هدایت شده از سلام بر ابراهیم( از لاک جیغ تا خدا)
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
#سلام_بر_ابراهیم ✋🌻✨
#قسمت_هشتم
ورزش تمام شده بود.حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد.
ابراهیم جلو آمد وباتعجب گفت:چیزی شده حاجی!؟
هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديمهاي اين تهرون،
دو تا پهلوون بودند به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش،
اونها خيلي با هم دوست و رفيق بودند.
توي کشــتي هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که
بنده هاي خالصي براي خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر
و با چشمان اشــکآلود براي آقا اباعبدالله شروع ميکردند. نََفس گرم
حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا ميداد.
بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم
لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا.
بعضــي از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد،
ناراحت شدند.
#ادامه_دارد ......
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_هشتم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و
کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا رسرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید
پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونمتون مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_هفتم زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکر
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_هشتم
نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.« سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید! من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند وهنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلندچهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است. یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبه های گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :سریعتر بیاید! تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد. به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
🌸🌸🌸🌸
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :شما اینجا چیکار میکنید؟شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :چرا نرفتید بیمارستان؟« صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!و سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :دکتر تو مسجد بود و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :کی این
بیمارستان صحرایی رو تو 8۹ ساعت تو مسجد درست کرد؟ برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :البته قبلش وهابیها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در
این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود! ازچشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن! و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :میدونی کی به زنت شلیک کرده؟
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی
نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت
خیابون اصلی که دیدم...
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هفتم ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_هشتم
♦️ حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟»
♦️و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
♦️انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید.
♦️سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
♦️حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
♦️عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
♦️نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم.
♦️ کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
♦️تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
♦️سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
♦️شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
♦️مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!»
♦️و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
♦️همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد.
♦️ حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
♦️به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد.
♦️ با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
♦️نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
♦️صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
♦️ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
♦️ شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود.
♦️ اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
♦️با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
♦️میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.»
♦️ و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
♦️کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_هفتم وقتي مطمئن شدي كه عقلت هم حرف دلت رو ميزنه، پس راه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_هشتم
پاكت جواب سونوگرافي رو از كيفم بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم. برگه رو ازداخل پاكت بيرون آورد و نگاهي سرسري بهش انداخت. انگار كه چيزي توجهش روجلب كرده باشه عينكش رو از روي ميز برداشت و روي بينيش قرار داد. برگه رو
بيشتر به چشمهاش نزديك كرد، ابروهاش رو به هم نزديكتر كرد و برگه رو روي
ميز گذاشت.
انگشتهاش رو در هم قفل كرد، عينكش رو از روي صورتش برداشت و به نگاه
كنجكاو من خيره شد. آب دهنش رو بهزور پايين داد و به پشتي صندلي تكيه زد.
- مبيناجان، ميشه با مادرت تماس بگيري كه همينالان بياد مطب؟
ته دلم آشوب شد، ضربان قلبم بالا رفت و نفسم بهزور از ريههام عبور ميكرد
.
- چيزي شده خانم دكتر؟
- يه موردي هست كه فكر ميكنم بايد خونوادهت در جريان باشن!
- خواهش ميكنم خانمدكتر، اگه اتفاقي افتاده بهم بگيد.
نميدونم كِي هستي از روي مبل روبهرويي من بلند شده بود كه الان كنارم نشسته و
دستهام رو توي دستهاش گرفته.
- اگه مادرت در جريان باشه بهتره.
بغضِ توي گلوم تن صدام رو تغيير داده بود. نميدونم دستهاي هستي اونقدر گرم
بود يا دستهاي من سرد شده بود كه حس ميكردم دستهام رو توي شعله آتش
فرو كردم.
توي دلم اسم خدا رو صدا ميزدم و فقط از اون كمك ميخواستم. دلم نداي بد ميداد
و نميتونستم مثبت فكر كنم.
- خانم دكتر خواهش ميكنم بهم بگين كه چه اتفاقي افتاده! خودتون كه بهتر
ميدونين مامان قلبش ضعيفه، استرس براش مثل سم ميمونه! نميتونم بذارم اتفاقي
براش بيفته.
هستي رو به خانمدكتر گفت:
- خانمدكتر اتفاق بدي افتاده؟
- بسيار خب؛ اما قبلش ميخوام كه آمادگي كامل نسبت به حرفي كه ميخوام بزنم
داشته باشي. بهتره اول از ديد علمي به قضيه نگاه كنيم. مبيناجان شما خودت
پرستاري و بهخوبي متوجه اين مسائل ميشي؛ پس اجازه بده كه باهات راحت صحبت
كنم.
اين بار ديگه مطمئن شدم كه اتفاق خوبي قرار نيست بيفته، اشكِ پاييناومده از
چشمم رو با پشت دست پاك كردم. بغضم رو فرو دادم و سرم رو به نشونهي تأييد
بالاوپايين كردم كه سـ*ـينهش رو صاف كرد و گفت:
- كيست تخمدان، تودههاي تخمدانيِ معمولاً خوشخيمي هستن كه اغلب از نسج
تخمدان توليد ميشن و در بسياري از موارد از فوليكولهاي سطح تخمدان سرچشمه
ميگيرن. درواقع كيست تخمدان از تودههاي كيسهمانندي كه شامل يه جداره و
مقداري مايع ساده داخل آن جمع شده، تشكيل ميشه. درضمن تخمدانهاي با
كيستهاي متعدد (پلي كيستيك) نسبتاً خوشخيم هستن؛ ولي درمانشون در بيماراي
مختلف برحسب شرايط بيمار، مثل وزن و اينكه ازدواج كرده يا نه و بچه ميخواد يا
نميخواد كاملاً متفاوته! به بررسيها و آزمايشاي دقيقتر و مراجعههاي متعدد به
پزشك نياز داره. علاوهبر اين افرادي كه هنوز ازدواج نكردن هم نبايد رها شن؛ چون
اختلالات و تغييرات هورموني ايجاد عوارض ميكنه و حتي ميتونه حالتي شبيه ديابت
تو بيمارا ايجاد كنه. اما اين غدهاي كه توي شكم تو تشكيل شده بهتره بگم كه خيلي
بزرگ شده و بيشتر شبيه به يه سرطان پيشرفته شده و از نوعيه كه با دارو برطرف
نميشه و نيازمند عمل جراحي سختيه. توي اين عمل جراحي بهطوركامل بايد ر ِحمت
برداشته بشه تا اين غده ديگه اجازه رشد نداشته باشه. متأسفانه اين نوع بيماري به
مرگ خاموش مشهوره؛ چون علائم خيلي آشكاري نداره و درصورتيكه سريع به
پزشك معالج مراجعه نشه وضعيت بدي رو به وجود مياره. هرچي زودتر بايد براي
عمل جراحي آماده بشي.
باورم نميشد. اي كاش همهي اينها يك خواب بود! دستم رو جلوي دهانم گذاشتم و
با نهايت وحشت و ترس گفتم:
واي خداي من!
هستي گفت:
- خانم دكتر مطمئنًا راه ديگهاي بايد وجود داشته باشه، عمل جراحي كه آخرين راه
نيست.
- متأسفانه تو وضعيت كنوني ايشون عمل آخرين راهه
.
- يعني بعد از اين عمل ديگه نميتونه بچهدار بشن؟
- متأسفانه بايد بگم علاوهبر اينكه نميتونه بچه دار بشه، بعد از عمل ازدواج هم
نميتونه بكنه.
گريهم گرفته بود. دلم به حال خودم سوخت. دستم روي قلب بيقرارم رفت و گريهم
شدت پيدا كرد. مثل ديوونهها شده بودم. هيچوقت به اين فكر نكرده بودم كه ممكنه
چنين بلايي سرم بياد. هيچوقت به نزديك شدن مرگم فكر نكرده بودم. قلب سوخته
و مچاله شدهم رو فشار دادم و ناباورانه به هستي كه با چشمهاي مضطرب من رو نگاه
ميكرد خيره شدم.
- هستي ... اينا واقعي نيستن... يعني من... بگو كه واقعي نيستن...
هستي چشمهاي اشكبارش رو بهم خيره كرد و دستهاي يخكردهم رو توي
دستهاش گرفت، با گريه اشك چكيده روي گونهم رو پاك كرد و گفت:
- قربون چشماي نازت برم، دنيا كه به آخر نرسيده. همهچيز درست ميشه، مگه نه؟!
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_هشتم
📌هم سلولی عرب
🍃توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم ... تنها ... وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود ... .
🍃هر روزم سخت تر از قبل ... کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود ... به بن بست کامل رسیده بودم ... همه جا برام جهنم بود ... امیدی جلوم نبود ... این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ ... چه کاری بلد بودم؟ ...
🍃فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها ... اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه ... .
🍃6 سال از زمان زندانم می گذشت ... حدودا 23 سالم شده بود ... یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم ... حس خوبی بود ... تنهایی و سکوت ... بدون مزاحم ... اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم ...
🍃21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو ... قد بلند ... هیکل نسبتا درشت ... پوست تیره ... جرم: قتل ... اسمش حنیف بود ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa