eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت76 #فاطمه_امیری_زاده سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می
🌹 ــ من منظوری نداشتم فقط ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند. هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد ‌سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد، ــ میرسونمتون هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد. سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من، چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به او که ماشین را دور می زد نگاه می کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کنداما این احساس جدیدشزل دوست داشت،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند. اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️