eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت ـــ شه.. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید ـــ خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی منیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد ـــ خاڪ تو سرت مهیا بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_سی_سه آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره اح
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕥 از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز كرد و گفت: - بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه. تشكر كردم و با اجازهاي گفتم و وارد اتاق شدم. آ- چيزي نميخواي برات بيارم؟ - نه. ممنونم. آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم. من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيهي ديوارها هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشهي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفرهاي بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش برداشتم. چادر مشكيم رو از سرم جدا و تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و سورمهاي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو مرتب كردم. از داخل آينهي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و روي مبل كنار احسان نشستم. آيدا با سيني چايي بهسمتم اومد و تعارف كرد. استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي روبهروم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو بهسمت خودش كشوند. - خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟ لبخندي زدم و گفتم: - ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟ - ممنون دخترم! از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ ـطهي خوبي باهم داشته باشيم. چاي رو به لبهام نزديك كردم. پدر احسان: خب بچهها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگهست كه همزمان ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي نداريد؟ به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونهاي بالا انداخت. - خوبه. من هم بهسمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم: - بهنظر من هم خوبه. پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماهعسل رو هر جايي كه دوست داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم. سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت: - آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو رزرو كنيم. نویسنده:مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f