#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_بیست_سوم
ـــ میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد
ــــ میتونم پسرمو ببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد
ـــ من حتی اسمتم نمیدونم
ـــ مهیا
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_دوم صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اما
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیستُ_سوم
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
♦️ و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
♦️ دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
♦️ همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
♦️ ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
♦️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
♦️ دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
♦️ نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
♦️ یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
♦️ از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
♦️ به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
♦️ بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
♦️ از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
♦️ انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_دوم ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_سوم
قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونمكه توي اون لحظه چطور به ذهنم خطور كرد.
چشمكي سمتم زد و خداحافظي كرد. مهمونها كه رفتن، در رو بستم و عقبگرد
كردم كه با چهرهي اخمو و درهمرفتهي مامان مواجه شدم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و روي مبل نشوند.
- من تو رو اينجوري تربيت كردم؟
- وا مامانجون مگه قتل كردم؟!
- رفتي با پسره حرف زدي، زود به اين نتيجه رسيدين كه باهم تفاهم دارين؟ از من كه هيچ، لااقل از بابات اجازه ميگرفتي.
- من بدون اجازهي شما آب هم نميخورم. همينالان هم اگه بهم بگين اين پسره به
دردت نميخوره ميگم نه!
- حرف من اينه كه چرا اينقدر زود جواب دادي. اصلاً اينكه زود ازدواج كنين ديگه
چه صيغهاي بود؟!
- خب بهنظرمون اينطوري بهتر بود.
- مبينا دركت نميكنم. تو توي هيچ كاري اينقدر عجله نميكردي، الان كه مسئله بهاين مهمي پيش اومده چرا داري بيگدار به آب ميزني؟ همين رو كم داشتيم كه
مادرش تيكه بندازه كه با دو ساعت حرف زدن نميشه همديگه رو شناخت. لابد الان
هم ميره ميگه دختره چقد بيشوهري كشيده كه منتظر بوده فقط ما بريم
خواستگاري تا با كله جواب مثبت بده. اصلاً به اين فكر كردي كه تا ماه ديگه ما چطور جهيزيهت رو آماده كنيم؟!
بابا با آرامش روي مبل روبهرومون نشست.
مامان رو بهسمت بابا با همون عصبانيت گفت:
- تو نميخواي چيزي بهش بگي؟
واقعاً نميتونستم توي چشمهاي بابا نگاه كنم، از خجالت سرم رو پايين انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. لحن آرامشدهندهي بابا آرومم كرد.
- دختر گلم اين زندگي توئه، تو هم هر تصميمي بگيري من و مامانت مثل كوه پشتت ميمونيم. فقط بدون كه اين تصميم خيلي سختيه، بايد عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري. اصلاً موضوع سادهاي نيست كه بخواهي سرسري ازش گذر كني! خوب
فكرات رو بكن. اگه به اين نتيجه رسيدي كه ميتوني باهاش زندگي كني، مطمئن
باش كه هر اتفاقي پيش بياد ما كنارتيم. ما بهجز تو كسي رو نداريم و تنها
دلخوشيمون تويي. تنها آرزوي ما هم خوشبختي توئه. ولي اگه راضي نباشي و
همينالان بگي نه، ديگه نميذارم كه از صد كيلومتري تو رد بشن! تو اونقدر عاقل بادرايت هستي و اينقدر بهت اعتماد داريم كه مطمئنيم بهترين تصميم رو ميگيري.
نگران جهيزيه و اينجور مسائل هم اصلاً نباش.
لبخند قشنگش رو مهمون لبهاش كرد.
- من اگه مجبور بشم و جفت كليههام رو هم بفروشم، نميذارم دختر گلم سرافكنده
بشه.
ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش ميتونستم كه توي
چشمهاش نگاه كنم و بگم مجبورم، من مجبورم كه با يه غريبه زندگي كنم، مجبورم
كه تا يه ماه ديگه ازدواج كنم و باردار بشم؛ وگرنه ديگه نميتونم شماها رو ببينم.
ايكاش ميتونستم اشكهام رو به چشمهاش گره بزنم و بگم كه درد دلم دوري از
شماست! اينكه بايد با يه مرد غريبه زير يه سقف زندگي كنم و حمايت شما رو
نداشته باشم. ايكاش ميتونستم بگم كه سختترين كار دل كندن از شماست كه
همهي زندگي منيد! همهي جونم بسته به جون شماست، همهي وجودم فقط اسم شما
دوتا رو صدا ميكنه و فقط خدا ميدونه كه چقد برام عزيزين و الان كه مجبورم ازتون
جدا بشم، تمام وجودم فرياد ميزنه كه نه اين كار رو نكن و افسوس كه مجبورم!
ايكاش ميتونستم همهي اينها رو بهت بگم باباي گلم!هيچوقت چيزي رو ازتون
پنهون نكردم و پنهون كردن اين مسئله برام از فتح قلهي اورست هم سختتره.
اشكهام به پهناي صورتم پايين اومدن، جلوي پاي بابا زانو زدم و سرم رو روي
زانوهاي مردونهش گذاشتم. دست بابا روي سرم نوازشي بر وجود زخمديدهم شد و
بـ*ـوسـهي سرشار از عشقش بهراستي كه از جنس نابترين عشقها بود.
فقط ميون هقهقهام گفتم:
- تو تنها مرد زندگي مني!
***
از شدت عصبانيت ليوان پر از آبِ روي ميز ايستگاه پرستاري رو يه نفس سر
كشيدم. نفسم رو با صدا بيرون فرستادم كه فاطمه بهسمتم برگشت.
- خوبي؟ چرا اينقدر عصبانياي؟
- نه اصلاً خوب نيستم!
خودم رو روي صندلي چرخدار رها كردم و به تكيهگاهش تكيه زدم.
- تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش
باقي نذاشته.
تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش
باقي نذاشته.
- مريض اتاق دويست رو ميگي كه تازه آوردنش؟
اشك توي چشمهام جمع شده بود، واقعاً تحمل ديدن جراحتهاي روي بدنش رو
نداشتم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆