#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سی_هفت
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی
زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد
استاد صولتی با لبخند اجازه داد
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست
همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه
ـــ مهران ڪیه
ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو
با شروع درس ساڪت شدند
ــــ خسته نباشید
همه از جایشان بلند شدند
مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند
ــــ دخترا آرایشم خوبه ??
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕠#قسمت_سی_شش مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم.
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_هفت
چادرم رو مرتب كردم و بشقاب هاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقاب هاي سالاد
رو هم داخل بشقاب هاي برنجخوري گذاشتم و قاشق ها رو سمت راستِ بشقاب و
چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد وبه ميز نگاهي انداخت
و سري از روي تحسين تكون داد.
لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم
كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار
دادم. مامان و خاله هم با ظرف هاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و
نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد
چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت:
- آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره!
آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد.
آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندلي هاي سمت راست آقاي ايراني
نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من
كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي
سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت.
دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم:
دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود!
- تو كه چيزي نخوردي عزيزم!
- ممنونم. سير شدم.
- نوش جانت.
اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم.
سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود.
سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم:
- آقااحسان؟!
بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم:
- ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟
نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان
كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي
گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد.
با نگراني بهش نگاه كردم.
- خوبي؟
دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد
- آره ممنون.
نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم.
با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبل ها
نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال
بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازي هاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو
به سمتش گفتم:
- اميدجان؟
سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت:
- بله؟
-شطرنج داري؟
يه كم فكر كرد و گفت:
- آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم.
با خوشحالي گفتم:
- مياريش تا باهم بازي كنيم؟
لب هاش رو آويزان كرد.
- امّا من كه بلد نيستم بازي كنم.
- تو بيار من يادت ميدم.
سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت.
چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي
گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي
نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بودنگاه كردم و خنديدم.
مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم.
- خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزه ست.
سرش رو تكون داد.
- يعني يه سرباز واقعيه؟
- آره. يه سرباز واقعي.
مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم.
- به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن.
- قلعه چيكار ميكنه؟
- يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟
با ذوق گفت...
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ