودمان و پوشش مان و نگاه های دور و برمان معلوم نیست. « مادرمان» می دانست قرار است شبانه تشییعش کنند, آنهم مخفیانه. توی آن تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود." مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست کجا باید به چشم بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود, گم نکرد و لاجرم هیچوقت گم نشد. ✔️میان اینهمه تلاش برای جلوه گری, میان برق نگاه ها و نگین ها و اکلیل ها, دغدغه های مادرمان دارد بین مان غایب می شود.. نگذاریم... بیا من وتو نگذاریم.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ امتحانات زن و شوهر حجت الاسلام 👆 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) به زوجها این کلیپ وهدیه بدین😊❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیح علی نژاد آبروی پدرو مادرم وبردم افتخار به قبح شکنی ❌❌ بانوان سرزمینم ،مراقب باشید افرادی که بیماری وعقده های درونی شان باعث میشه دست به هر کاری بزنند را #الگو_قرار_ندن #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #شصت_وسه #به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده شهاب نمی دانست که چرا اینقدر رو
💠رمان 💠 قسمت _مهیا بدو آژانس دم دره _اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر قرآن رد شد _خداحافظ مهیا سوار ماشین شد _مهیا مادر مواظب خودت باش _چشم ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت _احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده _آره خیلی _کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا _خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما ....... مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند.... وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد مریم به سمتش اومد _چته برا چی سرتو تکون میدی _واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن مریم نگاهی به دختر ها انداخت ــ آره واقعا _این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه مریم مشتی به بازویش زد _تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس و آروم در گوشش گفت _چادرت خیلی بهت میاد مهیا چشمکی برایش زد _میدونم دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن... شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد _بابا این برادر بسیجی جذابه ها دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت _کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد _مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده سرش را تکون داد دختره روبه مهیا برگشت _مگه نه، این اخوی خوشکله مهیابا خنده سرش را تکون داد _آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه _واقعا مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن _دیوونه چی میگی بهشون مهیا شروع کرد به خندیدن _دروغ که نگفتم مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد همه سوار اتوبوس ها شدند... مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳ همه اتوبوسا حرکت کرده بودند _کی حرکت می کنیم _هنوز اتوبوس کامل نشده شهاب و محسن سوار شدند... همه ساکت شدند _سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا.... _بگیر مهیا _من سفید نمی خوام _همشون سفیدن _مشکی می خوام _لوس نشو _مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر _عمرا بهت بده _برو بینم.... سید، سید شهاب به سمت مهیا اومد _خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید _شهاب صدات کنم شهاب دستی به صورتش کشید اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید _این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت _بفرمایید مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت _حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده مهیا نگاهی به چفیه انداخت _واه چفیه است ها _اینو دوستش که شهید شده بهش داده _شهید؟؟ _آره مدافع حرم بوده مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد _مدافع حرم.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد... اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جایش بلند شد _مریم کولمو بیارم _نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار _اوکی شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست کنار هم قدم برمی داشتند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد _وای اینجا چقدر باحاله مریم لبخندی زد _آره خیلی مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید محکم بر پیشانیش کوبید _آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید _آروم میشنوه _بشنوه به درک شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد _مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان آمد _سلام خسته نباشید مریم خنده اش را جمع کرد _سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد ‌ و شروع به عکاسی کرد _مریم اینجا شلمچه است دیگه _آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند... شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد... دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها رفت... اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه بر تن مهیا انداخته بود مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد _خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش آمد _بله _اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار _سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد _شهید محمد ابراهیم همت مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد به سمت فروشنده رفت _آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر را حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود.... _سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود _اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت _کجایی تو مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت _نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته _تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشان برگشت _با شهاب رفتی؟ _بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فرادا فرقی نمی کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد... و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار را صرف کردند بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند... بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر … بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا … همت همت مجنون.... حاجی صدای منو میشنوید... همت همت مجنون... مجنون جان به گوشم... حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر... محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی…. خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند…. خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره … عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده.... همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان.... فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم …. حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه.... ولی کو اخوی گوش شنوا… حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت …. کو اونایی که گوش میدن. حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش..... حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه.... کمک می خوایم حاجی ……. به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو……. همت همت مجنون……. حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،.... کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن.... سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن. شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت _خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن... مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد _خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین _خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم _نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید _خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه _ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت _باشه دوربینو بدید براتون میگیرم _مین برا من خطر داره برا شما نداره _خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد شهاب آرام آرام جلو رفت مهیا داد زد _قشنگ عکس بگیرید سید... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت _مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند... مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد محسن به طرف دخترها آمد _چیزی شده خانم مهدوی _آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد.... مریم نالید _تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه مریم روی زمین نشست _الان چیکار کنیم مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟ مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش را می جوید شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد _این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه _حالا که چیزی نشده شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد محسن به طرفش رفت _مرد مومن تو دیگه چرا؟؟ اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی _چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین را به طرف مهیا گرفت _خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت _تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت _نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب در دلش گفت _بفرما دروغگو هم که شدی کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد _سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست _بله بفرمایید _خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود _خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت... شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند... دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت _سید رسیدیم _بیدارید شما؟؟ _بله _بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید _حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود... و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند... ادامه دارد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾ این روزها همه به فکر زمین خوردن مادر هستند اما کسی به فکر زمین خوردن حرف مادر نیست!! 💠 #حجاب حرف مادرم زهراست💠 دلهایمان را آماده روضة مادر و قلب هایمان را آماده شنیدن پیام مادر کنیم #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
امروز به یاد مادر میپوشمت قربت الی الله❤️🙏🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی بسیار دیدنی از صحبت های خاوری (دزد بیت المال) درباره اینکه چرا ثروت مردم ایران را به تاراج برد؟ ⬅️خبرنگار از (اختلاسگر 3هزار میلیاردی) میپرسه: اون دنیا چه جوابی داری بدی؟ 🔺 اونایی که هنوز از طرفداری میکنن این کلیپ رو ببینن! 🔴نشر این کلیپ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #شصت_وهفت #به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده مریم با دیدن شهاب در منطقه ممن
💠رمان 💠 قسمت بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند.... چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت... با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند... شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست _چته؟ _هیچی خسته ام _راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی _خب بهت گفتم برا.... _قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد _انکار نکن شهاب سرش را تکان داد _آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد _خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین... شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد _اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه _ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش.... مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند... دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید _ازواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه گردن را درآورد _نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد _خجالت بکش رو به دخترا گفت _جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت _پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد _وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد _عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش را نگاه نکرد _آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد _واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت _دلتم بخواد داداشم به این خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند _اِ خانم این داداشته؟ _آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت _من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت... اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند _چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هایش را پاک کرد _بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد _لطفا آروم خانم ها مهیا سرش را پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد _از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت _شوخی بود مریم خندید _بله بله درست میگی مهیا از جایش بلند شد _من برم به مامانم زنگ بزنم _باشه گلم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... _خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. _برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ _این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. _این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. _عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند. _بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت _حلوا شکری؟!؟ دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده... خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: _یا حضرت عباس!!! همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. _چیزی شده؟! _نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! _تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.... مهیا از جایش بلند شد. _چی شده دخترا؟! _ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت.... _من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!... شهاب رو به نرجس گفت. _لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. _همه هستند! اتوبوس حرکت کرد.... شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. *** مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد... که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... *** شهاب در را باز کرد.... دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. _یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. _نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. _بله؟! _خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. _نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... _یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. _چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. _از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. _وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. _مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. _کجا؟! _میرم دنبالش... _صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود... و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد.... مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. _سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. _نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود... و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید... میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: _شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛... مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد... صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد. دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. _خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: _خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد... _چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... ادامه دارد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت به سمت همان مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... _پیاده بشید. رسیدیم... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
💠رمان 💠 قسمت _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. _کارتون تموم شد؟! _آره! _خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت.... بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. *** مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. _سید... _بله؟! _مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. _بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... _وای خدای من! *** _مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. _مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. _پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. _دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: _اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. _مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: _خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. _یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. _این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. _مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند.... احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. _شرمنده حاجی! _نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. _احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
این دوپارت هم هدیه امشب به اعضای محترم🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا