عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_46 &راوی عطیه دو روز بود خونمون شبیه غمک
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_47
&راوی بهار
وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام خالی شد ولی مجبور شدم وانمود کردم خوبم
گوشیم زنگ خورد
اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد
-بچه ها من برم دوغ بیارم
رفتم تو آشپزخونه در بستم
-الو سلام آقای علوی خوب هستید؟
عطیه گفت چی شده
ولی توضیح نداد
حال محسن و مهدی چطوره؟
سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره
محسن دوسه تا تیر خورده ب پشت وکمرش خورده
مهدی هم تیر به پاهاش خورده
عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان
لطفا شما بهشون بگیداینا تو الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده بهوش میان ان شاالله
فقط تروخدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال ب ایران خیلی نگران حال خانمش بوده
-باشه نگران نباشید
فعلا یاعلی
محمد:یاعلی
گوشی ک قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم عطیه جان بیا این پارچهای آب ببر
تا وارد اتاق شدم دیدم
مهدیه میگه:عطیه چیه گرفته ای
زینب: خخخخ محمد میخاد بره مرز برای همونه
مهدیه :اوفی
راستی زینب الان چندماهته؟
زینب:دوماه میزان با رفتن محسن
ده روز دیگه محسن میاد
با گوشیم ب همه بجز مهدیه،عاطفه،زینب اس دادم چی شده گفتم ی چیزی بهونه کند برید
محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخایم بریم بهشت زهرا
زینب :منم میام خیلی ناآرومم
-تو بمون با عاطفه،عطیه،مهدیه میریم پیش محمدرضا
زینب: باشه☹️
سوار ماشین شدیم
زینب:عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط برای یه اعزامه ؟
-زینب گاهی واقعا میترسم
زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن ،حرف بشون تا بقیه تو امنیت باشن
قبل از شهادت محسن خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار،محرابی پناه،بابایی زاده ...صبور شدم
بالاخره رسیدیم چیذر
-عطیه شما برو آب بیار
عطیه:چشم
-بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف ،عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون ی فرصت عمل به حرفاتون شده
مهدیه: بهار ترو خدا داداشم شهید شده؟😭😭😭
نگاهم افتاد که زینب آروم بود و فقط اشکاش میرخت
-نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه مهدی ،محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه
عاطفه:یا حضرت زینب
مهدیم 😭
-زینب دخترم ی چیزی بگو
زینب:بریم بیمارستان 😭
&راوی زینب
دستم گذاشتم روی شکم یا بی بی زینب بچم بی پدر نشه
وقتی رسیدیم بیمارستان محمدآقا اومد سمتون
محمد: همین الان هردوشون از اتاق عمل درآوردن ، بردشون ریکاوری
۱۲ساعت بعد اول آقا مهدی بهّوش اومد یه ساعت بعد محسن بهّوش اومد
تا چشماش باز کرد رفتم پیشش
-سلام عزیزدلم
محسن :سلام خانمم خوبید؟
-محسن توچرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟
محسن :آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری
با دست زدم پشت دستش گفتم :عه محسن باید به روم بیاری ؟
محسن: فنقل بابا چندوقتشه؟
-تقریبا دوماه
محسن توروخدا خوبی؟
محسن:آره عزیزم
پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه -چشم
بعداز بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش بوسیدم و گفتم
زود خوب شو عزیزدلم
تا اومدم بیرون دیدم عاطفه ،مهدیه از اتاق آقامهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود
-آقا مهدی خوب بود؟
مهدیه: زینب 😭😭 داداشم چندتا تیر خورده بود
بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیزدلم خداشکر کن سالمه
بهار: محسن خوب بود؟
-اره خداشکر
محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن
الحمدالله دیگه ماههای بعد بارداریم اروم بود
نام نویسنده: بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆