عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_یک خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريههام فرستادم.
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_دو
-یعنی خوب بود اما هیچ وقت پیشمون نمیومد.
می گفت از همه تون بدم میاد.
- سعید کیه؟
- داداشم.
- همون آقایی که میاد ملاقاتیت؟
- آره.
- اذیتت میکنه؟
- اون تو رو از پله ها انداخت پایین؟
- نه
- خودت از پله ها سر خوردی؟
- من میرم توی اتاقم.
- نگار جان عزیزم ما میخوایم بهت کمک کنیم؛ پس هر چی که میدونی رو به من
بگو.
- من چیزی نمی دونم
- توی خونه تون کسی اذیتت میکنه؟
سرش رو توی یقه ش فرو برد.
چونه ش رو با دست بالا آوردم.
طاقت دیدن چشم های تیله ای مشکی اشک بارش رو نداشتم.
- بهم بگو قربون چشمای خوشگلت برم!
من رو توی آغوشش گرفت و این بار بلند گریه کرد.
یه لحظه مات و مبهوت موندم و بعد دستم رو روی تیغه ی کمرش بالا و پایین کشیدم و گذاشتم که اشک بریزه.اشک های خودم روی گونهم نشست و دلم تیکه تیکه شد
برای اینکه هنوز کلی راه برای زندگی پیش روش داره و الان غصه میخوره.
آروم تر شده بود. از آغوشم فاصله گرفت. هنوز هق هق میکرد.
دستمالی از داخل جیبم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. اشکهاش رو پاک کرد. نسبت به سنش بیشتر میدونست و باهوش بود.
- پدرم وقتی با مامانم ازدواج کرد یه زن دیگه هم داشت که سعید پسر همون زنه. بعد از اینکه با مامانم ازدواج کرد دیگه پیش اون زنه نرفت.
یه روز که من مهدکودک بودم، بابا و مامانم تصادف می کنن و می میرن. از اون روز سعید من رو برد پیش خودش، اون با مادرش و زنش زندگی می کنه. سعید خودش خیلی باهام مهربونه؛ اما مادرش همیشه اذیتم می کنه. بهم میگه تو حاصل اون ازدواج کثیفی، میگه تو بچه ی همون زنی هستی که زندگیم رو به هم ریخت.
مجبورم می کنه که غذا درست کنم، جارو بکشم، ظرف بشورم. حتی نمیذاره درس بخونم. اگه یه روز هم کاراش رو انجام ندم من رو میزنه.
انگار که قصه های بچگیمون که همیشه فکر می کردیم فقط یه قصه ان و هیچ وقت حقیقت ندارن حالا به واقعیت تبدیل شدن.
هنوز هم نامادری های ظالمی هستن که سیندرلاها رو اذیت کنن و هنوز دیوهایی وجود دارن که بچه ها رو بترسونن.
آغوشم رو براش باز کردم. گونه ش رو بوسیدم و گفتم:
- من بهت قول میدم همه چیز رو درست کنم.
باشه؟
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ