عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هفت احسان بهسمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خدا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕧#قسمت_چهل_هشت
بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و پسرها وسط سالن پريدن و مشغول رقصيدن شدن. ديگه تحمل
ديدن اين صحنه رو نداشتم. من حتي يه جشن عروسي مختلط هم نرفته بودم، هميشه
از اينجور مجالس دوري ميكردم؛ اونوقت الان جشن عروسي خودم بايد اينجوري
باشه؟! ما قرار نبود جشن بگيريم، قرار بود كه فقط يه مهموني خودموني باشه با جمع
دوستانه؛ اما چيزي كه من الان ميبينم فراتر از يه جشن ساده و يا مهموني بود. انگار
كه بابا هم از ديدن اين معركه ناراحت بود كه روي صندلي نشسته بود و با اخم
سرش رو پايين انداخته بود؛ اما بهخاطر آبروش حرفي نميزد و چيزي نميگفت.
مامان كنار هستي ايستاده بود و با آرامش به صحنه نگاه ميكرد؛ اما فقط من ميدونم
كه الان توي دلش چي ميگذره.
از دور فاطمه رو ديدم كه با مانتوي آبي كاربني و شلوار تنگ مشكي و روسري ساتن
و كفشهاي پاشنه دهسانتي بهسمتم مياومد.
با ديدنش از روي مبل بلند شدم و بهخاطر تبريكش تشكر كردم. از بين همكارام فقط
فاطمه رو دعوت كرده بودم چون كس ديگهاي باخبر نبود. در طول دوران تحصيل
هم كه دوستي بهجز هستي نداشتم و از بچههاي دانشگاه هم فقط ركسانا و الميرا
اومده بودن كه باهام دست دادن و تبريك گفتن.
همكارهاي احسان هم مياومدن و تبريك ميگفتن. هستي كنارم ايستاد. زير گوشش
گفتم:
- هستي؟ ميگما!
بگو.
- اين رئيستون كه ميشه عموي مهيار نيومده؟
- والا من خيلي اصرار كردم كه بيان. گفتم شايد اينطوري با مهيار روبهرو بشن
بهتره؛ اما همين ديروز براي عقد قرارداد رفتن مالزي. هم آقاي صالحي و هم آريا.
- انگاري قسمت نيست.
- چي بگم والا.
ماهك كنار هستي ايستاد و دستش رو بهسمتم دراز كرد و من هم با لبخند بهش نگاه
كردم و ازش تشكر كردم.
بيحوصله روي مبل نشسته بودم و به شلنگتختههاي دختر و پسرهاي جوون نگاه
ميكردم كه احسان سرش رو بهسمتم چرخوند.
- عجيب نيست كه سرجمع مهمونهاي دعوتي شما به بيست نفر هم نميرسه.
بيخيال پوزخندي كه روي لبش بود، همونطور كه با بيخيالي بهش نگاه ميكردم
گفتم:ما هم با خانوادهي مادريم قطع رابـ ـطه كرديم، هم با خانوادهي پدريم.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و پرسيد:
- چرا؟!
شونهاي بالا انداختم و گفتم:
- بهخاطر يه سري دلايل شخصي.
فكر كنم كه از حرفم حرصي شد كه سرش رو سمت ديگهاي چرخوند و گوشهي
بينيش قرمز شد. برام مهم نبود. فقط برام نمازم مهم بود كه اگه الان نميخوندم قضا
ميشد.
به خاله اشاره كردم كه بهسمتم اومد.
- خالهجون هيچ كدوم از اتاقا خالي نيست كه من نمازم رو بخونم؟
خاله متعجب نگاهم كرد، انگار كه توقع پرسيدن چنين سؤالي رو وسط جشن عروسي
ازم نداشت.
كمي مكث گفت:
- اتاق اميد هست. فقط درش قفله. بذار برم كليدش رو بيارم.
- ممنونم. زحمت ميكشيد.
چند دقيقهي بعد خاله بهسمتم اومد و گفت كه در اتاق اميد بازه، چادر و جانماز هم
برام گذاشته. تشكر كردم و بيخيال نگاههاي بقيه سمت اتاق اميد رفتم. چادر و
جانماز روي ميز تحرير تركيب آبي و زرد بود. خدا رو شكر كه قبل از آرايش وضو
گرفته بودم. چادر رو روي سرم انداختم، جانماز رو روي فرش كوچيك عروسكي
پهن شده كف اتاق انداختم و قامت بستم.
بيخيال همهي آدمهاي بيرون، بيخيال شنيده شدن اون آهنگ گوشكركُن، بيخيال
فردا و بيخيال ديروزم كه گذشت فقط به آيههايي كه از زبان و دلم جاري ميشد
توجه كردم؛ فقط به خدا فكر كردم، فقط از اون كمك خواستم و فقط اون رو صدا
زدم. اشك روي گونهم ميگفت كه دلم چقدر گرفته، ميگفت كه دلم آغـ*ـوش
خالص خدا رو ميخواد، ميگفت كه الان چقدر محتاج اين نماز بودم و چقدر دلم پر
ميكشيد كه ميون اين شلوغي و همهمه بهش پناه ببرم و گله بكنم از اين روزگاري
كه قلبم رو ميفشاره!
سلام نمازم رو دادم، دستهام رو رو بهسمت آسمون گرفتم و دعا كردم؛
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ