💔
یکی از بچههای گردان حمزه مسئول دسته، تعریف میکرد:
«یادش بخیر! پارسال عید بعد از عملیات کربلای۵ بود. روز سیزدهم فروردین بود و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچهها دورهام کردند که برویم سیزده بدر!
هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا!
اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات، ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچهها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دستهایم به وسوسه انداختند.
موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب میخورم و میخندم.😅
ناهار را میان گل و چمن، لا بهلای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچهها به شوخی سبزه گره میزدند و آه میکشیدند.
کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای ۸» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.
با سروصدای بچهها به خودم میآیم. بچههای تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناسها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست میچرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان میکند.
بچهها دم میگیرند که :
فصل گل و صنوبره/عیدی ما یادت نره!
فرمانده میخندد و با تکان دادن دست، بچهها را ساکت می کند و میگوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر میرویم عملیات»😉
بچهها صلوات میفرستند و چند نفر سوت بلبلی میزنند.
همه میخندیم. صلوات پشت صلوات.
#روز_طبیعت در جبهه
#سیزده_بدر
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
💔
خاطرات یک شهید از روز سیزده فروردین
«پنج شنبه ۱۳۶۰/۱/۱۳ :
الان ساعت ۹:۴۵ بعد از ظهر است در کنار برادر موغاری مشغول تخمه شکستن هستیم و درد دل میکنیم.
امروز پل تدارکاتی ما را عراقیها دیده بودند و درست ۳۵ خمپاره پشت سرهم زدند، ولی از آن جایی که خدا خواست هیچکدام به هدف نخورد و همچنین خانه تدارکات ما را زدند بطوری که بچههای تدارکات آمدند در سنگرهای اجتماعی ما جمع شدند و میخندیدند؛ هی گفتند و سیزده بدر خودمان آمدیم پیش شما و سیزده را بدر کنیم و دسته جمعی نشسته بودیم.
عراقیها به فاصله پنجاه، صدمتری ما را میکوبیدند و شب چند نفر از برادران را برای تهیه غذا فرستادیم و بر اثر کوبیدن خمپاره آنها برگشتند و از جمله عرب بود آنقدر ناراحت شده بود. وقتی برگشت آمد پیش من چند تا فحش داد و به سنگر رفت😑
و الان ساعت ۱۱:۵ بعد از ظهر (شب) است برادران خوابند من به دعای کمیل که از رادیو پخش شد گوش میدادم؛ و یاد آن شب که با مادر و داداش و محمود و هادی و زن داداش به مهدیه رفته بودیم افتادم
کار ندارم آبغوره خوبی گرفتم😭
در این سنگر مقابل دشمن خدا و حالا خیلی خسته هستم، ولی سبک شدم، چون اشک ریختم و با خدا راز و نیاز کردم.
پاسدار مهدی محمدباقری در تاریخ یکم تیر ۱۳۳۷ در تهران چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۲۸ بهمن ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی منطقه فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#شهید_مهدی_محمدباقری
#روز_طبیعت
#سیزده_بدر
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa