eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمان 💠 قسمت محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند... شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد _شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم _مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده _نه خاک گرفتن باید بشوریمشون _باشه شهاب به سمت انباری رفت سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟ _یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم _منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _می خوای بیای؟؟ _آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست مریم_من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت _بفرمایید _خیلی ممنون داداش . _خواهش میکنم _میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟ _دوست دارن بیان؟؟؟ _آره _باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه _معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید... آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت... مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش آمد مهیا_به کجا خیره شدی لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وهشت _... امشب با خون این
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه✨🎤 از سمت مردان به گوشم میرسید.. 🌟و عطر خنک و خوش 💚رایحه حرم💚 مستم کرده بود..😭😰 که 🔥نعره بسمه🔥پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..😰که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید..😰😱 و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،..😡🔥 طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...😣 روی فرش سبز حرم.. 💚 از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...😰😭 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa