عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_17 روز سوم سفر ما قرار بود به #دهلاویه #ه
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_18
بسم رب الشهدا
اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار
میان مزارشهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهید صفری تبار بود
-خانم صفری تبار چرا شهیدتون سنگ مزار نداره ؟
خانم صفری تبار: کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل حضرت زهرا مزارش خاکی باشه
-الهی بمیرم
فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقا کمیل چطوری شهید شد ؟
خانم صفری تبار:کمیلم تو عملیات مبارزه با پژاک شهید شد
اون شب آخر یعنی ساعت ده شب دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعد خداحافظی که قطع کردم چندساعت بعدش یه چنددقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،گفتم کمیل جان توروخدا مواظب خودت باش،گفت نگران نباش عزیزم رزمایش مختصره نگران نباشین
گفت خانم صورتم سوخته بخاطر گرمای اینجا«گفتم اشکال نداره،دلت نسوزه»گفت دل منم سوخته عزیزم، قبل از اینکه پیام آخرش رو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد،که ای کاش..ای کاش..ای کاش خوابم نمیبردو بیشتر باهاش حرف میزدم توی عالم خواب دیدم یه تابوتی هست وتوی تابوت یه جنازه هست که یه پارچه مشکی روش کشیدن هیچ جای این جنازه مشخص نبودو فقط لب های جنازه مشخص بود پیش خودم گفتم این لب ها چقدر آشناست!چندنفر اومدن این جنازه رو تشییع کنن ولی به جای لااله الا الله میگفتن یاامیرالمومنین،یا امیرالمومنین،یاامیرالمومنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت یاااااعلیییی!اونقدر باابهت وبلند این جمله رو گفت که از شدت ترس از خواب پریدم،گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم تا باشنیدن صداش دلم آروم بشه دیدم گوشیش خاموشه وساعت رو نگاه کردم دیدم حدودا ساعت چهار یا پنج صبحه دقیقا یادم نمیاد..بعداها که قضیه خوابم به گوش همرزم های کمیل رسید گفتن خیلی جالبه!آخه اون شب عملیات فرمانده کمیل اینا یعنی شهیدجعفرخانی که باکمیل اینها به شهادت رسید اسم عملیات رو گذاشته بود یا علی بن ابی طالب وکمیل هنگام شهادت ذکر یاعلی روی زبانش بود...
-😭😭😭الهی بمیرم برای دلتون
خانم صفری تبار:خدا نکنه عزیزدلم ان شاالله عمرت سالها ب دنیا باشه
میخواهید بریم دریا ؟من اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم
-آره عالیههههه
وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت :
من وکمیل باهم چندروزی میشد که عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که باهم کنار دریا رفته بودیم گفت خانم جان یه رازی رو باید بهت بگم که فقط به یکی از دوستام گفتم
با تعجب گفتم چی!؟گفت من چندسال پیش که مجرد بودم شبی یه خواب عجیبی دیدم،خواب دیدم یه آقای قد بلند با محاسن بلند که چهره بسیار نورانی داشت اومد پیشم ودوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیست،بهم گفت سال 89و90 دوتا اتفاق خیلی خوب برات می افته که باعث عاقبت به خیریت میشه، اولیش ازدواجه،دومیش...دومیش رو هرچی فکرمیکرد یادش نمی اومد و دائما فکرش رو مشغول کرده بود
بیست وهفت بهمن ماه سال 89 باهم ازدواج کردیم و سیزده شهریور سال 90 به شهادت رسید...
نام نویسنده :بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_17 صدای محسن در گوشم میپیچد با لبخند نگا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسمالرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_18
محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون می آید
مادر آهسته آهسته اشک میریزد
چقدر توی این لباس عوض میشوی احساس میکنم بیشتر از هر وقت دیگر دوستت دارم
ثانیه ثانیه به عشقمان اضاف میشود
و در این دقاقیق آخر به این دوست داشتن به اوج خود رسیده
زهرا تحمل نمی آورد و نزدیک تو می آید و تو را محکم در آغوش میگیرد
او را در آغوش آمیری و سرش را میبوسی
زهرا._بلاخره کار خودتو کردی دادش؟؟؟
محسن_بلاخره به آرزوم رسیدم
آه عمیقی از وجود زهرا زبانه میکشد
و من همچنان به تو خیره مانده ام
جلو می آیی اول پدرت بعد رضا را در آغوش میگیری
نوبت به مادرت میرسد
خم میشوی تا پایش را ببوسی که مانعت میشود
تو را در آغوش میگیرد و صورتت را غرق بوسه میکند
محمد با تعجب به کارهای ما خیره شده
هنوز نمیداند که اوضاع از چه قرار است
پیشانی محمد را میبوسی
و ساکت را برمیداری
به سمت در میروی و همه پشت سرت می آییم
از زیر قرآن دست مادرت رد میشوی
به یمت حیاط میروی مادر مانع آمدن بقیه میشود
کاسه آب را دست من میدهد و در خانه را میبندد
لبخند همیشگی روی لبت هست و به من خیره شده ای
تا نگــه کردم به چشمانت...
نمیدانم چه شد
تا که دیـدم روی خندانت...
نمیدانم چه شد
عشق بود آیا؟جنون؟ هرگز
ندانستم چه بود
تا سپـردم دل به دستانت...
نمیدانم چه شد
باران نم نم صورتمان را خیس میکند
دم در میایستیم
صدای بوق ماشین نشانگر آمدن تاکسی است
اشک در چشمانم حلقه میزند دوست ندارم چشم از تو بردارم
نا خودآگاه میگویم
+دوستت دارم
دستت را بلند میکنی و باران دستانت را خیس میکند
آرام میگویی
- داره بارون مياد
+چتر داری؟
- نه
+پس چی داری؟
-دوستت دارم .. !
خنده ام میگیرد چه خلاقیتی توی این موقعیت به خرج میدهی
فقط برای گفتن یک جمله
♡دوستت دارم♡
در را باز میکنی
تاکسی زرد رنگ دم در ایستاده
دستم را محکم میگیری بوسه ای بر پیشنای ام میزنی و با عجله میگویی
_وعده دیدار دوبارمون
بهشت!!!زیرا سایه ی امام حسین
چشمانم را روی هم میگذارم
سریع به سمت تاکسی میروی
در را بازمیکنی و برای آخرین بار بر میگردی و به من خیره میشوی
لبخند همیشگیت...
سوار تاکسی میشوی ماشین حرکت میکند و من هنوز در فکر آخرین نگاه تو هستم
یک لحظه به خود می آیم ماشین توی کوچه نیست
سریه کاسه ای پر از آبی که گل های محمدی رو آن غلتان است را پشت سرت میریزم
اما!!!
من که میدانم تو دیگر نمی آیی پس اینکارها چیست؟؟؟؟
دلخوشی محض.....
دررا میبندم
پشت در مینشینم و تنها حسرتی که بر دلم مانده این است
چرا آخرین تصویر تو به خاطر حلقه زدن اشک توی چشمانم تار شد....
تند تند قدم میزنم
توان نشستن را ندارم
انگار احساسی در وجودم خیمه زده که آرام و قرار را به غارت برده
با اینکه مطمئنم که نمی آیی اما باز امیدی ته دلم چشمک میزد
باور اینکه نباشی تقریبا غیر ممکن است
چشم از تلفن بر نمیدارم
تو قول داده بودی که زنگ میزنی و خوشرقول ترین بشر ازنظر من نمیتواند اینقدر بیرحم شود
که حتی یک زنگ زدن هم برایش سخت باشد
به عکس پدر و مادر روی تاقچه خیره میشم
یعنی یک روز عکس تو جفت این عکس ها میشه؟؟؟
نوار مشکی کنار عکس تو
چه ترکیب بد ترکیبی؟!!!!
کنار تلفن مینشینم وپاهایم را تند تتد تکون میدم
زنگ تلفن باعث میشه از خود بی خود بشم
بدون اینکه به شماره نگاه کنم تلفن را برمیدارم
+علووووو؟؟؟؟
صدای لرزان رضا پشت خط دلم را به لرزه در میاره
_ع...علو فاطی؟؟؟
+سلام داداش چیزی شده؟؟؟
_خودتو برسون بیمارستان چمران صدیقه....
صدیقه حالش خوش نیس
روی زمین مینشینم و محکم توی سرم میزنم
+یا امام هشتم
یا ابولفضل
یا فاطمه زهرا
صدای بوق آزاد باعث میشه به خودم بیام
به سمت چوب لباسی میدوم و چادرم را از روش میکشم
با گریه و زاری به سمت در حیاط میروم
هر ذکری که بلد هستم به زبان میارم
خدایا
صدیقه رو از من نگیر
سوییچ ماشین به جاکلیدی کنار در آویز هست
آب دهانم را قورت میدم چشمانم رو میبندم و سوییج رو برمیدارم
+خدایا خودت کمکم کن
سریع در حیاط را باز میکنم و سوار ماشین میشوم
تنها کلماتی که روی زبانم جاریه این هست
!+خدایا صدیقه،صدیقه،صدیقه....
اشک روی گونه هام سرازیر شده
و حلقه های درشتش مانع دید میشه
فکر کنم یک برف پاک کن هم برای چشمهام لازم دارم
تمام طول راه گرمای دستان محسن رو روی دستام حس میکنم
درست مثل آون روزها
تنها تفاوتش این هست که به جای خودش جای خالیش هست و آتیش به دلم میزنه
اما
مطمئنم اگر گرمای وجودش حس نمیشد تا حالا ده بار تصادف کرده بودم
حیف ....حیف که با این چشم خاکیم نمیتونم وجود نورانیت رو ببینم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_17 صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طمع_سیب
#قسمت_18
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم....
❣راوے : علـــــے❣
❣10ماه بعد...❣
نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره...
دلم خیلی براش تنگ شده...
شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!!
دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم...
بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه...
تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم...
هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم...
شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما...
هم چنان دوسش دارم...
اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت...
تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش...
ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم...
بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد...
رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم...
مامان رو به من گفت:
-پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم...
-نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم...
مامان خیلی بی مقدمه گفت:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟
-باید برای کاری بری تهران...
من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم:
-تهران؟؟؟؟؟؟
مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت:
-آره تهران...
دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:
-نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆