eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_هفت باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دو
♥️هوالمحبوب♥️ صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید. حتی اجازه ی اظهار نظر هم نمی داد. با حرص شمارهی آژانس رو گرفتم و کنسل کردم. داخل محوطه ی بیمارستان شدم و روی نیمکت نشستم. سرم رو به تکیه گاهش تکیه دادم و کمی آروم شدم. با صدای زنگ گوشیم چشم هام رو باز کردم. - من جلوی در بیمارستانم. - الان میام. به سرعت خودم رو به جلوی در بیمارستان رسوندم. سوار ماشین شدم. سلام آرومی گفتم و روی صندلی جا خوش کردم. - سلام! بهتری؟ - آره. نگاهش زوم صورتم بود، سرم رو سمت پنجره ی ماشین چرخوندم. نمی خواستم با دیدنش صحنه ی دیشب واسه م تداعی بشه. ماشین حرکت کرد. نگاهم روی عابرین پیاده بود که گفت: - مامان برای امشب دعوتمون کرده. - دستشون درد نکنه. - مثل اینکه خونواده ی شما و امیر هم هستن. - جدأ؟ - آره. چقدر دلم برای دیدن مامان و بابا تنگ شده بود. درسته که هر روز باهاشون تلفنی صحبت می کردم؛ اما با دیدنشون تفاوت زیادی داره. توی این مدت که بیمارستان شلوغ بود اصلا نتونستم برم دیدنشون. مطمئنا مامان کلی غر میزنه که چرا نیومدی خونه بهمون سر بزنی ماشین داخل پارکینگ شد. از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور رفتم. احسان هم پشت سرم اومد. هر دو داخل آسانسور شدیم. روی دکمه ی دو زدم. - مگه نمیای خونه بابا؟ - لباسام رو عوض می کنم، بعد میرم. وارد واحد شدم. احسان هم پشت سرم اومد. - مگه نمی خواستی بری؟ - باهم می ریم. سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. حوله م رو برداشتم و به دوش آب گرم گرفتم. موهام رو خشک کردم. یه تونیک صورتی کوتاه با شلوار سفید پوشیدم و روی صندلی میز آرایشم نشستم. کرمی به صورتم زدم، خط چشم نازکی پشت چشمهام کشیدم، با رژ کالباسی روشن به لبهام رنگ دادم و مژدهام رو با ریمل بلند و پر کردم. روسری گل دارم رو مدل دار بستم. آستین تونیکم کوتاه بود و مچ دستم مشخص میشد. ساق دست های سفیدرنگم رو پوشیدم. نگاهی از توی آینه به خودم انداختم. چادر گل دارم رو از کمد بیرون آوردم. گوشیم رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم. احسان روی مبل خوابیده بود و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود. آروم به سمتش رفتم. نویسنده :مهسا عبدالله زاده