╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
باران میبارد🌧⛈
زیر باران قدم میزنم
خاطراتم را مرور میکنم😊🌸
روزی که باد میوزید 🌪
وگرفتن چادر برایم سخت بود
کودک بودم👧
ومادر تازه چادرم را برایم خریده بود
برای تولد نه سالیگم❤️
چادرم را محکم گرفتم تا باد از من جدایش نکند
چون مادرم بسیار زیبا قداست چادرم را برایم توضیح داد
روز تولدم بود مادرم چادرم را به من هدیه داد در کنار ساحل دریا 🌊
نگاهی به سنگزیزه های رنگارنگ کنار ساحل انداخت و گفت :
آرزویت هست یک مشت از این سنگ های رنگارنگ را داشته باشی⁉️
گفتم😳
آرزو نمیخواهد دستم را پراز سنگ ریزه های رنگارنگ کردم
وگفتم اینها همه جا پر هست ، آرزو نمیخواهد راحت میشود از هر کدام که بخواهم بردارم
مادرم لبخندی زد و گفت:
بله راست میگویی😊
حالا آرزو داری یک مروارید درخشان وزیبا که ته دریا ودر یک صدف پنهان
هست را داشته باشی⁉️
با اشتیاق گفتم بله بله آرزو دارم😇
مادرم باز لبخند زد وگفت این خانم ها را ببین چقدر راحت زیبایی هایشان را در معرض نمایش گذاشته اند
راحت ودر دسترس هست دیدن زیبایی هایشان😔
چادرم را روی سرم گذاشت وگفت
این #چادر همان چیزی هست که تورا #دست_نیافتی می کند
وآرزوی دیدن زیباییت را به دل هر رهگذری میگذارد
آن موقع بود که احساس کردم با تمام وجود عاشق این هدیه مادرم هستم❤️
واینگونه بود
که سالهاست عاشقانه می پوشمش و روزبه روز بیشتر با او مأنوس می شوم
#چادرم_عشق_من❤️
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 #کلیپ
📹 حجت الاسلام عالی :
🅰 پشت هر زن بی حجاب یک مرد بی غیرت است.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت82 #فاطمه_امیری_زاده ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت83
#فاطمه_امیری_زاده
صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود:
ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه
سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت:
ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟
ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم
ــ اِ چه خوب،کی هست این مرد خوشبخت؟
با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید:
ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن
مژگان ان شاء الله ای گفت.
سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد:
ــ آخ
سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت:
ــ وای خدای من حالتون خوبه؟
بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت:
ــ اینم یه نوعشه
سمانه با تعجب گفت:
ــ نوع چی
کمیل به سرش اشاره کرد و گفت:
ــ خوش آمدگویی
سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند
ــ وای مادر چی شده
ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید
مژگان با اخم به بچه ها توپید:
ــ پس چی بود میگفتید؟!
ــ مگه چی گفتن؟
صغری خندید و گفت:
ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت
سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند.
ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه
سمانه آرام و شرمزده گفت:
ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل
ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم
صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد.
نیلوفر جلو امد و آرام گفت:
ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت
کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت84
#فاطمه_امیری_زاده
شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد :
ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟
سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله
محمد سریع جواب داد:
ــ خوشبخت بشید
گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد...
**
با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند:
ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد.
سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت:
ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی؟
و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد:
ــ چی شده؟
سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت :
ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم
سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت:
ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم
نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم
*
فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد.
ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید؟
با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا زد:
ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم
سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست.
ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه ،به جا این حرفا زنگ بزن یه خواهرت خیر بده تو غربت پریشون مونده
صغری با حرص گفت :
ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم
فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ای کاش داشتم،دیر رسیدی خاله همه رو زن دادم.
همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود
ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟
ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت
سمانه بی حواس گفت:
ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه
با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه
ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم
صغری با التماس گفت:
ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری
فرحناز خندید و گفت:
ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری
ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم به زور فرستادش سر کار
و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت85
#فاطمه_امیری_زاده
سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند.
همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد.
کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود.
همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد.
ــ سلام بفرمایید
سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ سلام،خیلی ممنون
با صدای زینب به خودشان امدند
ــ عمو کمیل داماد تویی؟
کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند:
ــ اره خوشکل خانم
ــ ولی عمه دوست نداره
هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند.
ــ از کجا میدونی ؟
ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت
سمانه با تشر گفت:
ــ زینب
کمیل خندید و آرام گفت:
ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید
سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند.
جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند.
ــ قدم بزنیم یا بشینیم
سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت :
ــ هر جور راحتید
کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند
صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود.
ــ من شروع کنم ؟
سمانه سری به علامت تایید تکان داد.
ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید.
ــ دایی محمد هم هستن البته
کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه.
انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت:
ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری
کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کردم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
چطوری اطرافیانمون رو درمورد حجاب متقاعد کنیم⁉️
این روشها به درد همه جا میخوره
چه مدرسه...
چه مهمونیای عید...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#ویژه_مجردان😊❤️
💠کاملا مجرب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت85 #فاطمه_امیری_زاده سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت86
#فاطمه_امیری_زاده
ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید
من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم
ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای
کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست.
ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم
سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت:
ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن
ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم
ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم
ــ یعنی عقد هم..
ــ نه نه منظورم عروسی بود
کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد.
ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم
ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته
ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه
کمیل آرام خندید و گفت:
ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟
سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
ــ چشمتون روشن
ــ بریم داخل؟
ــ بله
هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند.
محمد اقا گفت:
ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم
سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت:
ــ هر چی خانوادم بگن
اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت:
ــ باباجان جواب تو مهمه
سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت:
ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟
سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند:
ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید
سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت87
#فاطمه_امیری_زاده
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت88
#فاطمه_امیری_زاده
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
ــ چیزی شده؟
ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون
سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت :
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
#تذکرانه
#یادآوری
تقوا یعنی...
اگه در یه جمعی همه گناه میکردن
تو جوگیر نشی ❌
یادت بمونه!
خدایی هست و حساب و کتابی✨
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
استقبال از #کمپین حجاب در #آمریکا
یک هفته پس از نصب بیلبوردهایی برای معرفی فرهنگ حجاب از سوی یک گروه اسلامی در دالاس آمریکا، تماسهای زیادی با این گروه برای پرسیدن سئوال درباره حجاب گرفته شده است.
به نقل از فایوپیلارز؛ «رومان صادق» از مرکز اسلامی آمریکای شمالی در دالاس در این باره گفت: این بیلبوردها یک هفته پس از اینکه یک زن محجبه در ۳۰ دسامبر ۲۰۱۸ در برج Reunion Tower مورد حمله قرار گرفت، نصب کردند.
وی افزود: چه اقدامی بهتر از آشنا کردن مردم با هدف ما از پوشیدن حجاب و معنای حقیقی آن میتوانست انجام شود؟
این گروه ماه گذشته با راهاندازی جایگاههایی در خیابانهای شمال تگزاس کار خود را آغاز کرد. خانم صادق میگوید: مردم میتوانستند برای یک روز پوشیدن حجاب را امتحان کنند. آنها سوالاتی درباره اینکه چرا ما از حجاب استفاده میکنیم و زنان در اسلام چه حقوقی دارند میپرسیدند. اینکه ما چه میزان بازخوردهای مثبت دریافت کردیم و مردم چقدر اطلاعات کمی درباره دین اسلام داشتند برای ما جالب بود.
این استقبال باعث شد آنها کمپین بیلبوردی را در برخی بزرگراههای آمریکا اجرا کنند. اما «سبیل احمد» مدیر مرکز تماس این کمپین میگوید: ما بیش از هر کمپین بیلبوردی دیگری که در ۱۲ سال اخیر داشتیم، تماسهای نفرتآمیز دریافت کردیم. با این حال، خانم صادق میگوید: این تماسهای توهینآمیز، کمپین بیلبوردی ما را متوقف نمیکند. در عین حال کارکنان این مرکز تماس میگویند که تماسهای زیادی هم از افراد مختلف دریافت کردند که درباره اسلام، زنان مسلمان و حجاب، سوالاتی داشتند؛ این بیلبوردها تا ماه آینده در دالاس و هوستون باقی خواهند ماند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
1_11241311.mp3
2.05M
تحلیل وضعیت حجاب در جامعه امروز🍃🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاک_پنهان #قسمت88 #فاطمه_امیری_زاده تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت89
#فاطمه_امیری_زاده
با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،در پرو چادرش را مرتب کرد و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن نمیخواستم بگیرم ها ،ولی شوهرت به زور حساب کرد
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها ،و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه
به ماشین رسیدند کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه
سمانه سوار شد کمیل در را بست و خوش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید با آقا محمود تماس گرفتم ،بهش گفتم که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.
کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد که با یک تشکر وارد شد،نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،تا زمانی که سفارشاتشان برسد در مورد مکان عقد صحبت کردند،با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،سمانه زودتر از کمیل سیر شد ،خداروشکری گفت و از جایش بلند شد.
ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام
به طرف سرویس بهداشتی رفت،سریع دست و صورتش را شست و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،به طرف میزشان رفت اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت90
#فاطمه_امیری_زاده
به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.
در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت91
#فاطمه_امیری_زاده
ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش ا
#
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا