قومی که به #میمون تبدیل شد!😳😱
عدّهای از #بنیاسرائیل در زمان حیات حضرت #داوود(ع) زندگی میکردند،کالای استراتژیک این شهر #ماهی بود و بیشتر #اهالی آن، از راه #صید ماهی امرار معاش میکردند. از آنجا که خداوند میخواست این قوم را در معرض #امتحان قرار دهد،ماهیان دریا که #شنبه را روز امن یافته بودند،به خواست خداوند به کناره #دریا میآمدند.امّا روزهای دیگر که برای ماهیان نا امن بود از کناره دریا #فاصله میگرفتند.اسباب #حرص در روح #گنهکاران این سرزمین تحریک شد از این رو، برای #حلال کردن آنچه که خداوند برایشان #حرام فرموده بود، به #حیله و فریب متمسّک شدند،چون آنچه از آن #نهی شده بودند، سرپیچی کردند، به آنان گفتیم: #بوزینگانی رانده شده باشید! در پی این امر همه به #میمون تبدیل شدند به طوری که...😳😱ادامه داستان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4183556176Cadc4dcc268
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوهشت
از روی صندلی بلند شد،...
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله 🔥جسد سعد🔥 کرد...
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم😨 که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم
_چی شده ابوالفضل؟😰😨
فقط نگاهم میکرد،..
مردمک چشمانش به لرزه افتاده و #نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد
_مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم...
و او #میدانست پشت این ماندن چه #خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت
_برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.😊😁
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده.. 🙁و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند..😟
که فقط حیرت زده نگاهش میکردم....
به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم
_خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟
دلش مثل #دریا بود...
و دوست داشت دردها را به #تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی🚕رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد
_الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!😁
و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد...که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد...
تا رسیدن به بیمارستان...
با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد📲 و هر چه پاپیچش میشدم فقط باشیطنت😜 از پاسخ سوالم طفره میرفت..
تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد..
_همینجا پشت در اتاق بمون!
و خودش داخل رفت. نمیدانستم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌸💐
دریای #شور_انگیز
چشمانت چه زیباست
آنجا که باید #دل
به #دریا زد همین جاست
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#یاد_شهدا_با_ذکرصلواٺ
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa