eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان #هادی_دلها #قسمت_20 قرار بود برای دیدار از خانواده #شهید_علی_بریری به بابلس
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی عطیه& وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان بهم یه خبر داد که برام عجیب نبود ولی بیشتر از لیاقت من بود خواستگاری سیدمحمد از من یه چیز شوکه کننده بود به نیت سه ساله امام حسین سه روز روزه گرفتم و سه شب نماز شب خوندم افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان شهید ابراهیم هادی زندگی من تا چهار ماه پیش زمین تا آسمان تغییر کرده بود دختری که حجاب ،شهادت ولایت فقیه براش مسخره بود حالا میفهمید پای هر چادر دختران این سرزمین چند خون شهید هست کنار یادمان نشستم خداشکر خلوت بود در حالی که گلاب روی سنگ یادمان میریختم شروع کردم حرف زدن سلام آقا ابراهیم یا بقول بچه های جبهه داش ابرام تو واسطه عطیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم ببینم عشق یعنی چی تو بهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی تو دستم گرفتی قدم به قدم کمکم کردی تا بشم محب ائمه و شهدا حالا اومدم کمکم کنی زینب وار کنار هم قدمت وایستادم کمکم کن اگه محمد رفت من زینب وار ادامه دهنده راهش باشم همون شب مامان زنگ زد و برای آخر هفته یه قرار با خانواده علوی گذاشت حالا امروز پنجشنبه است با چادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم با صدای زنگ برای آرامشم یه صلوات زیر لب میفرستم و تو آشپزخونه منتظر میمونم بعداز یک ربع مامان صدام کرد :عطیه دخترم چای بیار وقتی سینی چای مقابل آقاسید گرفتم متوجه رزهای سفید زرد روی میز عسلی اتاق شدم تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید اجازه خاست برای صحبت کردن دونفرمون باهم وقتی توی اتاقم قرار گرفتیم اولین چیزی ک دیدم لبخند تحسین آمیز آقاسید بود آقاسید:اتاقتون همش بوی حضور شهید هادی میده -شهید هادی تموم زندگیم رو تغییرداد یک ساعت یک ساعت نیمی حرف زدیم وقتی آقاسید پرسید :خب با این حساب نظرتون چیه ؟ -قبل جواب من یه چیزی بگم ؟ آقاسید:بفرمایید -من توسکای چندماه قبل نیستم اما راه زیاده تا بشم مثل زینب و بهار آقاسید: خانم عطایی فر ،خانم رضایی عالین شما از عالی هم عالی تری خب حالا جواب -راضیم به رضای خدا آقاسید:پس مبارکه ان شاالله اون شب من با انگشتر نشان به رختخواب رفتم واسه عقد هفته بعد جمعه کنار یادمان شهید هادی انتخاب کردیم .... نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_۲۰ با صدای بوق های آزاد موبایلم از خواب ب
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌ الرب العشق همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم که محسن ادامه میدهد _ولی دستت درد نکنه عیال خیلی وقت بود دمپخت نخورده بودم... با اخم رویم را از محسن برمیگردانم و سبزی را به سمت قابلمه میبرم و بلند و جدی میگویم +اولا دمپخت نه و خورشت سبزی ثانیا یه بار دیگه اینطوری بحرفی نه من نه تو!! ثالثا .... به سمتش برمیگردم و با تکون دادن انگشتم میگم +دیگه رو اپن نشین!!!! سریع از روی اپن پایین میپره و با خنده میگه __مگه چطوری صحبت کردم؟؟؟ +مثه این لاتا....... ایششششش با احساس سوزش دستم از فکر و خیال بیرون میام سریع دستم رو بالا میارم تا خون دستم قاطی سبزیا نشه دست و پا چلفتی تر از خودم تو دنیا نیست که نیست. دستم رو زیر شیر آب میگیرم خون ها روی انگشتام پخش میشه و پایین میره و خون های جدید دوباره جاش رو پر میکنه با پارچه سفیدی جلوی خونریزی رو میگیریم و به سمت اپن میرم توی آینه کوچکی که روی اپن هست خودم رو نگاه میکنم اشک ها روی گونه هام خشک میشه و من اصلا متوجه نشدم صورتم زرد زرد شده و زیر چشمام گود افتاده من کی این همه شکسته شدم؟؟؟ خدا میدونه.... هر وقت نا امیدی به سرم میزنه ... این آیه رو برای خودم تکرار میکنم ان نع العسرا یسرا !! پس این آسانی بعد از این همه دشواری که قراره برسه..... صدای گریه کودکی همه جا رو پر کرده با تعجب اطرافم رو نگاه میکنم اینجا رو تا حالا ندیدم اما عجیب برام آشناست همینطور که جلو میرم و دنبال صدا ی گریه میگردم چادر بلند وسفیدم روی چمن های بلند کشیده میشه نوری همه جا رو پر میکنه از بین اینهمه نور چهره نورانی تر محسن نمایان میشه و یک نوزاد کوچک توی آغوشش که مدام گریه میکنه زیر لب آهسته زمزمه میکنم +محسن.... محسن به سمتم میاد و بچه رو به طرفم میگیره چقدر همه چیز آشناست در عین غریبی چهره این بچه از همه چیز و همه جا آشناتر بی مهابا اون رو از محسن میگیرم وآغوشم رو گهواره اش میکنم کودک دست از گریه و زاری برمیداره لبخند روی لب هاش نمایان میشه محسن بی مقدمه میگه +این کوچولو محمد حسین ماست... با تعجب به محسن نگاه میکنم و این نگاه فوری مصادف میشه با باز شدن چشم هام توی اتاق تاریک که صدای تیک تاک ساعت سکوتش رو میشکست عرق سرد روی پیشونیم نشسته با بهت به اطرافم نگاه میکنم و نفس نفس میزنم کاش این خواب هیچوقت تموم نمیشد از جا بلند میشم و و لامپ اتاق رو روشن میکنم احساسی ته دلم میگه که تو به آرزوت رسیدی و رسیدن تو به آرزوت یعنی دفن شدن آرزوهام عکست را از روی دیوار برمیدارم به دیوار تکیه میدهم و آن را محکم در آغوش میگیرم لبخند روی لب هایت مثل همیشه جاریست آخ چقدر دلم لک زده برای یکی از این لبخندها قـ📖ـرآن چمـ🗃ـدان بدرقـه،بےتاب شدم😓 بیــمار و پراکنده و بےخـواب شدم😞 یک کاسـه ے آب و برگ تر چیزے نیست رفتے و خودم پشت سرت آب شدم😭 نفس عمیقی میکشم با اینکه میدانم دیگر نیستی اما مثل همیشه به خودم دروغ میگویم اینبار خودت به من ثابت کردی که به آرزوت رسیدی اما باز چیزی ته دلم میگوید تا خودش نیامده باور نکن!!!! دستم را روی شکمم میگذارم . رفتی و یادگاریت رو برام گذاشتی.... یادگاری که از گوشت و خونته.... چقد برای داشتن این یادگاری خوشحالم!!! یادگاری که هنوز نمیدونم چقدرشه... اما میدونم پسره و اسم محمد حسین براش انتخاب شده چقدر دونستن همه چیز از قبل برام لذت بخشه .... اما دونستن اینکه دیگه نفس های گرمت توی این خونه نیست و قراره هیچوقت هم نباشع آزار دهنده ست من به از دست دادن عادت کردم صدیقه رفت بابا رفت مامان رفت و شاید تو هم رفته باشی .... به از دست دادن عادت کردم اما هیچوقت فراموش نمیکنم به سمت غرفه ی کتاب هام میرم آنقدر آنها را زیر و رو میکنم تا بلاخره کتابی که مد نظرم بود رو پیدا میکنم (همسفر شقایق) یادش بخیر قبلاها این کتاب از دست رضا رها نمیشد که نمیشد وقتی محسن درباره رفتنش به سوریه گفت احساس کردم باید حتما این کتاب رو بخونم برای همین از اتاق رضا اونو کش رفتم تا یک ماه پیش که رضا مدام دنبال این کتاب میگشت اما وقتی پیداش نکرد دست از گشتن هم برداشت صفحه ها رو ورق میزنم همه داستان هاش رو ده ها بار خوندم و تمام کلماتش برام آشناست.... کی فکرش رو میکردم که من بشم همسر شهید..... فاطمه ای که نه حجاب درست و حسابی داشت نه نمازاش سرجا بود نه از باحجابا خوشش میومد و همسر شهید بودن براش یک جمله مضحک بود .... رویا ها ی اون فاطمه کجا و رویاهای این فاطمه کجا؟؟؟ دوست داشتن محسن چیزی به من هدیه داد بالاتر ازعشق!!! و این رو با تمام دنیا عوض نمیکنم حتی با خود محسن..... ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_20 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و گفت: -خودتی... یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم: -ازتــــــ متنفرم... سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم... پشت سرم اومد اونم می دووید... با بغض صدا می زد: -زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم... وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت: -زهرا... موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم... ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم: -بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟ علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران... خندیدم و گفتم: -زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره... -فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون... -من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین... -بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین... -چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن... -چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟ -خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید... راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت: -کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم... ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم: -ازدواج نکردین...؟؟؟ -نه من اصلا نمیفهمم چی میگین... -ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش... چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت: -بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد... اخم کردم و گفتم: -لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین... بعد هم راهمو کج کردم... دوباره اومد سمتم...وگفت: -زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده... ایستادم... علی بغض کردو گفت: -زهرا خانم...خواهش میکنم... ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم... یانه...باید به راه خودم ادامه بدم... دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...۶ نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم: -باشه... پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت: -ممنونم... راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک... روی یکی از نیمکت ها نشستیم... تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم... وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد... وقتی اومدم پارک و فال گرفتم... یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم... حافظ گفته بود صبر کن... گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی... نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته... توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست: -زهرا خانم... اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -بفرمایین... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم... حرفشو قطع کردم و گفتم: -این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه... -زهرا خانم... -من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم... بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت: -زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم... -من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم... -زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم... -قبول میکنم ولی... -ولی چی... -چه دردیو دوا میکنه... چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید... سکوتو شکستم و گفتم: -شما گفتین ازدواج نکردین؟؟ علی یه دونه زد توی صورتش و گفت: -استغفرالله... -چیه؟ -هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟ -بله... -ایشون با من و شما مشکل دارن... -چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟ ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆