عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #رمان #هادی_دلها #قسمت_11 وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_12
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم
بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند))
چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان
-بهار
بهار:جانم
-دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم
دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم
بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن
البته بعداز راهیان نور
تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید
-آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟
بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟!
این سفر برای تو یه نفر واجبه
-همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒
بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒
باور نداری حسین زنده است پیشته
چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡
لعنت کن شیطان
نذار همین بشه راه نفوذ شیطان
-😔😔😔هیچی ندارم بگم
میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟
بهار:کی؟🙄
-عطیه 🙈
بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست
از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم
-الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟
عطیه :ممنون تو خوبی ؟
خونم
داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
-عه من هنوز حل نکردم وای 😱
عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟
-آهان عید کجامیخاید برید؟
عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد
اصلا هست همچنین جایی ؟
-خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن
جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست
عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟
-مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس
۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین
خودمم میام اجازت از مامانت میگرم
میشنوی عطیه چی میگم ؟
عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭
-توعطیه شدی بخشیده شدی
شهداهم هوات دارن
من برم
کار نداری ؟
عطیه:مراقب خودت باش
یاعلی
سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم
به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم
رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم
توام مثل حسین من گمنامی 😔
من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭
زود بود من داغ برادر بیینم
بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت
حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم
سینه نازش لمس کنم 😭
مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم
با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم
هوا تاریک بود
مامان بود
الو زینب جان مادر کجایی ؟
-وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام
سرداران بی پلاک 😭
مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا
الان بابات میاد دنبال
یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تا رسید منو بغل کرد
دونفری گریه کردیم
پدرم زود داغ جوان دید 😔
بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭
-نگو بابا
نگو بابا
من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭
حسین شما بزرگ کرده بودی 😭
شما عطرحسینی
بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد
ان الله یجب الصابرین
رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی
-اقای عطایی فر خانم عطایی فر
بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده
مامان بابات تعجب کردن
ولی همقدم من شدن
یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن
نام نویسنده :بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_11 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_12
با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم
چهل روز گذشت؟؟؟
چهل روز از نبودت
چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده
و اشک هایم ته کشیده
اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم
😔فراموش کردنت پدر!!!
هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم...
بیچاره صدیقه!!!
با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد
اما تو برای او هم صبر نکردی...
آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی ....
این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت
به خودش قول داده
اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره
مثل من که هم اسم مادرم هستم
چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده
هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا
کسی باید قید این دنیارا بزند
غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت
به سمت محسن بر میگردم
کنار من مینشیند
دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن
چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم
+از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟
_فهمیدنش کار سختی نبود
محسن راست میگفت
این روز ها پاتوق همیشگی من
دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست
_البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا
+چیکار؟؟؟
_پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود
خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست
از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم
باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم
چه زیبا میگوید قیصر
آی ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود....
انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان
فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت
♡♡♡
خودم را توی آینه برانداز میکنم
رخت مشکی را در آورده ام
وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند
با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام
کمی رنگ و لعاب بخشیدم
امروز بهترین روز عمرم هست
همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم
محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره
اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست
من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم
صدیقه در اتاق رو میزنه
بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم
!_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟
لبخند میزنم و به سمتش میروم
+بلهههه
خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟
صدیقه با تعجب به من خیره میشع
برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم
+چییی؟؟؟عالی شدم....
صدیقه من رو به شوخی هل میده
_درد!!!!بی مزه
با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم
و باهم از پله ها پایین میرویم
پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و
و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم
قرآن را از روی میز برمیدارم
مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند
قرآن را که باز میکنم
به صفحه اش خیره میشوم
ان مع العسرا یسرا
قطعا پس از هر سختی آسانیست
لبخن روی لبهایم مینشیند
بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است
_ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟
چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم
احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند
برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم
+با اجازه ی پدر و مادرم
بله!!
به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود
لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم
محسن هم با لبخند به من نگاه میکند
گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد
تو یعنی خود خود خوشبختی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_11 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... ا
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_12
دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم...
خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود:
-عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت...
هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد
روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد...
ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم...
یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود...
رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد...
من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟
-سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄
یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود...
من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟
مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟
-با دوستام داریم میریم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم مامان جونی خودم.
گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود.
من_جونم؟؟
نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در.
-سلام عزیزم اومدم.
-خداحافظ.
روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم.
بعد هم رفتم بیرون.
نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم:
-سلااااااام.
بعد هم دستو روبوسی...
من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود...
هانیه رو به من گفت:
-دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون.
-منم به شوخی گفتم:
-حالا که افتخار دادم!
وهمگی زدیم زیر خنده...
روکردم به بچه ها گفتم:
-حالا کجا میخواییم بریم؟؟
بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن:
-حاااالاااااا....
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-بهتون مشکوکمااااا...
بعد همگی خندیدن...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆