eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید ــــ حالتون خوبه ?? مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤🌿 #قسمت_شانزدهم 💠بروصورتت رو بشور تا من ابوجعده روبپزم! من میان‌اتاق ماندم ‌واو
رمان ‌دمشق‌ شهر‌ عشق❤️🌿 💠جمع‌ کنید این‌ بساط کفروشرک روصدای‌ مداح کمی‌آهسته‌ ترشد زنها همه‌ به‌سمت‌ بسمه چرخیدند ومن‌متحیر مانده‌بودم‌که‌به‌طرف‌قفسه ادعیه هلم ‌داد و وحشیانه ‌جیغ‌کشید:شماهابه‌جای قرآن مفاتیح‌ میخونید!این‌کتابا همه‌شرکه! میفهمیدم اسم‌ رمزعملیات‌ رامیگوید و که‌ با آتش‌ نگاهش‌دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این‌ ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند. 💠 با قدمهایی که‌‌در زمین‌فرو میرفت‌ به‌ سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبیدو با همان‌صدای زنانه عربده کشید: این نسخه‌های کفروشرک ‌روبسوزونید!دیگرصدای‌روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان ‌آمدند وبسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی ‌جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم... 💠روی‌فرش‌حرم‌ ازدردپهلو به‌خودم‌ میپیچیدم و صدای بسمه رامیشنیدم‌ که‌باضجه ظاهرسازی میکرد:مسلمونا به‌دادم‌ برسید! این‌کافرهاخواهرم رو کشتن!وبالافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه‌راه فراری‌پیداکنم‌ درد پهلو نفسم را بندآورده بود، نیمخیز میشدم و حس‌ میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. 💠 همهمه مردم فضا راپُر کرده‌ وباید درهمین‌ هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم‌ روبنده‌ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم‌ صورتم‌رابپوشانم‌ هنوز‌از درد روی‌ پهلویم خم بودم و در دل جمعیت‌ لنگ میزدم تا بالاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم‌ هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم رابکشد که قدمی میرفتم وقدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم‌کند. 💠پهلویم‌ ازدرد شکسته ‌بود دیگر قوتی‌ به‌ قدم هایم نمانده‌ ودر تاریکی‌ و تنهایی‌ خیابان این همه وحشت را زار میزدم‌ که صدایی‌ از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم‌ اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم‌ کمتر‌تر میشد وآخر درد پهلو کارخودش‌را کرد که‌ قدم هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.. 💠کف‌خیابان‌هنوزازباران‌ساعتی‌پیش‌خیس‌ واین دومین‌باری بود که‌امشب در این خیابان های گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم‌ و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هردو دستم‌ راروی زمین‌ عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای‌‌ سرم‌ رسیده‌ بود که‌ مردانه‌ فریادکشید: برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود ومطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست‌ وبه سختی بازخواستم کرد 💠از آدمای ابوجعده‌ای؟ گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به روشنی پیدا بودکه‌ محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم‌ خط‌خون پیشانیام دلش‌ را سوزانده‌ وخیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد وزیرپرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پریدچشمان روشنش‌ مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن‌ مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت‌:شما اینجا چیکار میکنید؟ 💠 شش ماه‌پیش‌ پیکر غرق‌ خونش را کنارجاده رهاکرده‌ وباورم‌ نمیشد زنده‌ باشد درآغوش‌ چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم:من با اونا نبودم من داشتم فرار میکردم.و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست بااین‌دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کندکه‌با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چنددقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید 💠از راننده‌ خواست‌ پیاده‌ نشود،خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش رابه زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی‌ازجا بلندشوم.احساس میکردم تمام‌ استخوانهایم‌ در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.بیش ‌از شش ماه بود حس‌رهایی‌ فراموشم‌ شده‌وحضور او درچنین‌شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرورفتم و زیرآواری‌از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم 💠مرد‌جوان‌ پشت‌ فرمان‌‌ بود‌ درسکوت‌‌ خیابانهای تاریک‌ داریا راطی‌ میکردیم‌ واین‌سکوت‌مثل‌ خواب‌ سحر به‌تنم‌ میچسبید که.. نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_شانزدهم ♦️ منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» ♦️ به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» ♦️ ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ♦️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. ♦️ زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. ♦️ زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. ♦️ در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. ♦️ هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. ♦️ در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. ♦️ همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. ♦️ اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. ♦️ آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. ♦️ در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_شانزدهم چهرهش بي تفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم: - من هنوز آمادگي براي ازدواج ندارم. يعني بهخاطر اتفاقي كه توي زندگيم افتاده نميتونم ديگه هيچ زني رو خوشبخت كنم؛ چون دلم جاي ديگهايه! اما از طرفي چون براي هستي خيلي احترام قائلم و دوست ندارم خواستهش روي زمين بمونه... يهدفعه صورتش از فرط عصبانيت قرمز شد. از روي صندلي بلند شد و با صداي آروم ولي عصبي غريد: - آقاي محترم! نيازي نيست بهخاطر آدمي كه نميشناسيدش فداكاري به خرج بديدو منت سرش بذاريد. شما هيچ اجباري براي انجام اين كار نداريد. اين وسط كسي كه مجبوره تن به اين كار بده و تا آخر عمرش خفت بكشه منم! از ميز فاصله گرفت كه با صدام ازش خواستم كه بايسته. خانم رفيعي! ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد، هنوز هم چهرهش بهشدت عصبي بود. - درسته، من مجبور نيستم كه اين كار رو انجام بدم. منتي هم سرتون نميذارم؛ اما ميتونيم باهم يه قراردادي داشته باشيم كه هم شما به خواستهتون برسيد، هم من! - متوجه خواستهي شما نميشم! اشاره كردم كه روي صندلي بشينه. با ترديد بالاخره نشست. مجبور شدم اين يه مورد رو دروغ بگم، البته تا حدودي هم حقيقت داشت؛ ولي خواستهي اصلي من نبود. - خونوادهي من مدتي هست كه ازم ميخوان ازدواج كنم و تشكيل زندگي بدم و اگه زودتر اقدام نكنم خودشون يه نفر رو برام انتخاب كنن. حالا كه شما هم مجبوريد ازدواج كنيد، ميتونيم باهم تشكيل خونواده بديم. به تكيه گاه صندلي تكيه داد و آه كوتاهي كشيد و به نقطهاي خيره شد. بعد از چند ثانيه سكوت گفت: - موافقم! - البته همونطور كه قبلاً گفتم هيچ علاقهاي به ازدواج ندارم، فقط در يه صورتميتونم اين كار رو بكنم. - چي؟! - من تا زماني كه بچهت يه سالش بشه اجازه ميدم كه توي زندگيم بموني. مثل يه همسر فداكار سركار ميرم و خرج تو و بچهت رو ميدم؛ اما بعد از يهسالگي بچهت برام فرقي نميكنه كه توي چه شرايطي هستي يا هر چيز ديگه، بايد از زندگيم بري بيرون، از هم طلاق ميگيريم! تو از مرگ فرار ميكني و به بچهت ميرسي و از طرف ديگه خونوادهي من هم پاپيچ من نميشن و بعد از طلاقمون ميتونم يه زندگي مستقل كه الان نميتونم داشته باشم پيدا كنم. رنگ چشمهاش روشنتر شد، شايد هم براقتر شد، شايد هم اشك توي چشمهاش جمع شد. سرش رو پايين انداخت، دستهاش رو كه لرزش خفيفي داشتن از روي ميز برداشت و روي پاهاش گذاشت. سرش رو كاملاً توي سـ*ـينهش فرو بـرده بود. منتظر شنيدن جواب بودم؛ اما هيچ عكسالعملي نديدم. - خب؟ نظرتون چيه؟! همونطور كه سرش رو پايين گرفته بود از روي صندلي بلند شد، كيفش رو روي شونهش جابهجا كرد و آروم گفت: فكرام رو ميكنم و بهتون خبر ميدم. خداحافظ. كارت ويزيتم رو از توي جيب كتم بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم. - پس باهام تماس بگيريد. درضمن نميخوام كسي از اين موضوع قرارداد و طلاق باخبر بشه؛ حتي هستي. بين خودمون ميمونه ديگه؟! سري تكون داد و دور شد. رفتنش رو نظارگر بودم. به گارسون اشاره كردم كه بهسمتم اومد و سفارش كاپوچينو دادم. دستهم رو توي هم گره زدم و پشت گردنم گذاشتم. زندگيم چقدر بيهدف و بيمصرف بود. همهي زندگيم فقط يه چيز شده بود؛ رسيدن به هستي، ديدن هستي، اسم هستي، هستي، هستي... . هميشه به اين فكر ميكردم كه اگه بتونم خونه، ماشين و كار خوبي داشته باشم ميتونم به هستي برسم؛ اما وقتي همهي اين چيزها رو به دست آوردم كه هستي عاشق شده بود؛ عاشق مردي كه شب عروسي تركش كرد. همهي فكرم هستي شده بود كه حالش خوب نيست و همه بر اين باور بودن كه افسردگي گرفته؛ اما من همچنان دوستش داشتم. دوست داشتني از اعماق وجودم كه با هر بار ديدن اون حالش قلبم چنان فشرده ميشد كه احساس مرگ ميكردم. توي شركت، همهي هوش و حواسم پيش هستي بود، نميتونستم درست روي چيزي تمركز كنم. وقتيمتوجه شدم كه شركت به برنامه نويس نياز داره بهش پيشنهاد دادم كه توي شركت كار كنه. قبول كرد و بهترين كارمند شركت شد؛ اما... اما از اون جايي كه هميشه از چيزي كه ميترسي زودتر سراغت مياد، كسي كه ازش نفرت داشتم وارد زندگيمون شد، هستي رو از من گرفت، ازدواج كردن و حالا هستي زن متأهليه كه نميدونم زندگيش خوبه يا نه؛ اما من همچنان بهش علاقهمندم. من دوستش دارم، حتي نميتونم يه درصد هم از فكر كردن بهش دست بردارم. آره من يه ديوونهم كه همه ي زندگيش شده يه آدم. من به قلبم قول دادم كه تا ابد به نام هستي بزنمش و اين كار رو ميكنم! *** مبينا - صبح دختر گلم بهخير! پاشو ببين بابات چه نيمرويي درست كرده، انگشتات رو هم باهاش ميخوري. پتوم رو روي سرم كشيدم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌وصیت 🍃داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ... 🍃یه خانم؟ کی هست؟ ... 🍃هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... . 🍃پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... . 🍃یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ... 🍃شما اینجا چه کار می کنید؟ ... . 🍃چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ... 🍃نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... . 🍃بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... 🍃مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa