eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـربازهـای رهبـر⇩ ⇦مونـدن تـوراه حیـدر عــمـار داره ایـن خـاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🦋 ⃞ 🌹○ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
Panahian-Clip-EzdevajHayeKhiyali-128k.mp3
3.67M
🦋⁐𝄞 "ازدواج" طبـعش‌اینھ ڪھ ↶ خـوش‌اخلاقۍمیـاره‌↻ حـالاچـرابعضـیا اینـجورۍنیسـتڹ؟؟ 🎙استاد پناهیان | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم. - نه اينجاست. - چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟ - الان؟! - آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده. ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي! روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و روش نشست. دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم. صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره. فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟ - به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم فشار شما رو ميگيرم. لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم. - خب چي شد؟ - فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته. - واقعاً؟! - بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد. - يعني خيلي بده؟ - خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين. دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم. الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟! - بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم. - اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم. يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم. - من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من نداشته باشيد. - اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟ - خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم. ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛ ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه. شونهاي بالا انداختم و گفتم: هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول! - مهريه چي؟ - مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه! - اوهوم، خوبه. - فقط يه چيز ديگه. - بله؟! - بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟ - فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟ - خير عرضي نيست! بهسمت در اشاره كرد. پس بفرماييد. از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد. با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان اضطرابم رو بيشتر كرد. - خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟ آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم: - با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته! صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد. هستي شاد و مسرور گفت: - مباركه! هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت. - بفرماييد خالهجون، مبارك باشه! مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت. هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم. پدر احسان گفت: - مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد. من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت: - آقاي رفيعي نظر شما چيه؟ - والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
بعضے از روزهاي جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود، وقتے دلیلش رو می‌پرسیدم، مےگفت: ارتباطم رو با دنیا کمتر میکُنم تا امروز کہ متعلق بہ امام‌ زمانم‌«عج»هست، بیشتر با امام‌ زمان باشم! بیشتر بہ یاد امام‌ زمان باشم..!🙃❤️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بعضے از روزهاي جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود، وقتے دلیلش رو می‌پرسیدم، مےگفت: ارتباطم رو با دنیا کمت
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• بچ‍ــه‌ها‌ یه‌جوري‌تویِ‌جامعــه‌راه‌برید که‌همـه‌بگـن‌این‌بویِ‌امام‌زمان‌میده((: حاج‌حسیـن‌یکتا📻 !!!
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 حُب‌دنیـاوحُب‌خـدا در یڪ ⇦دل جـای نمی‎گیـرد؛ بایـد از یڪی از آنـها گذشـت!↻ آیت‌الله‌حق‌‌شناس🌱 روزسی‌و پنجم فراموش شود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛✨❜ ﴿لَاتَخَفْ‌وَلَاتَحْزَنْ‌إِنَّامُنَجُّوکَ﴾ نتـرس‌وغمگیـن‌مبـاش🖐🏻 مـاتـورا‌نجـات‌خـواهـیم‌داد🌱 (عنڪبوت/۳۳) | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❛📷❜ خوشبحـال‌⇦دل‌من‌⇨ مثـل‌تـو داردآقـ♡ـا ‌‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
[•بســـــم‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصدیـقیـن•] همراهان‌گرامے‌🌱 بࢪای‌حمایت‌از‌مجموعه‌لطفا‌ازطࢪیق لینڪ‌هاۍدࢪج‌شده‌گـࢪوه‌هاوکانال‌هاۍ مـاࢪادنبال‌ڪنیـنツ ‌•••ابࢪاهیـم‌ونـویـددلـھـاتاظـھـور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f •••کانال‌عشق‌یعنے یه‌پـلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f •••کانال‌استیکࢪشهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 ••• بیت‌الشـھـدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c •••بیت‌الشـھـدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـت‌هیـچ‌استخاࢪه نیست.🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_یکم بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم.
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خيلي زود تصميم گرفتي. - بله البته! نظر شما صحيحه، انشاءاالله ي شب تشريف بياريد منزل تا درمورد مراسم عقد و ازدواج صحبت كنيم. - ممنون، خدمت ميرسيم. - خدمت از ماست! ▫️احسان روي مبل جابه جا شد و گفت: - من واقعاً معذرت ميخوام، ميدونم كه جسارته؛ ولي من و مبيناخانم تصميم گرفتيم كه جشن نامزدي و عقد و عروسي برگزار نكنيم و اگه شما اجازه بديد و از نظر شمامشكلي نداشته باشه فقط به يه ماه عسل رفتن اكتفا كنيم. بابا گفت: - به نظر من هم فكر خوبيه، ميتونن خرج عروسي رو بردارن و براي زندگيشون سرمايه گذاري كنن. پدر هم احسان گفت: از نظر من هم مشكلي نداره! بابا رو به مامان گفت: - نظر شما چيه خانم؟ مامان چادرش رو محكم تر گرفت و گفت: - هرجور كه خودشون دوست دارن؛ ولي جشن ازدواج كلاً يه بار بيشتر اتفاق نميفته. ▫️به نظر من اگه دوست ندارين جشن بزرگي برگزار كنين، بعد از ماه عسل يه جشن كوچيك بگيريم. مادر احسان گفت: - والا ما تابه حال همچين چيزي توي فاميلمون نداشتيم. عروسي امير، پسر بزرگم،توي بهترين تالار شهر با هزار نفر مهمون برگزار شد. واقعاً نميدونم كه الان چطور احسان اين پيشنهاد رو داده! ▫️اين حرف مادر احسان به مزاج مامان خوش نيومد كه حالت چهره اش تغيير پيدا كرد وخطاب بهش گفت: - خانم ايراني، اين چيزا كه اصلا اهميت نداره. مهم اينه كه خوشبخت بشن. پدر احسان براي خاتمه دادن به اين بحث گفت: - حالا فرصت بسياره، بعداً درمورد اين مسائل صحبت ميكنيم. ▫️با يادآوري اينكه تا حداكثر سه ماه ديگه بايد باردار بشم استرسم شديد شد. به هستي چشم دوختم كه چشمهاش رو به معني نگران نباش باز و بسته كرد. تمام توانم رو جمع كردم و گفتم: - من واقعاً عذر ميخوام؛ اما ... ديگه نتونستم ادامه بدم كه احسان به كمكم اومد. - ما تصميم داريم كه تا يه ماه آينده ازدواج كنيم؛ يعني از طرف شركتمون بليط سفربه اروپا هديه دادن و من از ايشون خواستم كه تا ماه آينده ازدواج كنيم كه ماه عسلمون رو اونجا باشيم! ▫️نفس آسوده ام رو بيصدا بيرون دادم و متشكرش بودم كه از اين مهلكه نجاتم داد. اما اين بار مادر احسان نتونست ساكت بشينه. - با يه ساعت صحبت كردن و دو-سه بار همديگه رو ديدن كه نميشه شناخت پيداكرد. شما هنوز با اخلاقيات همديگه آشنا نشديد. بابا رو به من و احسان گفت: - به نظر من هم يه ماه ديگه براي ازدواج خيلي زوده!بار ديگه دنيا روي سرم خراب شد، ميدونستم كه راضي نميشن. ▫️پدر احسان اما به كمك آمد. - اما آقاي رفيعي به نظرم هرچي زودتر سروسامون بگيرن بهتره، ديگه به سني رسيدن كه بتونن يه زندگي رو بچرخونن. مامان با خشمي خفيف گفت: - واقعاً دليل اين همه عجله رو نميفهمم. هستي از تكيه گاه مبل فاصله گرفت و گفت: - من واقعاً عذر ميخوام، قصد دخالت ندارم؛ اما به نظرم هرچي كه زودتر برن سر خونه وزندگيشون خيلي بهتره! سرش رو پايين انداخت و ادامه داد: - خب بچه ها زندگي من رو ديدن، اگه ما هم اينقدر زمان نامزدي رو زيادنميكرديم، شايد اوضاع يه جور ديگه پيش ميرفت! ▫️نوع نگاه ها عوض شد و سكوت چند ثانيهاي بين همه شكل گرفت تا اينكه پدراحسان گفت: - دخترم بچه ها اون فداكاري و صبر و عشق تو رو ميبينن و توي زندگيشون استفاده ميكنن. خدا رو شكر كه شما هم زندگيتون سروسامون گرفت. انشاءاالله خوشبخت بشي عموجان. ‌▫️هستي تشكر آرومي كرد. توي دلم قربون صدقه اش رفتم به خاطر اينكه باعث شد اين بحث به خوبيوخوشي خاتمه پيدا كنه. بعد از گفتن حرفهاي هميشگي و تعارفات مرسوم، پدر احسان اشاره كرد و همه ازروي مبلها بلند شدن. لحظه ی آخر هستي رو توي آغــوش گرفتم و زير گوشش زمزمه كردم: - جبران ميكنم، لطف بزرگي در حقم كردي. - قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسم از همه چيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونم.... ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
ڪسانۍ بہ امـام زمانشـان خواهند رسیـد↯ ⇦ڪھ اهـل سـرعـت باشـند و الا تاریخ ڪربلا نشان داده ڪھ قافلھ حسینۍ معطـل ڪسۍ نمۍماند.🖐🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
ڪسانۍ بہ امـام زمانشـان خواهند رسیـد↯ ⇦ڪھ اهـل سـرعـت باشـند و الا تاریخ ڪربلا نشان داده ڪھ قافلھ ح
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• من دلـم را بھ جنگِ👊🏻 مـرگ‌فـرسـتـاده‌ام، و هــدفـش‌را تعییـن ڪرده‌ام ⇦شـهـادت...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 قلبـــــم رابھ خُـدا مۍسـپارم وقتۍڪھ میدانـم بـدوڹ‌حڪمت‌او بـرگۍازدرختـۍنمۍافـتد...ツ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزسی‌وششم فراموش نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتـل‌متـل‌تـوتـولھ... ⇦چشـم‌تـوچشـم گولـولھ⇨ اگـرپـاهـات‌نلـرزید↻ نتـرسیدی‌قبـولھ✌️🏻🕊 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
『🌱』 ﴿بـسـم‌الله‌الرحـمڹ‌الرحیـ‌‌م•دستی‌ڪھ ڪمڪ مۍڪند، از دستانۍڪھ براۍدعا 🤲🏻 بـالامۍرونـدمقـدس‌تـراسـت🌱 🖇در راستاۍ پیشـرفت‌وگسـترش مجـموعه‌وبـرنامھ های‌فرهنـگۍنیـازبـھ ‌تبلیـغات‌بـزرگ‌وگسـترده‌هـست📝 ❞عزیزانی ڪھ تـمایـل بـھ ڪمڪ وهـمـراهۍدارنـد مبـالـغ واریـزۍخـودرا بـھ شمـاره حسـاب زیـر واریـز نـماینـد❝ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ✨
Video_۲۰۲۰۱۲۱۳۰۸۲۶۲۵۹۵۸_by_VideoShow.mp3
2.75M
🕊⁐𝄞 مـقـام‌شھـدادرمحضـرامـام‌حسـین(؏) حـاج‌حسیـن‌یڪتـا📻 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_دوم ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونمكه توي اون لحظه چطور به ذهنم خطور كرد. چشمكي سمتم زد و خداحافظي كرد. مهمونها كه رفتن، در رو بستم و عقبگرد كردم كه با چهرهي اخمو و درهمرفتهي مامان مواجه شدم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و روي مبل نشوند. - من تو رو اينجوري تربيت كردم؟ - وا مامانجون مگه قتل كردم؟! - رفتي با پسره حرف زدي، زود به اين نتيجه رسيدين كه باهم تفاهم دارين؟ از من كه هيچ، لااقل از بابات اجازه ميگرفتي. - من بدون اجازهي شما آب هم نميخورم. همينالان هم اگه بهم بگين اين پسره به دردت نميخوره ميگم نه! - حرف من اينه كه چرا اينقدر زود جواب دادي. اصلاً اينكه زود ازدواج كنين ديگه چه صيغهاي بود؟! - خب بهنظرمون اينطوري بهتر بود. - مبينا دركت نميكنم. تو توي هيچ كاري اينقدر عجله نميكردي، الان كه مسئله بهاين مهمي پيش اومده چرا داري بيگدار به آب ميزني؟ همين رو كم داشتيم كه مادرش تيكه بندازه كه با دو ساعت حرف زدن نميشه همديگه رو شناخت. لابد الان هم ميره ميگه دختره چقد بيشوهري كشيده كه منتظر بوده فقط ما بريم خواستگاري تا با كله جواب مثبت بده. اصلاً به اين فكر كردي كه تا ماه ديگه ما چطور جهيزيهت رو آماده كنيم؟! بابا با آرامش روي مبل روبهرومون نشست. مامان رو بهسمت بابا با همون عصبانيت گفت: - تو نميخواي چيزي بهش بگي؟ واقعاً نميتونستم توي چشمهاي بابا نگاه كنم، از خجالت سرم رو پايين انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. لحن آرامشدهندهي بابا آرومم كرد. - دختر گلم اين زندگي توئه، تو هم هر تصميمي بگيري من و مامانت مثل كوه پشتت ميمونيم. فقط بدون كه اين تصميم خيلي سختيه، بايد عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري. اصلاً موضوع سادهاي نيست كه بخواهي سرسري ازش گذر كني! خوب فكرات رو بكن. اگه به اين نتيجه رسيدي كه ميتوني باهاش زندگي كني، مطمئن باش كه هر اتفاقي پيش بياد ما كنارتيم. ما بهجز تو كسي رو نداريم و تنها دلخوشيمون تويي. تنها آرزوي ما هم خوشبختي توئه. ولي اگه راضي نباشي و همينالان بگي نه، ديگه نميذارم كه از صد كيلومتري تو رد بشن! تو اونقدر عاقل بادرايت هستي و اينقدر بهت اعتماد داريم كه مطمئنيم بهترين تصميم رو ميگيري. نگران جهيزيه و اينجور مسائل هم اصلاً نباش. لبخند قشنگش رو مهمون لبهاش كرد. - من اگه مجبور بشم و جفت كليههام رو هم بفروشم، نميذارم دختر گلم سرافكنده بشه. ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش ميتونستم كه توي چشمهاش نگاه كنم و بگم مجبورم، من مجبورم كه با يه غريبه زندگي كنم، مجبورم كه تا يه ماه ديگه ازدواج كنم و باردار بشم؛ وگرنه ديگه نميتونم شماها رو ببينم. ايكاش ميتونستم اشكهام رو به چشمهاش گره بزنم و بگم كه درد دلم دوري از شماست! اينكه بايد با يه مرد غريبه زير يه سقف زندگي كنم و حمايت شما رو نداشته باشم. ايكاش ميتونستم بگم كه سختترين كار دل كندن از شماست كه همهي زندگي منيد! همهي جونم بسته به جون شماست، همهي وجودم فقط اسم شما دوتا رو صدا ميكنه و فقط خدا ميدونه كه چقد برام عزيزين و الان كه مجبورم ازتون جدا بشم، تمام وجودم فرياد ميزنه كه نه اين كار رو نكن و افسوس كه مجبورم! ايكاش ميتونستم همهي اينها رو بهت بگم باباي گلم!هيچوقت چيزي رو ازتون پنهون نكردم و پنهون كردن اين مسئله برام از فتح قلهي اورست هم سختتره. اشكهام به پهناي صورتم پايين اومدن، جلوي پاي بابا زانو زدم و سرم رو روي زانوهاي مردونهش گذاشتم. دست بابا روي سرم نوازشي بر وجود زخمديدهم شد و بـ*ـوسـهي سرشار از عشقش بهراستي كه از جنس نابترين عشقها بود. فقط ميون هقهقهام گفتم: - تو تنها مرد زندگي مني! *** از شدت عصبانيت ليوان پر از آبِ روي ميز ايستگاه پرستاري رو يه نفس سر كشيدم. نفسم رو با صدا بيرون فرستادم كه فاطمه بهسمتم برگشت. - خوبي؟ چرا اينقدر عصبانياي؟ - نه اصلاً خوب نيستم! خودم رو روي صندلي چرخدار رها كردم و به تكيهگاهش تكيه زدم. - تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش باقي نذاشته. تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش باقي نذاشته. - مريض اتاق دويست رو ميگي كه تازه آوردنش؟ اشك توي چشمهام جمع شده بود، واقعاً تحمل ديدن جراحتهاي روي بدنش رو نداشتم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
●حضـرت امـام رضـا (؏) : خانھ هایى‌ڪھ درآنــهانـمـازشـب🤲🏻 خـوانـده‌مۍشـودنـورش✨ بـراۍاهـل‌آسـمـان‌مۍدرخـشـد هـمانـطـورڪھ نورستـارگـان بـراۍمـردم زميـن‌مۍدرخـشـد.‌↻ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●حضـرت امـام رضـا (؏) : خانھ هایى‌ڪھ درآنــهانـمـازشـب🤲🏻 خـوانـده‌مۍشـودنـورش✨ بـراۍاهـل‌آسـمـان‌
°.• ❥ ⃟✨⠀ رفقـا🖐🏻 امشـب حتـما نمـازشـب بـخونیــد وقتۍ خونـدید بـرا فـرج اقامـون دعـآڪنیم🤲🏻 نماز،امشـب ات رو هدیھ ڪن به یوسف زهرا🌱
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 خُـدایـٰا اگـه‌یـه‌ࢪۅز🌻 فـࢪامـۅش‌ڪࢪدم‌خـداۍ‌بـزࢪگۍ‌داࢪم... تـــــۅ`فـرامـۅش‌نڪن‌ڪه بنـده‌ڪۅچیڪۍدارۍ♥ روز‌سـۍ‌ۅ‌هفتم فـࢪامۅش‌نشۅد❌
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• شهدا یھ ټیپۍ زدڹ ڪھ خـ♡ـدا نگاهشوڹ ڪرد! دنبال این بودڹ‌ڪھ خوشگل‌خوشگلا↻ ‌ یوسف‌زهرا امام زماڹ‌نگاشوڹ ڪنھ🌱 حالا ټو بـروهرټیپۍڪھ میخواۍبزڹ‌ـ... اما حواسټ باشہ☝🏻 ڪے داره نگات میڪنھ..!👀 حاج‌حسین‌یکتا °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
17.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱•|وظایـف‌رهبـرۍ اززبـان‌خــودآقــــا... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_سوم قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مه
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم واسه چي باهاش اين كار رو كردي. ميگه «بچهمه اختيارش رو دارم!» يعني هيچكس توي اين دنيا نيست كه جوابگو باشه؟ آخه اين بچه چه گناهي كرده كه بايد از وقتي چشم باز ميكنه خودش رو توي بدبختي ببينه؟! صافصاف توي چشماي من زل ميزنه ميگه «حقش بود! ديگه داره تنبل ميشه، يه هفته هست هيچكدوم از گلا رو نفروخته، همهشون پژمرده شدن.» آخ خدا دارم ديوونه ميشم. فاطمه به سمتم اومد، دستش رو روي شونهام گذاشت. - اينقدر حرص نخور سكته ميكنيا! - يعني هيچكدوم از اين انجمنا، هيچكدوم از اين سازماناي حقوق بشر و حمايت از كودكان و كوفت و زهرمار جوابگوي اينا نيستن؟! - اي خواهر سادهي من! اينا خودشون هم جزء همين دستهن! چطور انتظار داري كاري در حق مردم انجام بدن؟ حضور همراه يكي از مريضها باعث شد كه فاطمه بهسمتش بره و باهاش صحبت كنه. چارت تخت ٨٩ رو برداشتم، از فاطمه تشكر كردم و بهسمت اتاق قدم برميداشتم كه صداي خشن سوپروايزرمون من رو سر جام ميخكوب كرد. - خانم رفيعي! به عقب برگشتم. - سلام خانم عسگري. صداش رو بالا برد. حالا اين فقط چهرهي اخمو و ابروهاي درهمكشيدهش نبود كه عصبانيتش رو نشون ميداد. - كجا داريد تشريف ميبريد؟ - اتاق ٢٠٩ . - حتماً يه مريض بايد بميره تا شماها به فكر بيفتيد و به دادش برسيد؟ مبهوت نگاهش كردم! - سريع برو، مريض داره از درد ميميره!همونطور آروم و خنثي نگاهش كردم كه عصبيتر شد. ليست بيماران داخل دستش رو روي سـ*ـينهم كوبيد و با حرص گفت: - خانمدكتر هروقت وقتت آزاد بود، يه نگاهي هم به اينا بنداز. خانم دكتر رو چنان با حرص و طعنهدار بيان كرد كه لحظهاي جا خوردم. سري تكون دادم و از كنارش رد شدم. وارد اتاق كه شدم ديدم پسربچهي چهار-پنجسالهاي روي تخت خوابيده و ناله ميكنه. بهسمتش رفتم. به چارت نگاه كردم، دكتر براش مسكن نوشته بود. مسكن رو داخل سرمش خالي كردم. اسمش رواز ليست خوندم. - چطوري آقاپيمان؟ از درد چشمهاش رو روي هم فشرد. همراهش كه خانم جواني بود نزديك تخت اومد، دست پسرك رو توي دستش گرفت. - خانم دكتر خيلي درد ميكشه! - نگران نباشيد. عملشون سخت بوده، ايشون هم كه سني ندارن؛ واسه همين تحمل درد براش سخته. بهش مسكن زدم، الان آرومتر ميشه. اشكش روي گونهش نشست و سرش بهسمت پسرك چرخيد. - خواهرش هستيد؟! - نه مادرشم. - اصلاً بهتون نميخور ه - پونزده سالم كه بود ازدواج كردم و هفدهسالگي باردار شدم. الان هم بيستودو سالمه! - زنده باشين؛ مادر بودن خيلي سخته. - ممنون، مادر بودن خيلي سخته؛ اما همهش عشقه. اين عشقه كه مجبورت ميكنه نه ماه رو به سختي بگذروني فقط به اين اميد كه قراره فرزندي از وجودت شكل بگيره. عشقه كه مجبورت ميكنه درد عذابآور زايمان رو تحمل كني كه فقط براي اولين بار چشماي درشتش رو ببيني. اين عشقه كه مجبورت ميكنه شبا رو بيخوابي بكشي و خواب و بيدار بموني تا با صداي اولين گريهش فوري بيدار بشي و سيرش كني! واقعاً اين عشقه كه حاضري خودت بدترين دردا رو بكشي؛ ولي يه خار به پاش نره. عشق عذابآوريه؛ ولي اونقدر شيرينه كه همهي سختياش رو فراموش كني. هنوز مادر نشدي؟ نه! - انشاءاالله كه خدا قسمتت كنه. - ممنونم. از اتاق بيرون اومدم و به حرفهاش فكر كردم. دوباره با يادآوري اينكه من هم بايدمادر بشم ذهنم درگير شد. به ايستگاه پرستاري كه رسيدم، آقاي دكتر اميني با فاطمه صحبت ميكرد. جلو رفتم و سلام كردم. نگاه مهربونش رو بهسمتم برگردوند و با لبخند هميشگيش گفت: - سلام خانم رفيعي، چه خوب كه شما هم اومدي. - چيزي شده؟ - من فردا بايد براي يه سمينار برم آمريكا. قراره كه بهجاي من آقاي دكتر معنوي تشريف بيارن، خواستم در جريان باشيد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆