eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_شش دستش رو به سمتم دراز كرد. - محمدي هستم. منشيتون. يه تاي ابروم بالا ر
♥هوالمحبوب♥ آره. - پس چرا لامپا خاموش بود؟ - چون خواب بودم. رد نگاهش رو گرفتم و روي دكمههاي بازشدهي مانتوم موندم. جيغي زدم و دو طرف مانتوم رو با دست گرفتم و سمت پايين خم شدم! صداي قدمهاش نزديكتر شد. عرق سردي روي پيشونيم نشست. بهسمتم اومد. فاصلهمون خيلي كم بود. نبايد ضعفم رو نشون ميدادم. سعي كردم به خودم مسلط باشم. آب دهنم رو قورت دادم و به چشمهاي عسليش نگاه كردم. بهم خيلي نزديك شده بود. صورتش كنار صورتم بود. چشمهام رو بستم. نفسهاش توي صورتم ميخورد. كمكم ازم فاصله گرفت. آروم لابهلاي چشمهام رو باز كردم. بطري آب رو از روي كابينت پشت سرم برداشته بود. ليواني از داخل كابينت برداشت و آب رو داخلش ريخت. از فرصت استفاده كردم و خودم رو داخل اتاق انداختم. فوري لباسهام رو عوض كردم. پسرهي رواني! انگار خوشش مياد بقيه رو اذيت كنه. آخه كدوم آدم سالمي از اذيت كردن بقيه لـ*ـذت ميبره؟! سري تكون دادم و وارد سالن شدم. كيف و چادر و مقنعهم رو از روي مبل برداشتم. روي كاناپه نشسته بود و با كنترل كانالهاي تلويزيون رو بالاوپايين ميكرد. اِ! چرا لباست رو عوض كردي! اونجوري بهتر نبود؟ چشمغرهاي بهش رفتم كه سعي كرد لبخندش رو جمع كنه. - بهتره با من از اين شوخيا نكني! سري تكون داد و به تيوي خيره شد. چادرم رو آويزون كردم و مقنعهم رو داخل كمد گذاشتم. حسابي گرسنه بودم. داخل آشپزخونه شدم. در يخچال رو باز كردم. قابلمهي غذا رو بيرون آوردم تا گرمش كنم. در قابلمه رو كه برداشتم با ظرف خالي روبهرو شدم. - فكر كردم رفتي رستوران. - نه ديگه گفتم چرا الكي پولم رو خرج كنم؟! من كه هر روز دارم غذاي بدمزهي تو رو تحمل ميكنم، يه امروز هم روش. اگه يه روز هم به عمرم مونده باشه مطمئنم كه سرش رو از تنش جدا ميكنم. - حالا چرا ظرف خالي رو گذاشتي تو يخچال؟ گفتم زياد ذوق مرگ نشي بفهمي از غذات خوردم. - آره نه كه واسهم خيلي مهمه! - اگه مهم نبود كه ظهر پيام نميدادي غذا داريم. گرم كن بخور. واقعاً برام مهم بود؟ چرا واسهم مهم بود كه غذا ميخوره يا نه؟! شونهاي بالا انداختم و مشغول درست كردن غذا شدم! انگار كه كوه بيستون رو با تيشه كنده بودم. بدنم بهشدت درد ميكرد. غذا رو بهزور از گلوم پايين ميدادم، ميلي به خوردن نداشتم. توي تخت فرو رفتم. ساعت رو براي هفت تنظيم كردم، پتو رو تا گردنم بالا آوردم و چشمهام رو بستم. با شنيدن صداي نفسهاش متوجه شدم كه وارد اتاق شد. چراغ رو خاموش كرد و كنارم خوابيد. هر شب تا ديروقت روي پروندههاش كار ميكرد و من زودتر از اون به خواب ميرفتم و صبح ميديدم كه شبيه بچههاي مظلوم توي خواب فرورفته. اما امشب خيلي زود تصميم به خوابيدن گرفته. صداي آرومي كنار گوشم گوشم رو قلقلك داد. - خوابي؟ چشمهام رو بهزور باز كردم. از فرط خستگي پلكهام سنگين شده بود. - آره. چشمهاش توي تاريكي شب بيشتر ميدرخشيد. نفسهاش سريعتر شده بود. احساس خوبي نداشتم! با تعجب نگاهش كردم. انگار كه با نگاهم بهش ميگفتم كه چي ازم ميخواي؟! خودش رو بهم نزديكتر كرد. چشمهام رو روي هم فشردم تا لبهاي مهرشدهش روي لبهام رو نبينم! اشك روي گونهم نشون ميداد كه از خودم بدم مياد! از اين زندگي كه براي خودم درست كردم بدم مياد! من كجاي زندگيش بودم؟ چي ازم ميخواست؟ با دست به عقب هلش دادم. كمي ازم فاصله گرفت. از روي تخت بلند شدم. تنپوش پارچهايم رو از داخل كمد برداشتم و پوشيدم. اشكهام به هقهق تبديل شده بود. ميخواستم از اتاق خارج بشم كه مچ دستم رو گرفت. - مبينا! چي شد؟ با خشم مچ دستم رو از داخل دستش كشيدم و فرياد زدم: - دستم رو ول كن عوضي! - چي شده آخه؟بگو من كجاي زندگيتم؟ من رو واسه چي ميخواي؟ واسه چي بهم نزديك ميشي؟ من همسرت نيستم. تو من رو زن خودت نميدوني! من توي زندگي تو چيكار ميكنم لعنتي؟! من رو فقط براي هـ*ـوس ميخواي؟! آره؟! بهم بگو. - قرارمون چي بود؟ مگه نه اينكه تو با من ازدواج كردي تا باردار بشي؟ نميخواستم بشنوم! نميخواستم بدونم براي چي ازدواج كردم! نميخواستم بدونم كنار يه مردي ميخوابم كه بهم هيچ حسي نداره و فقط اومده تا بهم يه بچه بده! اين بدترين قسمت ماجرا بود! من چطور راضي به اين كار شدم؟ بلندتر از قبل ميون گريه هام فرياد زدم: - ديگه نميخوام! ديگه هيچي ازت نميخوام! فقط ازم فاصله بگير! ديگه نزديكم نشو! حالم رو بد ميكني! ازم دور شو! بهسرعت از اتاق خارج شدم و خودم رو داخل اتاق كناري انداختم و در رو پشت سرم بستم. اتاق تاريك و سردي كه فقط چندتا از وسيلههاي اضافيمون داخلش بود. كنار در چمباتمه زدم و زانوهام رو توي بغـ*ـل گرفتم؛ تا شايد تسكين دردهام بشه! نویسنده:فاطمه عبدالله زاده