eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_هشتم 💠ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده می شد 💠 چشمم روی آشوب کوچه های اطراف می چرخید و میدیدم حرم حضرت زینب س بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. 💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره می کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را می خواند که قلبم از هم پاره شد. 💠میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس می کردم او را رها کنند. 💠مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می کردم. 💠 از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان تورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم : «یا زینب!» 💠با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند 💠 که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند. 💠 بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب ها را با ناله صدا می زدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آن ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند 💠که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می دادند و یکی خرناس کشید : ابوجعده چقدر براش میده؟» 💠و دیگری اعتراض کرد : «برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ 💠ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» سپس به سمت صورتم خم شد، چانه ام خیس اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد 💠«فکر نمی کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!» از چشمانشان به پای حال خرابم خنده می بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب س دست دلم را گرفته بود 💠تا از وحشت اینهمه نامحرم تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بی صدا گریه می کردم. 💠 ای کاش به مبادله ام راضی شده بودنو و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 💠 احساس می کردم از زمین به سمت آسمان آتش می پاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان شان افتاده بود 💠 که پشت موبایل به کسی اصرار می کردند : «ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» 💠صدایش را نمی شنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کند. 💠 با فشار دستش شانه ام را هل می داد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلابه می کشیدند که عجالتا خنجرهایشان غلاف بود. 💠پاشنه در پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هم می دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم. 💠احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب س به لبهایم نمی آمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 💠 دلم می خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. 💠 شانه ام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی رفت 💠 که از پیچ پله دیدم روی میل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می زند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆