عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان #هادی_دلها #قسمت_18 بسم رب الشهدا اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_19
داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه پرسید :خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بوده درسته ؟
خانم صفری تبار عطیه گرفت تو دستش گفت : 🌹راوی
من حجابم رو با کمک کمیل بهتر کردم،طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم چادر سرم گذاشتم و روی حجابم وعقایدم بیشتر کار کردم با کمک کمیل.. بعد ازدواجمون همیشه بهم میگفت دوست داشت با دختری ازدواج کنه که خودش حجابش رو درست کنه والبته خود دختر هم دوست داشته باشه..منم دوست داشتم که زمانی میخوام ازدواج کنم حجابم رو بهتر کنم..البته خانواده منم مذهبی بودن..بالاخره یکی از فامیلهامون واسطه ازدواجمون شد...
من وکمیل نذر امام حسین بودیم..طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام محرم بودو برای آقا امام حسین حلیم درست میکردن ومنم سردیگ آقا امام حسین گفتم یا امام حسین اگه این پسر قسمت من هست اگه به درد من وزندگیم میخوره وصلت رو درست کن واگه نه خودت بهمش بزن،کمیل هم بعد عقدمون به من گفت جالبه!آخه منم همون شب رفته بودم سر دیگ آقا امام حسین وهمین رو از آقا خواستم
عطیه :چقدر عاشقانه
منم تازه محجبه شدم یعنی شهید هادی محجبه ام کرد
خانم صفری تبار : ان شاالله یه همسر الهی نصیبت بشه عزیزم
عطیه :ممنون 🙈😍
دیدار ما با خانم صفری تبار کوهی از تجربه ها بود
یه بانوی صبور دهه هفتادی
تصمیم گرفتیم یه دیداری هم با خانواده #شهید_بلباسی داشته باشیم
خانواده شهیدی ک پیکر شهید برنگشت و حالا با چهار فرزند هست
مقصد قائم شهر بود شهر#حاج_محمد_بلباسی شهیدی که از چهار فرزندش گذشت
میخاستیم با همسر شهید صحبت کنیم ولی خانم بلباسی باردار بودن و این شرایط به حد کافی برای ایشان سخت بود برای همین مزاحم برادر شهید شدیم
#حاج_محمد_آقا_بلباسی اولین شهید مدافع حرم قائمشهر بعداز اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد مدرک کاردانی دریافت میکنند خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام #هفت_تپه برات شهادتش میگرد طوری که پیکر در خان طومان میماند
از حاج محمد آقا چهار فرزند ب یادگار مانده است #فاطمه #حسن #مهدی و #زینبی که پدر ندید
زینب بلباسی آخر یادگاری این شهید ۴ماه بعداز شهادت پدر به دنیا آمد،
وقتی از آقای بلباسی سراغ یادمان برادرشهیدش گرفتیم گفتن
متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستید نیست
جای تاسف داشت اولین شهید مدافع حرم قائم شهر کسی که هفت تپه میخاست احیا کنه یادمانی نداشت
با دلی از غم از قائم شهر دل کندیم و راهی شهر شهید #علی_بریری شدیم
نام نویسنده:بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هجدهم عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخوان
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_نوزدهم
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
♦️ اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
♦️ از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
♦️ در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
♦️ با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
♦️ قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
♦️ و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
♦️ همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
♦️ لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
♦️ حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
♦️ دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸صدها گره وا می شود باگفتن یافاطمة
🌸یک قطره دریا می شود باگفتن یک یاعلي
💐 اول #ذی_الحجه، سالروز پیوند خوشبوترین گلهای گیتی، ازدواج آسمانی مولیالموحدین امیرالمؤمنین حضرت #علی علیه السلام و حضرت زهرای مرضیه، #فاطمه سلاماللهعلیها تبریک و تهنیت باد 💐
#روز_ازدواج
#السلام_علیڪ_یاباقرﺍلعلوم🌸
اے دوّمین محمد و اے #پنجمین امام
از خلق و از خداے تعالے تورا سلام
چشم وچراغ #فاطمہ خورشید هفٺ نور
روح و روان احمد وفرزند چار امام
حلول #ماه_رجب🌙🌺
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع)🌺
مبارڪ_باد🌺❣️🌺
📌نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به #فاطمه و #ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم...
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که #خالی شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ #دشمن به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث #پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون #پتو و ملحفه توی #سرما خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ...
📌شبها #نماز_شب می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد #اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره #ذاریات بخونیم...
#مدافع_حرم شهید علیرضا قلی پور
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa