eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_هفت آره. - پس چرا لامپا خاموش بود؟ - چون خواب بودم. رد نگاهش رو گرفتم
♥هوالمحبوب♥ •احسان• با صداي زنگ موبايل بيدار شدم. دستم رو دراز كردم تا به پا تختي برسه. هرچي دستم رو دراز ميكردم به گوشي نميرسيد. ناچار كمي جابه جا شدم. گوشي رو برداشتم. از لابه لاي چشمم نگاه كردم. آلارم بود، خاموشش كردم. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه يه صداي متفاوت تري اومد. اين صدا برام آشنا بود. آهان! صداي آلارم گوشيمه. گوشي رو از كنار بالشتم بيرون آوردم. ساعت هفت بود. آلارم رو قطع كردم. پس اون گوشي مال كي بود؟! چند دقيقه اي طول كشيد تا بدنم لود بشه و ويندوزم بالا بياد. به سقف خيره بودم و به اين فكر ميكردم كه من كجام؟ به سمت در چرخيدم. به سختي خودم رو از تخت جدا كردم. دست كلافه اي توي موهام كشيدم. حوله م رو برداشتم و خودم رو توي حموم انداختم. حتي دوش آبسرد هم كمكي بهم نكرد. با يادآوري ديشب ذهنم آشوب ميشد! متوجه حالش نميشدم. چرا اون كار رو كرد؟! چرا اونطور رفتار كرد؟! حوله رو دور خودم پيچونده بودم. به سمت در اتاق رفتم. دستگيره رو آروم به سمت پايين فشار دادم. در قفل بود. نميدونم چه حسي دارم. فكر ميكنم دلم براش ميسوزه، يه حس ترحم! از ترحم كردن بدم مياد. لباس هام رو عوض كردم. وارد آشپزخونه شدم و چايساز رو روشن كردم. صداي در اتاق اومد! يعني بيدار شد؟ نكنه از صداي من بيدار شده؟ يني اينقدر خوابش سبك بود؟ درست برعكس من! نون و پنير و گردو رو روي ميز گذاشتم و مشغول لقمه گرفتن شدم. صداي دوش آب اومد و چند دقيقه ي بعد به سمت آشپزخونه اومد! رنگش سفيد شده بود. به نظر حالش خوب نمياومد. خيلي آروم سلام داد و به سمت چايساز رفت و روي قوري چاي گرفت. - صبحونه نميخوري؟ سرش رو به نشونه ي نه تكون داد و وارد اتاق شد. چاي ريختم و با نبات شيرينش كردم! ذره ذره از چاي داغ رو ميخوردم. مانتو و مقنعه پوشيده جلوم ظاهر شد. چاي براي خودش ريخت و آروم خورد! سوئيچم رو برداشتم و روبه روش ايستادم. - بريم؟ - من خودم ميرم. - مگه نميخواي بري بيمارستان؟ خب سر راه ميرسونمت. - نيازي نيست! حالش خوب نبود. نميتونستم بذارم تنها بره. -پاشو. - گفتم خودم ميرم! - اين بچه بازيا چيه؟! گفتم پاشو ديگه! حتي ناي حرف زدن هم نداشت. سرش رو تكون داد. چادرش رو برداشت و كنارم ايستاد. حتي نگاهش رو هم بهم نميدوخت. - مطمئني حالت خوبه؟ ميخواي امروز رو مرخصي بگيري؟ - خوبم. ديگه حرفي نزدم و به سمت پاركينگ رفتيم. سوار ماشين شديم. صداي ضبط رو كم كردم و به آهنگ گوش دادم! مبينا سرش رو به تكيه گاه صندلي چسبونده بود و پلكهاش رو روي هم گذاشته بود. فقط رژ مليحي روي لبهاش بود. مژه هاي بلندش روي هم سوار شده بودن. حالت چشمهاي درشتش حتي با بستن چشمهاش هم مشخص بود. لبهاي خوش فرمش و دماغ قلميش. چرا هيچوقت توجه نكرده بودم؟! چشم ازش برداشتم و به جلو خيره شدم. كلافه دستم رو دور فرمون محكم گرفتم و پوف صداداري كشيدم. من چم شده بود؟! جلوي در بيمارستان ايستادم. با ايستادن ماشين چشمهاش رو باز كرد. تشكر كرد و از ماشين پياده شد. پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جاده كنده شد. *** •مبينا• سرم سنگين بود و درد ميكرد. خودم رو به زور روي زمين ميكشوندم. به ايستگاه پرستاري رفتم و چارت بيمار رو برداشتم. فاطمه: -مبينا خوبي؟ - آره فكر كنم. - رنگت خيلي پريده! - چيزي نيست! خوبم. آقاي دكتر به سمت ايستگاه پرستاري اومد. خانم رفيعي تشريف بياريد. - چشم. همراه آقاي دكتر به طرف اتاق رفتيم. پسربچه ي ده ساله اي كه مشكوك به سرطان بود. با ديدنش قلبم فشرده شد. به زور جلوي اشكم رو گرفتم. خدايا تقديرت رو شكر! آخه بچه ي ده ساله كه هنوز چيزي از زندگي متوجه نشده چطور ميتونه با سرطان بجنگه؟! - خانم رفيعي حواستون هست؟! با دستپاچگي به سمت آقاي دكتر برگشتم. - ببخشيد. چي فرموديد؟ - گفتم ليست آزمايشا رو بده. ليست رو به سمتش گرفتم. نگاهي بهش انداخت. چهره ي پر از تشويش پدرش و گريه هاي بيصداي مادرش ميگفت كه فقط توقع شنيدن خبرهاي خوب رو از آقاي دكتر داشتن. دكتر عينكش رو از داخل جيبش بيرون آورد و روي چشم هاش زد. نویسنده:فاطمه‌عبدالله‌زاده