🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نهم
پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی قواره تر میکرد.
شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید
_با ولید هماهنگ شده!
پس از یک سال 🔥زندگی با سعد،🔥 زبان عربی را تقریباً میفهمیدم...
و نمی فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم...
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید
_ایرانی هستی؟😠🇮🇷
از #خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده ای ظاهرسازی کرد
_من که همه چی رو برا ولید گفتم!
و #ایرانی_بودن برای این مرد #جرم_بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد
_حتماً رافضی هستی، نه؟😠😏
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد..
و اصلاً نفهمیدم چه میگوید..
که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد
_اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!
و انگار گناه 🌺ایرانی و رافضی بودن🌺 با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد..
که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد
_من قبلاً با ولید حرف زدم!
و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد
_هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!😠
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین #اولین قدم، از مبارزه #پشیمان شده بودم..
که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شانزده
کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید
_این #رافضی واسه ایرانیها جاسوسی
میکنه!
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد..😡
و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید
_کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟😡
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم...😣😖
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد😡👊 و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند..
که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود..
و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی #حلال است...🗣👿
از پرده بیرون رفتند..
و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد
_هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!😡☝️
سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند..
و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد..
و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد...
تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید..
و میترسید کسی قصد جانم را کند که #همانجاایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟😰
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وچهار خیال کرد از سرما لرز
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_وپنج
بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد
_نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای #رافضی_ها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!😡👿
از گیجی نگاهم..😥😟
میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد
_این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!😠👿
طوری اسم #رافضی را با چندش تلفظ میکرد..
که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت
_حالا همین #حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند
_پس چرا نمیاید بیرون؟
از وحشت نفسم بند آمد..😰
و فرصت زیادی نمانده بود که🔥بسمه🔥 دستپاچه ادامه داد
_الان با هم میریم حرم!
سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت
_اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد..😣😣
و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa