💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #پنجاه_ودو
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
_جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
_شهاب صبحونه نخوردی مادر
_با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
_میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
_بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی
_سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود
از جایش بلند شد...
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
_واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد
_برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دستش را کشید
_چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
_مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
_مریم بگو
_مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
_باشه
_در مورد نرجس...
_حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
_ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد....
اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود
خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد
بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را باحجاب باشد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_ودو
گوشه ماشین در خودم فرو رفتم..
و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه🤭😭😖 میکردم...
مرد جوانی پشت فرمان بود،..
در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به
تنم میچسبید..
که لحن 🌸مصطفی🌸 به دلم نشست
_برای زیارت اومده بودید حرم؟
صدایش به اقتدار آن شب نبود،..
انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید
_میخواید بریم بیمارستان؟
ماه ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده😭 و #عادت کرده بودم دردهایم را #پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد
_نه...
به سمتم #برنمیگشت..
و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم #نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد..😣😓😓
و باز برایم بیقراری میکرد
_خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟
خبر نداشت..
شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم..
و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از 🔥دیوانگی سعد 🔥آمده که زیرلب پرسید
_همسرتون خبر داره اینجایید؟
در سکوتی سنگین به #شیشه_مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود..
و من دلواپس #شیعیان_حرم بودم که به جای جواب، #معصومانه پرسیدم
_تو حرم کسی کشته شد؟
سری به نشانه منفی تکان داد..
و به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت
_الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟
شش ماه پیش..
سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم..😣😓😢
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa