عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_30 صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_31
-الو عطیه کجای؟
عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خونم
توهم بشین زندگی شهید قاضی خانی بخون
-باشه
با خوندن هر خط از زندگی شهید قاضی خانی میفهمیدم
فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی ب شغل و مکان و تحصیلات نداره
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
نام :مهدی
نام خانوادگی:قاضی خانی
نام پدر:جمشید
تاریخ تولد:۱۳۶۴/۸/۲۵
تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۹/۱۶
محل شهادت :خان طومان حلب
محل دفن:قرچک وارمین
💜💜💜
#زندگینامه
#شهیدمدافع_حرم
#مهدی_قاضی_خانی
شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار سیصد شصت و چهار در روستای حیدرخان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا امد و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار مایحتاج زندگی را تامین نماید
عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب بویژه عضویت در گردان امام علی (علیه السلام)در فتنه ۸۸ و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهداء برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک ارام گرفت.
از ایشان سه فرزند به نام های محمد متین ، نهال و محمدیاسین به یادگار مانده.
-عطیه ناهار درست کردما میخوری یا یه ساندویج درست کنم ببریم ؟
عطیه :وای قرمه سبزی
نه بخوریم بریم
-خخه شکموی کی بودی ؟
عطیه :زینب زود باش دیرمون شد
داشتیم از خونه در میرفتیم بیرون که گوشیم زنگ خورد
-عه از معراج الشهداست
عطیه : خب حالا جواب بده
الو سلام خانم عطایی فر خوب هستید؟
-الو سلام بفرمایید آقای مقدم
مقدم : غرض از مزاحمت معراج الشهدا قراره برای اربعین میزبان ۸شهید گمنام بشه
خانم رضایی گفتن زمانی که خودشون نبودن با شما برای پذیرایی از خواهران صحبت کنم
-چقدر عالی ان شاالله فردا با خانم اسکندری میایم معراج الشهدا که ان شاالله بریم مادر شهید قربانخانی دعوت کنیم
مقدم :منتظرتون هستم
خانم عطایی فر
-بله بفرمایید
مقدم :خبر دارید محسن (منظورش همون لشگری بود) برای حفاظت از زائرین رفته کربلا
دلم میخاست از پشت گوشی مقدم خفه کنما
-نخیر در جریان نبودم
به منم مربوط نیست
یاعلی
گوشی که قطع کردم عطیه گفت :چته چرا قرمز شدی ؟
اصلا چی گفت ؟
-بزنمش بمیرها احمق ب من میگه خبر دارید محسن رفته کربلا برای حفاظت
به من چه آخه چیکار کرده
عطیه :خب حالا آروم باش بگو چی گفت ؟
-نمیذارن که اخه
مهمان داریم هشت شهید گمنام
عطیه :عه چ عالی
راستی زینب مگه گوشی بیاری مدرسه ؟
-اره بابام با خانم مافی هماهنگ کرده
بعد از مدرسه رفتیم معراج الشهدا از همون جا زنگ زدیم با مامان و خواهر شهید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون
شهید قربانخانی یا بهتر است بگم ""حر مدافعین حرم "" شهیدی که از همه مال ثروتش گذاشت و خود حضرت زینب دعوتش کرد
وقتی رسیدیم یافت آباد خیلی راحت منزل شهید پیدا کردیم
وقتی مامان مجید دیدیم از کلامش دلتنگی برای مجید میبارید
مادر شهید:منو مجید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانی کهـ بهش گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت
به ما میگفت میخام برم آلمان اما از کاراش رفتاراش مشخص بود دیگه زمینی نیست
-حاج خانم اربعین هشت شهید گمنام مهمون داریم خوشحال میشم شما و دختر خانمتون تشریف بیارید
خانم قربانخانی :ان شالله میایم عزیزم
وقتی از خونه شهید خارج شدیم
- عطیه امشب بریم کهف ؟
عطیه : بشرطی ک حالت بد نشه
-قول✋
نام نویسنده:بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_30 بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیل
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_31
گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر...
من_بله؟؟؟
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-خوبم تو خوبی؟
-دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟
-خداروشکر.توخوبی؟
-منم خوبم.زهرا؟
-بله؟؟
-بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-حرف های همیشگی...
-بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم.
-قربونت برم.
-خدانکنه میبینمت.فعلا
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم...
اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم!
لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم...
گوشیم زنگ خورد پشت خط علی...
من_سلام.
علی_سلام خانمی.
-خوبی؟
-خوبم شما خوبی؟؟؟
-ممنون چه خبر؟
-سلامتی چیکار میکنی؟؟
-مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه!
-پس برو مزاحمت نمیشم.
-مراحمی.
-برو بعدا زنگ میزنم.
-باشه عزیزم.
-فعلا.
تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم...
اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم...
+زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه...
+من روتو خط میکشم...
حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم...
اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره...
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆