4_5976409011988201928.mp3
1.68M
🔴بشنوید|آیا حجاب اسلامی باعث فلجشدن نیمی از نیروی کار اجتماع میشود؟!
🌹شهید مرتضی مطهری
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت27 ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم - می
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- سعید حق داشت اینقدر ازت تعریف می کرد. از همون نگاه اول معلوم می شه که بچه با حالی هستی.
مگه نه بچه ها؟
بچه ها نگاهی به هم انداختند. شروین به این تلاش مضحک بابک برای خودمانی شدن لبخند زد و بابک
ادامه داد:
- اینطور که معلومه دفعه پیش آشنایی جالبی نداشتید. خب گاهی از این اتفاقها می افته . نباید زیاد سخت
گرفت.
شروین که از شکل شش گوشه سنجاق سینه بابک تعجب کرده بود جواب داد:
- اشکال نداره
- حالا حاضری یه دست بازی کنیم؟
شروین نگاهی به سعید کرد و رو به بابک گفت:
- ولی من بلد نیستم
- اینکه چیز مهمی نیست. خیلی راحت می شه یاد گرفت
پکی به سیگار برگش زد و به شروین تعارف کرد.
- نه ممنون
بابک َرک را تکان داد تا توپ ها مرتب شوند. بعد گچ را سر چوبش مالید و بریک را زد:
- اوکی. حالا اینجا وایسا نگاه کن. ببین ما چه جوری بازی می کنیم سخت نیست. من مدل ضربه زدن
رو یادت میدم خرت و پرت هاش رو از بچه ها بپرس.
شروین گوشه ای ایستاد و بازی بابک و سعید را تماشا کرد. بابک توضیح می داد و گاهی چوب را به شروین می داد تا بزند. بعد از یک ساعت بابک پرسید:
- چطوره؟
- داره خوشم میآد
- حالا کو تا خوشت بیاد. وقتی شرط بندی کنی قضیه جالب تر هم میشه. البته برای اینکه بازی کن
خوبی بشی باید زیاد بازی کنی
سعید به شروین اشاره ای کرد. شروین منظورش را نفهمید.
- پول می خوای؟
سعید می خواست حرفی بزند که بابک خنده ای کرد و گفت
- نه آقا سعید، ما تو مراممون نیست پول میز رو مهمون بده. حالا می خوای یه دست بازی کنیم؟
شروین نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- خیلی ممنون. من دیرم شده. ساعت 2 قرار دارم. میآی سعید؟
- تو برو. منم الان میام
شروین که رفت سعید رو به بابک گفت:
- دمت گرم. عالی بود
بابک که دیگر از خنده ها روی صورتش اثری نبود درحالی که سیگارش را روشن می کرد گفت:
- دفعه بعد از این خبرا نیست. من پول مفت ندارم
- دفعه بعد پول این دفعه رو هم در میاری...
سعید سوار ماشین شد و گفت:
- کجا قرار داری؟
- هیچ جا. خسته شدم. خفه شدم از بس سیگار کشید
- اینقدر ادای بچه مثبت ها رو درنیار! اصلاً بهت نمیاد. حالمون رو گرفتی. یه دست بازی می کردی
دیگه. دیدی که خیلی باحال بود
- بازی کنم که من ببازم و تو حالش رو ببری؟
- خسیس. چطور بود؟ بابک رو می گم
- آدم جالبیه و البته خالی بند
دنده را عوض کرد و ادای بابک را در آورد:
- ازهمون نگاه اول معلوم باحالی!
و با تمسخر ادامه داد:
- چاخان!
- خب هرکی یه عیب داره دیگه ولی عوضش خوش اخلاقه
- ایرانیه؟
سعید گفت:
- نه آلمانیه! ایرانیه دیگه
و پرسید:
- میری خونه
شروین سر جنباند.
- پس من همین جا پیاده می شم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۲۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
روی نیمکت نشسته بود که سعید به طرفش آمد. پاکت شیر کاکائو رو به طرفش پرت کرد و کنارش
نشست. شروین نی را توی پاکت زد.
- ناپرهیزی کردی
سعید دهانش را از نی برداشت.
- پف کردی؟
- دیروز تا حالا خوابیده بودم
- مگه تو کار و زندگی نداری؟
- نه که تو داری؟
سعید نگاهی به سر و کله شروین کرد و گفت:
- می تونم یه سوال بپرسم؟ به نظرت حمام چه جور جائیه؟
- باورت نمیشه سعید حوصله حمام هم ندارم
- مملکتی که تو دانشجوش باشی چه شود
- یه دانشجوی خوب مثل تو داره براش کافیه
سعید خندید و سرش را به طرف در چرخاند.
- هی، شروین؟ رفیقت
شروین متفکرانه گفت:
- دوتا نکته رو توجه کردی؟همیشه از ورودی خیابون قدس میاد، همیشه هم فقط جلو رو نگاه می کنه
- فکر کنم اگر کنارش بمب هم منفجر بشه برنمی گرده
شروین نگاهی به سعید کرد و با لحنی موذیانه گفت:
- بمب نه ولی ترقه دارم
- الان نه. یه موقعیت خوب حالش رو می گیرم
- چی شد؟ سوال جور کردی؟
- نه ولی جور می کنم. تو که منو میشناسی
- آره. سابقت رو دارم. بیچاره سعیدی، اینقدر ازش سوال کردی که آخرش از کلاس انداختت بیرون
شروین پاکت شیر کاکائو اش را تکان داد تا مطمئن شود تمام شده
- تموم شد!چقدر زود!!
بعد پاکت را مچاله کرد و ادامه داد:
- خیلی ادعای فضلش می شد، باید حالش رو می گرفتم
- ولی فکر کنم وقتی افتادی حال تو بود که گرفته شد
- می ارزید. تازه اینجوری نشون داد واقعاً کم آورده
بعد همانطور که با نگاهش شاهرخ را دنبال می کرد نیشخندی زد...
ساعت 8 بود که از حمام بیرون آمد، سری به آشپزخانه زد ، ناخنکی به غذا زد و بعد از شام رفت توی
اتاقش و نشست پشت میز.
- خب استاد شاهرخ مهدوی. سوال دوست داری؟ چشم، یه سوال هایی برات دربیارم که حال کنی آقای
دکتر
بعضی جاها را علامت زد. نگاهش به کتاب های شاهرخ که گوشه میز بود افتاد. یکیش را برداشت.
برگه ای از لایش بیرون افتاد. بلند خواند:
- زندگی چیزی نیست که سر طاقچه عادت
از یاد من و تو برود
زندگی
تر شدن پی در پی
زندگی
آب تنی در حوضچه اکنون
است
ابرویی بالا برد. برگه را روی میز گذاشت و شروع به برگ زدن کتاب کرد. بعضی جاها علامت سوال
بود.
- نه، اینجوری تابلو میشه. ترکیبش؟ آره ترکیبش بهتره
نگاهی به ساعت کرد. 12 بود
- دیگه کافیه
وسایلش را جمع کرد و برگه کاغذی را که شعر رویش نوشته شده بود دست گرفت. به برگه خیره شده
بود. با خط نستعلیق شکسته زیبایی نوشته شده بود. خوشش آمد. منگنه روی میزش را برداشت و تکه
کاغذ را به دیوار روبرویش چسباند...
سر میدان انقلاب بود که سعید را دید. بوق زد. سعید جلو آمد.
- بله آقا؟ می تونم کمکی کنم؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین متعجب گفت:
- مخت تاب خورده؟
سعید که خودش را مردد نشان می داد گفت:
- شروین؟ تویی؟!
- نه، بابامم، این مسخره بازیها چیه؟
سعید سوار شد.
- اولش نشناختمت. از صدات شک کردم. چون تو قیافت عوض شده! مخصوصاً موهای شونه کرده،
صورت اصلاح شده. غلط نکنم رفتی حموم
- نمکدون!
سرکلاس آماده و حاضر نشسته بود. شاهرخ وارد شد و سلام کرد. یک ساعت بعد درس دادن تمام شد.
شاهرخ دستکشش را در آورد و گفت:
- تمرین ها رو حل کردید؟ سخت که نبود؟
بچه ها هر کدام چیزی می گفتند.
- خب. هرکس هر سوالی داره بیاد پای تخته
یکی دو نفر پای تخته رفتند. سوالشان را نوشتند و شاهرخ همانطور که نشسته بود راهنماییشان کرد تا
سوال حل شود. شروین هم دست بلند کرد و پای تخته رفت. صورت سوال را نوشت. شاهرخ نگاهی به
سوال کرد. لبخندی گوشه لبش نقش بست. بلند شد و گفت:
- این سوال یه کم مشکله. من خودم حلش می کنم. نیاز به توضیح داره
و به شروین اشاره کرد:
- شما بشینید
استاد جواب مسئله را نوشت. شروین دوباره دستش را بالا کرد. شاهرخ گفت:
- صبر کنید. این جواب کلیه. نکات دیگری هم هست که باید بگم
شاهرخ حل می کرد و شروین مات و مبهوت نگاهش می کرد. بعد از ده دقیقه صدای بچه ها درآمد.
- آقا خسته شدیم
- ما دفترمون تموم شد، میشه بریم دفتر بخریم؟
- شما که نمی خواید این سوال رو توی امتحان بدید؟
- وقت تموم شد استاد
شاهرخ ایستاد و نگاهی به کلاس انداخت.
- دستمون خشک شد، کلمون داره گیج میره. ما که هیچی نفهمیدیم. فقط رونویسی کردیم
- آخه شروین اینم سواله تو پیدا کردی؟ توی تمرین ها نبود
- درسته، این سوال توی تمرین ها نبود ولی به هرحال سوال یکی از دوستاتونه. برای امتحان همون قسمت اول کافیه
بعد گچ را پای تخته انداخت، دوباره دستکش را در آورد و گفت:
- تا میان ترم وقتی نمونده. شما هم عقب هستید. اگر بخوایم تمرین ها رو حل کنیم باید چند جلسه اضافه
بیاید
- استاد شما جواب مسئله ها رو بنویسید ما کپی می کنیم. اینجوری نیاز به کلاس اضافه هم نیست
- آره استاد، اینجوری بهتره
- درسته ولی تضمین نمی کنم جواب ها رو بفهمید. بعضی از جواب ها رو باید توضیح بدم
- عیب نداره استاد. خودمون یه کاریش می کنیم. ما همین کلاس ها رو هم به زور می آیم چه برسه به
کلاس فوق العاده
شاهرخ خنده ای کرد و گفت:
- باشه. هرجور مایلید. مسئله ها زیاده. از هر نمونه یکیش رو حل می کنم
کلاس موافق بود. وقت تمام شد. بچه ها از کلاس بیرون می رفتند. شروین هم وسائلش را جمع کرد.
شاهرخ با دستش اشاره کرد. شروین رفت سر میز.
- سوالی که شما پرسیدید هنوز جای بحث داره ولی دیدید که سر کلاس نمیشه. اما اگه مایل بودید آخرش
رو بدونید من مشکلی ندارم
شروین دستپاچه گفت:
- الان؟
- کاغذی که دستتون دیدم نشون میداد هنوز سوال دارید. اینطور که معلومه خیلی با دقت درس می خونید. مطمئنم اگر من اون نکات رو نمی گفتم خودتون می پرسیدید
شروین من من کنان جواب داد:
- بله... ولی راستش الان خسته ام. اگر اشکالی نداره باشه برای بعداً
- باشه. هرجور صلاح می دونید
شاهرخ رفت. شروین نفسش را بیرون داد. کمی به تخته خیره ماند. بعد از کلاس بیرون رفت. سعید دم
راه پله منتظرش بود.
- چی شد؟
شروین نگاهی گنگ به سعید کرد. توی حیاط که رسیدند گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تذکر دیروز صبح رهبر انقلاب به شعار یکی از حضار درباره سند ۲۰۳۰
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه گناه بو داشت!
سخنان تاثیر گذار آیتالله مجتهدی تهرانی (ره)در مورد گناه؛اگر گناه بو داشت دو نفر پهلو هم نمینشستند!اما اولیا خدا میفهمیدن بو میدی!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ادعای ناموس پرستی تا تجاوز به عنف!
افشای جزئیاتی جدید و تامل برانگیز از قتل طلبه همدانی توسط بهروزحاجیلو ؛یک روحانی ساده در چه جایگاهیست که بخواد فتوای صیغه را بده؟!وقتی قاتل حداقل بیش از 6مورد تجاوز در پرونده اش بوده!مسجد حاج کربعلی کجای قاسم آباد است؟
این کلیپ حتما ببینید!ومنتشر کنید خیلی ها هنوز از اصل ماجرا خبر ندارن و اون روحانی که به قتل رسیده را مقصر میدانند!!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین متعجب گفت: - مخت تاب خورده؟ سعید که خودش را مردد نشان
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۱
✍ #ز_جامعی
- انگار فکر آدم رو می خونه. باورت میشه سعید؟ سوال رو کامل حل کرد. حتی یه چیزهایی گفت که
من عمراً می فهمیدم
- داداش سیاه ضایع شد
- ول کن ماجرا هم نیست. بعد از کلاس گیر داده بقیش رو حل کنه. الکی بقیه جواب رو هم گذاشت
گردنمون. آدم رو به غلط کردن میندازه
- می خوای چه کار کنی؟
شروین مفلوکانه جواب داد:
- اگر نرم خیلی تابلوئه. باید فکر کنه واقعاً سوال داشتم
- امروز که نمی خوای بری؟
شروین وحشت کرد:
- نـــــــه! کلم داره سوت می کشه
- بابک سراغت رو می گرفت
- حوصله ندارم. بلد هم نیستم
سعید سعی کرد مجابش کند:
- اون دفعه هم همینو می گفتی ولی دیدی که خوش گذشت. تازه اگه بخوای بلد بشی باید زیاد بازی کنی
- حوصله دودش رو ندارم
- نمی خوای نیای بهانه الکی نیار. نه که خودت لب نمی زنی
- آخه سیگار نمی کشه که. دودکش کار خونه است... همچین سیگار برگ می کشه انگار سیگار الیته !!
بابک خیلی گرم تحویل گرفت.
- می خوام ببینم چقدر بلد شدی. حاضری بازی کنی؟
شروین چشم غره ای به سعید رفت و رو به بابک گفت:
- ولی من هنوز یاد نگرفتم
- هیچ کس بیلیارد باز به دنیا نمی آید. همه بازی می کنن یاد می گیرن
شروین دید چاره ای ندارد. خودش هم بدش نمی آمد برای همین رضایت داد. چوب را گرفت و خم شد،
کمی چوب را عقب و جلو کرد و زد.
- برای شروع خوبه
بابک این را گفت بعد دست شروین را گرفت و زاویه دستش را درست کرد
- خوب روش متمرکز شو بهترین زاویه رو انتخاب کن و بعد بزن
شروین سری به نشانه تائید تکان داد و ضربه را زد.
ربع ساعتی بازی کردند تا اینکه شروین پیتوک داد و توپ سفید در پاکت افتاد. بابک چوب را از دست
شروین گرفت، توپ سفید رنگ را جایی گذاشت که که نزدیک حلقه بود بعد در حالیکه خم می شد گفت:
- وقتی توپت نزدیک حلقه است باید جوری ضربه بزنی که پیتوک برگرده سر جای قبل و نیفته تو پاکت،
یعنی به نصفه پائینی
این را گفت و ضربه را زد. توپ شماره یازده توی پاکت افتاد و پیتوک به عقب برگشت. شروین که
خوشش آمده بود لبخندی زد و سر تکان داد. صدایی بلند شد.
- نمی فهمم بابک تو چرا وقتت رو صرف این می کنی؟ مگه اینجا کلاس آموزشه؟
آرش بود. توپ را از جلوی شروین برداشت. شروین راست شد.
- بذار سر جاش
آرش رو به بابک گفت:
- همه ما بهتر از این بازی می کنیم اونوقت تو ...
شروین چوب را به طرف آرش دراز کرد.
- بیا! تو بازی کن
- لازم نیست. اینجا من می گم کی بازی کنه. هرکس نمی خواد هری
- تو الکی خودت رو علاف کردی برای آموزش!!
بابک که انگار داشت به حقیقت مطلقی اعتراف می کرد جواب داد:
- این از همه شما بهتر بازی می کنه
- این فقط چند روزه اومده. حتماً دفعه بعد از خودت هم بهتر بازی می کنه
آرش این را گفت وپوزخند زد.
- به نظر من استعدادش رو داره. خود تو هم خیلی وقت نیست بازی می کنی. می تونی امتحان کنی. من روش شرط می بندم
- رو این؟
- قول میدم می بازی
- به این؟ عمراً؟
بابک قاطعانه گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۲
✍ #ز_جامعی_(م.مشکات)
شروین که احساس کرد لبه مرگ و زندگی گیر کرده است مردد نگاهی به بابک کرد:
- ولی من...
- بازی کن. نترس
شروین تمام تلاشش را کرد. گاهی شروین جلو می افتاد و گاهی آرش. اگر این ضربه را درست میزد
ضربه بعد هم مال خودش می شد و احتمال بردش زیاد می شد. توپ یازده و دوازده را توی پاکت
انداخت. حالا دیگر ضربه آخر هم مال خودش بود. توپ هشت را هم که مانده بود توی پاکت انداخت.
سعید داد زد:
- آفرین شروین. گل کاشتی پسر
بابک دست زد و شروین با غروری بچه گانه رو به آرش گفت:
- حالا چی می گی؟
آرش عصبانی غرغر کرد:
- شانسی بردی
- شرط می بندی؟
- آره
سعید گفت:
- ولی شروین، اگر ببره؟
- نترس حالیش می کنم. پولش برام مهم نیست. حاضر نیستم جا خالی بدم
بابک گفت:
- آفرین. خوشم میاد مثل مرد میای جلو و کم نمیاری
دوباره بازی شروع شد. بابک همان طور که پیپ می کشید با خوشحالی از گوشه میز، بازی را دنبال می کرد. آرش جلو بود و شروین گرچه تظاهر به خونسردی می کرد اما معلوم بود از این عقب ماندن عصبی شده. سعی می کرد ولی فایده نداشت. توپ های آرش تقریبا تمام شده بود ولی شروین هنوز سه
تا از توپ هایش را داشت. با اشتباهی که کرد توپ آرش را داخل پاکت انداخت و باخت. آرش گفت:
- دیدی گفتم شانی بردی
شروین با چشمانی مالامال از خشم در چشمانش خیره شد.
- از کجا معلوم تو این دفعه شانسی نبردی؟
بابک میانداری کرد.
- بسه دیگه . مثل بچه ها به هم نپرید. بازی برد و باخت داره
شروین پول را شمرد و روی میز گذاشت. بابک گفت:
- آرش نمی خوای ما رو مهمون کنی؟
آرش خنده ای مغرورانه دم گوش شروین کرد و رفت. شروین عصبانی کنار میز ایستاده بود. بابک که توتون پیپش را خالی می کرد دستی به شانه شروین زد.
- جدی نگیر. آرش زیادی مغروره اما منظوری نداره. وقت زیاده. اگه بخوای می تونی حالش رو بگیری. باید تمرین کنی
این را گفت و چشمکی به شروین زد.سعید که دلخور به نظر می رسید گفت:
- من گفتم شرط نبند
قبل از اینکه شروین حرفی بزند بابک جواب داد:
- الکی نترسونش. چیزی نشده که. اگه بخواد پیشرفت کنه باید جرأت داشته باشه. یه مرد هیچ وقت کم نمیاره
آرش با چند تا بطری نوشابه برگشت. بابک یکی از بطری ها را برداشت و گفت:
- بعدش من و شروین یه دست دوستانه بازی می کنیم
آخر بازی شروین داشت با پسرها حرف می زد، سعید و بابک هم با هم پچ پچ می کردند. بالاخره از هم جدا شدند.
- با بابک چی پچ پچ می کردی؟
- هیچی، راجع به آرش بود. گفتم حواسش بهش باشه شر درست نکنه
شروین که خسته به نظر می رسید گفت:
- من خیلی خسته ام. تو رانندگی می کنی؟
سعید سوئیچ را گرفت.
- ولی انصافاً خوب بود
- ای، بد نبود
- سوار شو، سوار شو که تو اگه کیف دنیا رو هم بکنی باز ناراضی هستی
- شاید!
سوار شد و گفت:
- بدشانسی آوردم وگرنه می بردم
- این که چیزی نیست. می گن بابک با رفیق هاش سر ماشین شرط می بندن اونوقت تو برای 200 تومن
عزا گرفتی؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیارم
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
- می دونی؟ اولش خیلی شل تر بازی می کرد بعدش جدی شد. فکر کنم کلک زد. حتی دعواشون هم به
نظرم ساختگی بود.
- از این آرش هرچی بگی برمیاد. من که بهت گفتم. ولی بابک نه، گمون نکنم
شروین سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و گفت:
- تو چطوری شب ها بیرون می مونی؟ من دارم از خستگی می میرم
- یکی ندونه فکر می کنه من دارم خرابت می کنم. پاتوق های خودت یادت رفته؟ من بودم 4 نصفه شب
می رفتم پارک گیتار زدن؟ حالا کلاس میذاری، حوصلم...
سرش را برگرداند ولی شروین خواب بود. برای همین ساکت شد ...
- شروین ... شروین .... پاشو، رسیدیم
شروین بیدار شد، دستی به صورت و چشم هایش کشید.
- رسیدیم؟
پیاده شد.
- کجا می ری؟ ماشین رو چکار کنم؟
شروین همان طور که از خواب پیلی پیلی می خورد دستی تکان داد و بدون اینکه برگردد گفت:
- ببرش. صبح بیا دنبالم
سعید همانطور که رفتن شروین نگاه می کرد زیر لب گفت:
- فکر می کنه راننده استخدام کرده. بچه سوسول. عیب نداره. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه شروین خان و رفت.
سعید پرسید:
- برنامه امروزت چیه؟
- باید برم پیش استاد
- استاد؟ آها ... بابا ولش کن، دیگه یادش رفته
- اینکه من می بینم بمیره هم یادش نمی ره. از هفته پیش تا حالا هر وقت منو دیده یه لبخند می زنه. اگر
روش می شد می گفت چرا نمیای. من از دستش در می رم. فردا باهاش کلاس دارم. نمی خوام شک کنه
- خب شک کنه. تو که می خوای انصراف بدی
- اگر چیزی بگه سر کلاس نمیشه جوابش رو داد. خیلی ناجور حال می گیره. منم که میشناسی کم
نمیارم
- تو آخرش سر کم نیاوردن سرت رو میدی
- سرم بره بهتر از اینکه کم بیارم
سعید دستی به شانه اش زد:
- پیش استاد خوش بگذره. ما می ریم دَدَر
- ما؟
- با بچه ها
- آها! از اون لحاظ
سعید چشمکی زد. دست هایشان را به هم زدند و از هم جدا شدند...
شروین نگاهی به تابلو بخش انداخت.
- مهدوی 224
بالای اتاق ها را نگاه می کرد. در یکی از اتاق ها باز شد و کسی بیرون آمد. از کنار شروین رد شد و
نگاهی به شروین انداخت .یک لحظه با هم چشم در چشم شدند. چشمان آشنایی داشت. همانطور که داشت
فکر می کرد بالای در اتاق ها را نگاه می کرد.
- خودشه
در زد.
- بفرمائید
شاهرخ پشت میزش بود و روی میز خم شده بود.
- ببخشید
استاد سر بلند کرد. با دیدن شروین لبخندی زد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سلام 🍏
روزتون نورانی 🌝✨🌸🍃✨🌸🍃✨
✍ مادرِ عزیزی🌸🌾 که عروسی میری حواست نیست، آرایشتو پاک نمیکنی از سالن خارج میشی، هر چند سراسرِ سال بدون آرایش بری بیرون، همون یک شب کافیه تا فرزندت تناقض رو در رفتارت ببینه و عملآ از حجاب زده بشه!!!😪
حواست هست؟!!
خواهرِ خوبِ من! 🌸🌾
توجّه کنیم!!!!!❗️❗️
نگو یک شب هزار شب نمیشه!
همون یک شب کافیه تا فرزندت یک عمر دچار سرگردانی و بی هویتی بشه..
فرزندت با خودش دودوتا چار تا میکنه، میگه همه ی اینا ظاهرسازیه، اگه مادرم به حجاب باور داشت حتّی یک شبم حجابش رو نمیگذاشت کنار یا کم اهمّیّت نمیشد!..
بعد پا میشی میایی پیشِ یکی مثِ من ،میزنی تو سرت که آااااخ بچّه ام از دست رفت..😥
چرا بی حجاب شد؟!😓
منکه باحجابم! 😳
منکه رعایت میکنم!😳
مادر و پدرِ عزیزی که در مهمانی، سفر، جشن و.. خیلی به نماز اول وقتت اهمّیّت نمیدی،،،،،
دنبال دلایل عجیب و غریب برای کاهل نمازی فرزندت نباش!!!❌❌❌🤔😳
یادته رفتی جشن نامزدی و عروسی؟
آخر شب نمازتو خوندی؟!!
یادته رفتی سفر نمازتو دیر خوندی حتی وقتیکه میشد توقّف کنی و اول وقت بخونی؟!!!⁉️
✍ میریم عروسی،
میریم سفر،
میریم مهمونی،
میریم پیک نیک و..
سعیمون این باشه در هر شرائطی نمازمون رو اهمّیّت بدیم،،،
حالا به موارد استثنا کار ندارمااا❌
مثلآ یه وقت در سفریم، ساعت هشت شب اذانه ،جای مناسب برای وضو و دستشویی و توقف پیدا نمیکنیم یکی دوساعتم ممکنه بگذره تا نماز بشه خوند، که البته☘ اغلب ☘میشه بین راه توقف کرد زمان مناسب، یا طوری برنامه ریخت که سر وقت نماز خوند..
اگر نشد دیگه خدا ناظره و بیش از توان ما از ما انتظار نداره..
✅همه ی تالارها معمولآ نمازخانه دارند، اون هایی هم که ندارند، یه گوشه از سالن بایست یه چادری ، پارچه ای چیزی بنداز زیر پات وایسا نمازت رو بخون ، بچتم یاد میگیره و متوجّه اهمّیّت نماز میشه، متوجّه میشه عروسی، جشن، سفر و.. نمیتونن مانع باشن برای انجام تکالیف شرعی..❌
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
به طراوت گندم زار قسم🌾🌾🌾
به سرسبزی دشت 🍃🍃وآبی آسمان پاک✨
#چادرم برایت دعای عهد✨ میخوانم هر روز🌞
عهد با مادر✨
عهد با آقا ✨
عهد باشهدا ✨
باز میگویم برای هزارمین بار
سرم برود چادر از سرم نمی افتد🙏🌸
این است دعای عهد من با چادرم
که هر روز تکرارش میکنم😊🍃🍂🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
آمار های قابل تآمل نسبت به پربازدیدترین سایت های س ک س جهان:
در هر دقیقه ۱۲ ویدئوی س ک سی آپلود می شود!
در هر دقیقه بیش از ۵۷ هزار جستجو در مورد س ک س انجام می شود!
در هر دقیقه بیش از ۲۰۰هزار ویدئوی س ک سی دیده می شود!
و ...
🔴 رتبههای بالاترین کشور های بازدید کننده از سایت های س ک سی به ترتیب:
۱. آمریکا
۲. انگلستان
۳. هند
۴. ژاپن
۵. کانادا
۶. فرانسه
۷. آلمان و...
بعضی به غلط فکر می کنند در جوامع غربی با برهنگی، اصطلاحا چشم و دلشون سیر میشه ولی در واقع کاملا برعکسه و تشنه تر می شن لذا آمار بازدید سایت های پورن و س ک س در آن جا بسیار بالاست!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمز تربیت بچه ها
در خانه ی زهرا(س) وعلی(ع)🍂🍃🍂🍃🍂🌸🌸🌸🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیار
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- بفرمائید
شروین وارد شد و نشست.
- زودتر از این منتظرتون بودم
شروین عکس العملی نشان نداد. برگه ها را درآورد و به شاهرخ داد. نگاهی به سوال ها انداخت و
نگاهی به شروین.
- عجب سوال هایی
کنار شروین نشست. خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. گاهی از شروین سوال می کرد
وجواب می خواست. وقتی تمام شد شروین دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد. شاهرخ گفت:
- از اون سوال های نفس گیر بود
بعد چایی ریخت و طرف شروین گذاشت. شروین برگه هایش را جمع کرد. شکلاتی از توی ظرف برداشت.
- اینطور که معلومه خیلی به درس علاقه داری. این سوال ها برای هر کی پیش نمیاد
شروین چایی اش را برداشت ولی حرفی نزند. شاهرخ به صندلی تکیه داد و درحالیکه به قاب عکس
روبرویش خیره شده بود گفت:
- بهترین سال های عمر آدم دوران دانشجوئیه. با بچه ها شیطنت می کنی، با استادها کل کل می کنی. یاد
اون موقع ها افتادم . من همیشه با سوال هام پاپیچ استادها می شدم. توی همون کتاب هایی که بهت دادم
نمونه سوال هام هست. اگر دقت کنی متوجه میشی
شروین به سرفه افتاد. شاهرخ لیوانی آب برای شروین ریخت و درحالیکه به کمرش می زد پرسید:
- چی شد؟
شروین سرفه کنان جواب داد:
- هیچی ... شیرین بود. پرید تو گلوم
لیوان آب را گرفت. شاهرخ پرسید:
- راستی کتاب ها به درت خورد؟
شروین لیوان را سر کشید.
- نه. هنوز وقت نکردم ولی سعی می کنم بخونمشون
سریع بلند شد.
- بابت جواب ها ممنون
استاد تا دم در همراهش رفت.
- اگر مشکلی بود خوشحال می شم کمکی کنم
- چشم ... حتماً
نزدیک شب بود که رسید خانه. ماشین توی حیاط را خوب می شناخت. می خواست یواشکی برگردد که
سگ خانه شان به طرفش دوید.
- وای نه
از توی ایوان صدا یی آمد:
- حتماً شروینه
به ناچار از لای درخت ها بیرون آمد.
- به به آقا شروین
بعد از احوالپرسی روی صندلی نشست.
*
سعید با بچه ها ایستاده بود. شروین را که دید دستی تکان داد، چیزی به بچه ها گفت خداحافظی کرد و به طرف شروین آمد.
- چطوری؟
- ای
- تو کلا دستور زبان فارسی رو عوضی کردی ها! جواب یه چیزهایی
رو ای میگی که اصلا ربطی نداره. شروین سلام، ای، شروین خوبی؟ ای. شروین مردی؟ ای تو چیز دیگه ای بلد نیستی؟
شروین کسل گفت:
- نمی دونم
- چه خبر؟ به این یکی نمی تونی بگی ای
شروین شانه ای بالا انداخت. سعید گفت:
- آها، یادم نبود این یکی هم هست
و بعد به تقلید از شروین شانه بالا انداخت. دستی به شانه اش زد.
- چند تاش غرق شده؟
- هیچی
- این هیچی یعنی همه چی
شروین رویش را برگرداند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- خسته ام سعید، ول کن اصلا حوصله نداذم نمی خوام راجع به چیزی حرف بزنم
- من چی؟ حرف نزنم؟
- فکر کنم اگه بگم بمیر راحت تره برات
- دیروز رفتم باشگاه. اگه بودی دعوات می شد. بابک طرفدار تو بود...
یکدفعه شروین نشست. سعید هم کنارش نشست.
- چی شد؟
شروین سرش را پائین آورد و با دست هایش گرفت.
- هیچی، تو برو ، منم می آم
- چیزی نمی خوای؟
- نه
- مطمئنی؟
- آره، گاهی اینجوری می شم. باید تنها باشم
سعید رفت. چند بار نگاهی به عقب انداخت ... شروین دستی روی شانه اش احساس کرد.
- هرچی فکر می کنم می بینم تو مرام ما نیست تنهات بذارم . یه بلایی سر خودت می آری
- برو سعید، سر به سرم نذار
- اینجوری که نمیشه، پاشو خودت رو لوس نکن
شروین یکدفعه سرش را بلند کرد و داد زد:
- د برو دیگه. ولم کن. گفتم که می خوام تنها باشم
همه به طرفشان برگشتند . سعید نگاهی به اطراف کرد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد تا شروین را آرام کند گفت:
- خیلی خب، خیلی خب ، آروم باش...
و رفت. شروین دوباره سرش را میان دست هایش گرفت. چند دقیقه ای گذشت. دوباره دستی روی شانه
اش احساس کرد. عصبانی بلند شد. دستش را مشت کرد و عقب برد و یقه سعید را گرفت، داد زد:
- مگه نمی گم...
ولی حرفش نیمه تمام ماند. کسی که روبرویش بود سعید نبود. دستپاچه یقه شاهرخ را ول کرد وتته پته
کنان گفت:
- ببخشید ... من ... فکر کردم ... سعید ... یعنی...
- کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد آرام باشد. نفسش را بیرون داد. لحظه ای چشم هایش را بست
و گفت:
- من واقعاً معذرت می خوام. اشتباه شد
و وقتی شاهرخ با خونسردی جوا ب داد:
- عیبی نداره، مهم نیست
روی صندلی ولو شد.
- می خواستم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم ولی مثل اینکه وقت مناسبی نیست
شروین کمی چشم هایش را مالید.
- راجع به چی؟
- اگر اشکالی نداره بریم اتاق من...
شاهرخ کتش را آویزان کرد و با دست به شروین اشاره کرد که بنشیند. بعد لیوانی آب برایش ریخت.
شروین با اکراه گرفت و سر کشید.
- می تونیم صحبت کنیم؟
شروین که احساس می کرد آب خنک آرام ترش کرده سری تکان داد.
- شما هفته پیش اومدید برای رفع اشکال. اشکال هایی که برای شما پیش اومده نشون میده خیلی دقیق
درس می خونید . من نمرات سال های گذشتتون رو دیدم. فکر کنم شما بتونید کمکم کنید
- چه کمکی؟
- قرار شد جواب مسئله ها رو بنویسیم. یادتون که هست. اما مسئله ها زیاده و با این مشغله ای که من دارم فکر نمی کنم به موقع آماده بشه، چون فصل های قبلی هم هست
- خب همه کتاب ها حل المسائل داره
- نه متأسفانه. این کتاب جدیده، بنابراین مجبوریم خودمون مسائل رو حل کنیم
- خودمون؟
- می خواستم اگه برای شما مشکلی نداره مسائل فصل های گذشته رو حل کنید
شروین که سعی می کرد دستپاچگی اش را لو ندهد گفت:
- من؟؟ نمی تونم، یعنی بلد نیستم
- اگر مشکلی داشتید کمکتون می کنم. آخرش هم خودم یه بازنگری می کنم
- همش رو؟
- بعضی هاش تکراریه. کنار مسئله هایی که باید حل بشه علامت زدم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرستاد- سر تکان داد.
- اگر براتون مقدور نیست می تونید قبول نکنید. راحت باشید. مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد. هرچند
اگر قبول کنید لطف بزرگی کردید
- باشه. سعیم رو می کنم
- مزاحم بقیه درس ها نیست؟
- من درس ندارم
شاهرخ کتاب را به شروین داد.
- واقعاً ممنونم. لطف کردید
شروین سری تکان داد. صدای در بلند شد.
- بفرمائید
پسر جوانی بود. به نظر می رسید استاد از دیدنش خیلی خوشحال شده. چون بلند شد و به استقبالش رفت. با هم دست دادند و در آغوشش گرفت.
- هادی جان شما بشین. من الان میام
پسر جوان نگاهی به شروین کرد و نشست. شاهرخ رو به شروین که به سمت در می رفت گفت:
- اگه بتونی تا دو هفته دیگه تمومش کنی خیلی عالیه
- دو هفته؟ سعی می کنم اما قول نمی دم
وقتی از اتاق خارج شد صدای شاهرخ را می شنید که با مهمان جدیدش حال و احوال می کرد:
- خب آقا هادی کم پیدا شدید، چه خبر از اون ورا؟
دم در سالن که رسید نگاهی به اطراف انداخت. خبری از سعید نبود. کتاب را توی کیفش گذاشت. دست هایش را توی جیبش کرد و در حالیکه سرش را پائین انداخته بود وارد حیاط شد. با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می کرد.
- خوشم میاد باحال ضایع می شی
سربلند کرد. سعید بود که روی صندلی نشسته بود.
- نیازی به مشت و لگد نیست. مثل آدم هم بگی میرم
شروین خندید. سعید کنارش راه افتاد.
- با اجازه
پوست کلفتی. فکر کردم قهری
- واقعاً
- ا وا خواهر، اینا چه حرفیه، بلا به دور، شما یه خطایی کردی. بخشش از بزرگونه مادر!
شروین لبخند زد.
- حسابت رو رسید؟ چند نمره افتادی؟
شروین که دوباره یادش آمد چه اتفاقی افتاده با اوقات تلخی گفت:
- کاش نمره کم می کرد. آخر ضد حاله. می گه مسئله حل کن. گیر سه پیچ داده، ول کن ما هم نیست
- خودت شروع کردی؟ نگفتم باهاش کل کل نکن؟
- لعنتی، چهار فصل رو انداخت گردنم
- به زور باتوم در راستای کمک به علم خدمت می کنید؟
- خر شدم، با اون ضایع بازی که قبلش درآوردم گفتم شاید اینجور بهتر باشه
- حالا چرا تو؟ محسن که درسش بهتره
- فکر کنم می خواد مچ بگیره. نزدیک بود لو برم. بو برده می خواستم با اون سوالها حالش رو بگیرم.
خیلی زرنگه . نمی دونی چه سریشیه! یکی نیست بگه حل می کنی بکن. چه کار داری طرف فهمید یا نه. هی ازت سوال می کنه. مجبورت می کنه گوش بدی
- می خوای چه کار کنی؟
- چه می دونم. اینم شده قوز بالا قوز
- برا تو که بد نیست. از یکنواختی خسته شده بودی، دنبال سرگرمی می گشتی
- بخشکی شانس
- قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید. خوردی؟ حالا هستش رو تف کن. بی خیال، بالاخره
هرکی یه خریتی می کنه. می خوای بریم یه هوایی عوض کنیم؟
- نمی دونم. حوصله خونه رو ندارم. دیگه حالم از اون قبرستون به هم می خوره
- خودت کردیش قبرستون. با اون خونه چه کارا که نمیشه کرد!
- آخه چقدر پارتی؟ چند روز؟
- کاش می شد من جام رو با تو عوض کنم . خونه به این باحالی. فقط پیانوت اندازه یه ماشین می ارزه!
- وقتی برای هیچ کس ارزشی نداری، وقتی کسی نمی پرسه زنده ای یا مرده؟ پیانو به چه دردت می خوره؟
- حالا مگه از ما که می پرسن چی گیرمون می آد؟ این چیزا برا آدم نون و آب نمیشه. با این همه پول که زیر دست توئه می شه حال دنیا رو کرد اونوقت تو می خوای ازت بپرسن حالت چطوره؟
- تو خونه ما آدم ها و زندگی یه بخشی از پولن. مازندگی می کنیم که پول دربیاریم. هیچ لذتی از اون
همه پول نمی بریم. فقط هی اضافه می شه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا