eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
51.mp3
5.63M
5 یه کودک آغوش مـ❤️ـادر رو در لحظه ای که ترسیده، بیشتر از هروقت دیگه ای حس میکنه! لحظه های سخت زندگی برای تجربه آرامش آغوش خدا بی نظیرند! بسوی آغوشـ🌸ــش فـرار کن @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ فوق العاده جالب تقابل و بی حجابی‼ 💢این کلیپ به تمام سوال های شما پاسخ می دهد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
چادرم لباس رزم است لباس رزم که عاشقانه 💖 ندارد میشود عاشقانه دوستش داشت❤️😍 اما کسی برای لباس رزم عاشقانه نمیگوید لباس رزم نشانه است؛ رجز دارد وجهاد✌️ مثل #چفیه ی آقا😍 آنوقت اگر تاب آوردی و #فاطمیه ماندی شیرینی اش🍭 را باهیچ مدل وبرند ومارکی عوض نخواهی کرد لشگری که لباس دشمن را تنش کند هر چقدر هم پاک و وفادار و صادق باشند فرمانده را دلسرد میکنند 😢 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عزیزان چهله دعای فرج دور جدید از فردا آغاز میشه هر کس دوست داره وارد گروه شه🌸 روزی یک بار تا چهل روز🍃 به نیّت تعجیل در فرج آقا❤️🙏 http://eitaa.com/joinchat/1149501454Ca374efaaa8
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم - هر کی تو رو
🌹🍃 ۹۰ ✍ (م.مشکات) نیلوفر با ادای مخصوص خودش گفت: - وا؟ یعنی من مزاحم درس خوندنشم؟ - نه نیلوفر خانم، ولی بالاخره اینجور چیزها ذهن آدم رو مشغول می کنه. نمیشه به هر دوتاش همزمان رسید. بهتره بذاریم برای بعد از امتحانات نیلوفر حرفی نزد ولی مادر شروین گفت: - خب پس بعد از امتحانها یه جشن می گیریم و نامزدیشون رو اعلام می کنیم شروین احساس کرد دنیا را روی سرش خراب کردند. یعنی اصلاً مهم نبود او چه می خواهد؟ تا آخر مجلس حرفی نزد. ساکت شد و توی مبل فرو رفت. غرق در افکار خودش بود که دستی را جلوی صورتش دید. سرش را بلند کرد. شوهر خاله اش بود. - کجائی آقا شروین؟ بلند شد، دست داد و با همه خداحافظی کرد. مادر و پدرش در حالیکه شراره بغل پدرش بود رفتند تا مهمان ها را تا دم در بدرقه کنند ولی شروین دوباره همانجا نشست. چند دقیقه بعد پدر و مادرش برگشتند. مادرش همانطور که می نشست رو به شروین گفت: - خیلی بلبل زبون شدی. با توام شروین سر بلند کرد. شراره توی بغل پدرش نشسته بود. سرش را به طرف مادرش چرخاند. مادرش عصبانی بود. - برای چی اون حرف رو زدی؟ یه جنوبی نشونت بدم شروین احساس کرد دیگر نمی تواند تحمل کند. با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: - من با نیلوفر ازدواج نمی کنم. به خاله بگو بره یه احمق دیگه گیر بیاره. من نیستم این را گفت و بی توجه به داد و فریادهای مادرش به سمت در خروجی رفت. - بیا اینجا ببینم. دارم با تو حرف می زنم. کجا می ری؟ شروین داد زد: -قبرستون! در را به هم کوبید و رفت. مادرش رو به پدرش گفت: -تقصیر توئه، طرفش رو می گیری بعد همانطور که زیر لب غرغر می کرد از سالن خارج شد. -  واسه من آدم شده، زن نمی گیرم ...   هوا سرد بود. یقه کاپشنش را بالا کشید و در زد. کسی جواب نداد. دوباره، سه باره ... بالاخره صدائی خواب آلود جواب داد - کیه؟ - باز کن در صدائی کرد و باز شد. شاهرخ با موهایی آشفته، چشمهای خواب آلود با لباس خواب و کتی روی شانه اش پشت در بود. خمیازه ای کشید و گفت: - کیه؟ شروین کمی جلوتر آمد تا نور روی صورتش بیفتد. -  سلام  شاهرخ که از دیدن شروین تعجب کرده بود دستش را از در ول کرد. - علیک سلام   شروین با لحنی ملتمسانه گفت: - میشه بیام تو؟ شاهرخ از جلوی در کنار رفت. - البته  در را بست و پشت سر شروین رفت. شروین با کفش وارد راهرو شد. چند قدمی رفت،یادش آمد که باید کفش هایش رادر بیاورد، ایستاد، کفشهایش را درآورد و پرت کرد دم در و از راهرو وارد اتاق شد. شاهرخ خنده اش گرفت ... استکان چای را جلوی شروین گذاشت و روبرویش نشست. مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست. - سرد شد! شروین که تازه از حال و هوای خودش بیرون آمده بود با دیدن قیافه شاهرخ ناراحتی اش یادش رفت و پقی زد زیر خنده. - بله دیگه. مردم رو از خواب بیدار می کنی بعدم می خندی. عوض دست درد نکنته - یه دستی تو موهات بکش. عینهو جنگل شده - اگر این جنگل تو رو از فکر دربیاره عیب نداره با این حرف شروین دوباره توی فکر رفت و لبخند از لبانش پاک شد. استکان چای را زمین گذاشت و ساکت شد. - نمی خوای چیزی بگی؟ شروین به شاهرخ خیره شد. شاهرخ دوباره پرسید: -چیزی شده؟ شروین سری تکان داد. : @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۱ ✍ (م.مشکات) - می خوای فردا راجع بهش حرف بزنیم؟ شروین لحظه ای سکوت کرد. - مزاحمت نیستم؟ شاهرخ با قیافه ای حق به جانب و طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت: -الان می پرسی؟ اون موقع که پشت سرهم در می زدی باید فکر می کردی که من بیچاره خوابم -  تو زود می خوابی! -  به نظر شما آدم 1 نصفه شب خواب باشه غیرعادیه؟ ما رو بیدار کرده طلبکار هم هست شروین خندید. - کجا باید بخوابم؟ چند دقیقه بعد شاهرخ برگشت. بالاتنه اش  پشت تشک پنهان شده بود و فقط پاهایش پیدا بود. شروین خواست کمکش کند اما نگذاشت. بعد از اینکه یکی دوبار پایش به مبل و میز خورد تشک را روی زمین گذاشت. روی رختخواب نشست، شست پایش را گرفت و گفت: -نصفه شبی عجب گیری افتادیم ها! بعد همین جور که غرولند می کرد تشک و پتو را پهن کرد. - مهمون نمیاد، وقتی هم میاد نصفه شب میاد! شروین همانجا کنار در ایستاده بود به شاهرخ خیره شده بود و به شوخی هایش می خندید. شاهرخ پتو را پهن کرد و پائین تشک نشست : - آب برات بذارم؟ - نه ممنون شاهرخ از کشوی کمد کنار اتاق لباس خواب آبی رنگی درآورد، روی رختخواب گذاشت و گفت: - اگر کاری داشتی من تو اتاق اونوری ام - شب بخیر شاهرخ خواست جواب بدهد که خمیازه اش مهلت نداد. همانطور که خمیازه می کشید سری تکان داد و به دهانش اشاره کرد. شروین خندید. - خیلی خب، کشتی منو، برو بخواب شاهرخ رفت. شروین هم لباس هایش را عوض کرد چراغ را خاموش کرد و خزید زیر پتو. چشم هایش را که باز کرد آفتاب توی چشمش خورد. دستش را گرفت جلوی چشمش پتو را روی سرش کشید. چند دقیقه که گذشت  پتو را کنار زد. هوای گرم زیر پتو قابل تحمل نبود. .نشست سرش را کج کرد و با چشمانش که به زور باز نگه داشته بود ساعت را نگاه کرد. 7 بود. خودش را کش و قوسی داد. همانطور نشسته در جایش چرت می زد. - توکه هنوز تو رختخوابی چرخید. شاهرخ بود که با لباس ورزشی توی چارچوب ایستاده بود. شروین نق زد: - جای منو انداختی تو آفتاب؟ - سلام علیکم شروین سری تکان داد. شاهرخ نان را روی میز گذاشت. - جواب سلام واجبه - سلام - واسه خاطر جناب عالی رفتم نون گرفتم طلبکار هم هستی؟ پاشو یه دوش بگیر سرحال بشی -  نمی خوام. حوصله ندارم - پس من می رم شاهرخ این را گفت و از اتاق بیرون رفت. - هی؟ کجا؟ من گشنمه شاهرخ سرش را کرد توی اتاق - تا حالامهمون به این پرروئی ا نداشتم - خب، حالا که داری! می خوای از گشنگی بمیره؟ شاهرخ خندید. -  حقیقتاً در برابر تو کم می آرم. تا تو سفره رو بندازی من هم میام و دوباره رفت. شروین داد زد: - ولی من بلد نیستم صدای شاهرخ از دور آمد. - یاد می گیری لپهایش را باد کرد و نفسش را بیرون داد. بالاخره بعد از کلی تقلا سفره را انداخت. پای سفره که نشست شاهرخ در حالیکه سرش را با کلاه حوله اش خشک می کرد وارد شد. نگاهی به سفره انداخت. - کل آشپزخونه منو زیر و رو کردی؟! نشست. کلاه حوله اش را عقب انداخت. لقمه گرفت زیر لب چیزی گفت و شروع به خوردن کرد.نگاهی به شاهرخ که موهای خیسش از دورش آویزان بود انداخت و مشغول هم زدن چائی اش شد. تند و تند هم می زد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۲ ✍ (م.مشکات) همش ریخت! شروین سر بلند کرد. - ها؟ شاهرخ به استکان اشاره کرد. شروین نیشخندی زد و دست کشید. شاهرخ لقمه اش را قورت داد پرسید: - امروز برنامت چیه؟ -ساعت 2 امتحان دارم - زودی بخورمی خوام بریم یه جائی - کجا؟ - فعلاً بخور. میرم لباس بپوشم چائی اش را سر کشید و رفت. شروین چند لقمه ای دهنش گذاشت. سفره را جمع کرد و کناری گذاشت. - هنوز نشستی که! سرش را از روی موبایل بلند کرد. با دیدن شاهرخ سری تکان داد و سوتی زد. یکدست سفید ! حتی بلوز ژیله اش هم سفید بود. - خوش تیپ کردی! شاهرخ همانطور که آستینش را بالا می زد بادی به غبغب انداخت و پشت چشم نازک کرد! جلوی آینه ایستاد، موهایش را شانه زد. یکی از ادکلن ها را برداشت و به لباسش زد. - پاشو بریم شروین موبایل را توی جیبش گذاشت و بلند شد... شاهرخ آدرس می داد و شروین می رفت. - همین جا، نگهدار شروین نگاهی به سر در بیمارستان انداخت و با تعجب پرسید: - بیمارستان؟ برا دکتر اومدن تیپ زدی؟ - مردم که نباید واسه دیدن ما کفاره بدن! - ولی الان وقت ملاقات نیست شاهرخ کیفش را که برخلاف همیشه کولی بود برداشت، پیاده شد و گفت: -چقدر ایراد می گیری! بعد جلو افتاد و شروین به دنبالش. بعد از اینکه توی یکی دوتا از اتاق ها سرک می کشید رفت دم اطلاعات سرش را پائین آورد و گفت: -سلام، خسته نباشید - سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟ -دکتر موسوی هستن؟ - بله ولی الان مشغول معاینه هستن - چقدر طول می کشه؟ - دیگه کم کم تموم میشه. منتظر باشید شاهرخ تشکر کرد. شروین که کنارش ایستاده بود پرسید: - موسوی کیه؟ قبل از اینکه شاهرخ جواب دهد صدائی آمد: - سلام بر ریاضی دان بزرگ، استاد مهدوی! شاهرخ  با شنیدن صدا نیشش باز شد. برگشت. - علیک سلامسینوهه طبیب همدیگر را در آغوش کشیدند. شروین رفت نزدیک: - دو هفته ای هست نیومدی - متأسفم، سرم شلوغ بود - بچه ها خیلی دلتنگ شدن - امروز اومدم، با دست پر! شاهرخ این را گفت و کیف را نشانش داد. شروین بدون اینکه حرفی بزند تماشا می کرد. دکتر نگاهی به شروین که با کنجکاوی به حرفهایشان گوش می داد انداخت و گفت: - کاری داشتید؟ شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - این شروینه! دوست من و رو به شروین دکتر را معرفی کرد. - اینم دکتر موسوی. دکتر سیدعلی موسوی علی دستش را دراز کرد. - ببخشید نشناختم و از شاهرخ پرسید: - عضو جدیده؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
4_5992501099100112449.mp3
1.05M
🎧⏰ 2 دقیقه 👆 💥قبل از شروع بنویس میخای به خدا چی بگی و قشنگ فکر کن که به خدا چی بگی... ✅ همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... ✴️وقتی بدی‌هات رو بگی،خدا برای تک‌تکش کمک‌ات خواهدکرد،چون... 🔸 🔹 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) همش ریخت! شروین سر بلند کرد. - ها؟ شاهرخ به استکان اشاره کر
🌹🍃 ۹۳ ✍ (م.مشکات) شاهرخ ابرویی بالا برد: - شاید! شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت: - بیا بریم. اگه بچه ها بفهمن اومدی غوغا می کنن. راه رو که بلدی؟ شما برید منم میام و رفت. شاهرخ و شروین راه افتادند. - علی رفیق دبیرستان منه. از اولش هم عاشق طبابت بود. تو مدرسه هرکس یه طوریش میشد می اومد پیش اون. یه بار به یکی از بچه ها یه داروی گیاهی داده بود که بزنه سرش موهاش پر پشت شه. بیچاره همون دوتا نخ موش رو هم از دست داد. کار بالا گرفت. نزدیک بود اخراجش کنن. آخرش با پادر میونی یکی از معلم ها به لغو مجوز طبابتش رضایت دادن. شده بود دکتر زیرزمینی. اون زیستش خوب بود و من ریاضیم. همزیستی مسالمت آمیز. از سال دوم که رشته ها جدا شد روز امتحان ریاضی قیافش دیدنی بود شاهرخ که انگار قیافه علی یادش آمده باشد خندید. شروین پرسید: -حالا کجا می ریم؟ شاهرخ از پله آخر بالا آمد و گفت: - ایناهاش رسیدیم! شروین نگاهی به تابلو انداخت. - بخش سرطان؟ کی اینجاست؟ - بذار علی بیاد، می فهمی کیفش را توی بغلش گرفت و روی صندلی نشست. شروین هم دستش را توی جیبش کرده بود و راه می رفت. بالاخره علی آمد. - ببخشید. طول کشید. چرا نرفتید داخل؟ شاهرخ بلند شد. علی پشت در بخش ایستاد: - خب حالا که نرفتید بذار اول من برم چند دقیقه ای طول کشید و یک دفعه صدای جیغ و فریاد بلند شد. شاهرخ کیف را کولش انداخت و به شروین گفت: - بیا تو شروین که هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود به آرامی درها را باز کرد و داخل شد. با دیدن آنچه روبرویش بود همانجا ایستاد. 12-10 تا بچه که لباس های بیمارستان تنشان بود و سرهائی تراشیده. دور شاهرخ حلقه زده بودند و از سرو کولش بالا می رفتند: یکی دستش را می کشید چندتائی پاهایش را بغل کرده بودند، یکی هم آویزان کیفش بود. شاهرخ هم همانطور که به سر وصورتشان دست می کشید بینشان نشست. شروین همانجا مات و مبهوت ایستاده بود. علی که شادی بچه ها لبخند روی لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد و گفت: - این بچه ها سرطان دارند. اکثرشون امیدی به خوب شدنشون نیست. تمام هفته رو منتظر روزی ان که شاهرخ میاد. بعضی هاشون خیلی وابسته ان.طوریکه یه بار وقتی  شاهرخ مسافرت کاری رفته بود یکیشون... حرفش را خورد. نگاهی به علی که از زیر عینک اشکش را خشک می کرد انداخت. صدای یکی از بچه ها باعث شد دوباره متوجه جمع بچه ها شود. - عمو شاهرخ؟ عمو شاهرخ؟ شاهرخ سرچرخاند: -جانم مرضیه خانم؟ دختر دستش را باز کرد و گفت: - ببین اینجا رو آمپول زدن سیاه شده و جای سیاه شدگی بازویش را نشان شاهرخ داد. شاهرخ بغلش کرد و جای زخمش را بوسید. - شاهرخ آدم عجیبه. بدون هیچ چشم داشتی محبت میکنه. گاهی ازش می ترسم. نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می آره - چرا از خودش نمی پرسی؟ به علی نگاه کرد. علی گوشی اش را انداخت گردنش و گفت: - من چند تا بیمار دارم. میرم بهشون سر بزنم و همانطور که خارج می شد گفت: - فقط خودش از راز خودش خبر داره نه کس دیگه ای علی رفتو شروین دوباره به شاهرخ خیره شد. شاهرخ صدایش زد: - عمو شروین؟ شما نمی آی اینجا؟ یکی از بچه  ها  که از بقیه کوچکتر بود به شروین اشارهای کرد و معصومانه پرسید: - این هم عموئه؟ شاهرخ نگاهی موذیانه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت: - آره اونم عموئه، برید بیاریدش بچه ها به طرف شروین حمله کردند و شروین بین دستهایشان گم شد. دستش را می کشیدند و از پشت هلش می دادند. شاهرخ خنده  کنان روی یکی از تختها نشست و بلند گفت: - حالا اگه گفتید وقت  چیه؟ بچه ها دست هایشان را از شروین ول کردند و نگاهی به هم انداختند. شاهرخ کیفش را بلند کرد و همه به طرفش دویدند. شروین هم که از جمعیت خلاص شده بود گوشه یکی از تخت ها نشست. شاهرخ کیفش را بالا گرفته بود تا از پاره شدن در امان بماند. بچه ها سر و صدا می کردند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۴ ✍ (م.مشکات) - برای منم آوردی عمو؟ - من چی؟ شاهرخ که سعی می کرد آرامشان کند تا بتواند کیف را باز کند گفت: - برای همه آوردم. آروم باشید تا بتونم بهتون بدم بچه ها ساکت شدند و شاهرخ توانست کیف را روی پایش بگذارد و بعد شروع کرد به پخش کردن اسباب بازی ها! چندتائی از بچه ها روی تخت رفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. یکی از دخترها که حدوداً 5-4 ساله بود دستش را دورگردن شاهرخ انداخته بود. وقتی اسباب بازی اش را گرفت شاهرخ را بوسید. شاهرخ توی بغل نشاندنش و بقیه اسباب بازی ها را پخش کرد. بچه ها اسباب بازی هایشان را با ذوق به هم نشان می دادند. هر کدام گوشه ای رفتند و مشغول بازی شدند. شاهرخ می خواست بلند شود که یکی از بچه ها جلو آمد و خودش را از تخت بالا کشید. - عمو؟ - جان عمو؟ - میشه من دختر شما باشم؟ - آره خانمی - دخترا می شینن تو بغل باباشون. میشه منم بشینم؟ شاهرخ دستی به سر دخترک کشید و دخترک را توی بغلش گذاشت و دستهایش را دورش گرفت. - پریا خانم، دختر خوب بابائی پریا سرچرخاند و با لحن کودکانه اش گفت: - اون دفعه که بابای مینا اومده بود بغلش کرده بود. منم دلم می خواست بابای منم باشه ولی مینا گفت بابای اون مال خودشه. حالا منم بابا دارم بعد صورت شاهرخ را بوسید. شاهرخ هم پیشانی دخترک را بوسید و پریا شروع کرد به تعریف کردن برای باباشاهرخش. شروین رفت کنار پنجره و به بیرون و ردیف درختها خیره شد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پیشانی اش را به پنجره چسباند تا کمی خنک شود.هیچ گاه فکر نمی کرد که در این دنیا همچین جایی هم وجوود داشته باشد. - دلت می خواد پنجره رو باز کنی، نه؟ شاهرخ بود که کنارش ایستاده بود. چیزی نگفت و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. - اینا حتی از هوای تازه هم محرومن. تمام روز توی یه اتاق دربسته. اونم درحالی که فاصله چندانی با مرگ ندارن. تصور کن بیشتر عمرت رو توی همچین وضعیتی باشی مکثی کرد و بعد گفت: -تقریباً هفته ای یه بار می آم اینجا. می آم اینجا تا بفهمم چقدر بنده ناشکری ام. وقتائی که فقط نصفه خالی لیوانم رو می بینم می آم اینجا تا یادم بیاد همینقدر که می تونم دست دراز کنم و پنجره رو باز کنم و هوای تازه رو نفس بکشم یعنی یه نعمت. یه نعمت که من دارم و خیلی ها ندارن اما من فکر می کنم خوشبختی یعنی چیزای خیلی بزرگ و یادم می ره اگر نگاه من بزرگ نباشه بزرگترین نعمت ها حقیر می شن. میام تا یادم بیاد در برابر خوشی هایی که داشتم شاکر بودم که در برابر سختی هاش طلبکار باشم؟ بعد از شروین پرسید: - می تونی خوشبختی های زندگیت رو بشماری؟ شروین به شاهرخ که با لبخند نگاهش می کرد خیره شد. می خواست حرفی بزند که صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوتایی برگردند . علی وارد اتاق شد و همراه خودش ویلچری آورد که دختری 12-11 ساله روی آن نشسته بود. لباسی صورتی و روسری سفید رنگ که معلوم بود با دقت بسته شده تا مویی از آن بیرون نباشد. با ورود علی و ویلچر همه ساکت شدند. دخترک با دیدن شاهرخ دهانش به خنده باز شد. شاهرخکه به دختر خیره شده بود زیر لب گفت: - بیا، بیا تا ببینی همونقدر که می تونی حرف بزنی اونقدر خوشبختی که دیگه به هیچی نیاز نداری بعد جلو رفت . به دختر که رسید جلوی ویلچر زانو زد. گوشه دامن دختر را گرفت و بوسید. - سلام ریحانه خانم دختر بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد. چند لحظه ای با همان لبخند معصوم در چشمان شاهرخ خیره شد. دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت. - خوبی خانمی؟ ریحانه سرتکان داد. - کتاب هایی رو که برات آورده بودم خوندی؟... آفرین، دیگه چه کار کردی عمو؟ دخترک کاغذی را از کنار صندلی اش برداشت و به شاهرخ داد. شاهرخ نگاهی به نقاشی کرد. شروین آرام جلو آمد و پشت سر شاهرخ ایستاد. می توانست نقاشی را ببیند. یک خانه، یک درخت، یک دشت سبز و دو نفر. یک مرد کت و شلواری و یک دختر بچه. دخترک مرد تصویر را نشان داد و بعد به شاهرخ اشاره کرد. - این منم؟ پس اینم تویی دختر خندید. - بال داری؟ ریحانه  اشاره ای به آسمان کرد. شاهرخ هراسان به علی نگاه کرد و علی با تأسف سری به نشانه تائید تکان داد. ریحانه با اشاره به شاهرخ فهماند که نقاشی را برای او کشیده. شاهرخ با خوشحالی گفت: -برای منه؟ خیلی قشنگه. حتماً می زنم به دیوار اتاقم و دختر لبخند زد. - خب، حالا منم یه چیزی برای تو آوردم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۵ ✍ (م.مشکات) از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت. ریحانه گردن بند توی جعبه را برداشت. با ذوق آن را گرفت و علی گفت: -بذار برات ببندمش -چقدر بهت میاد ریحانه با لبخندش از شاهرخ تشکر کرد اما سرفه ای که کرد نشان داد که دیگر وقت رفتن است. علی گفت: -خب، اینم عمو شاهرخ. حالا دیگه باید بریم وگرنه حالت بد میشه عزیزم. باشه؟ ریحانه به علی چشم دوخت. نگاه ملتمسانه اش از یک طرف و بدتر شدن حالش از طرف دیگر علی را بین دوراهی متأصل می کرد. پیشنهاد شاهرخ راه حل خوبی بود. - می خوای من ببرمت عمو؟ دختر با شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دستانش را به هم کوبید. شاهرخ جای علی قرار گرفت و سه نفری از اتاق بیرون رفتند. شروین همانجا ایستاده بود و به هم خوردن در اتاق را تماشا می کرد. احساس می کرد دیگر نمی تواند در آن فضا نفس بکشد. با قدم هایی بی حال و سنگین از پله ها پائین آمد و روی نیمکتی که کنار حوض بیمارستان بود نشست. شاید برای اولین بار بود که با دقت به اطرافش نگاه می کرد و دنیایی غیر از آنچه تا به حال دیده بود می دید. تا به حال به این فکر نکرده بود که اگر مجبور باشد هفته ای چند روز یا حتی چند ساعت وقتش را در بیمارستان بگذراند چه حسی پیدا می کند؟! مردی را روی ویلچر می بردند. نگاهی به پاهای خودش کرد و حرف شاهرخ در ذهنش تکرار شد: - می تونی نعمت های زندگیت رو بشناسی؟ ... در برابر خوشی ها شاکر بودی؟ ... آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه حضور شاهرخ نشد. - مگه امتحان نداری؟ شاهرخ روبرویش ایستاده بود. - ساعت دوازدهه. نمی خوای ناهار بخوری؟ -ها؟ چرا. بریم.... وقتی از بیمارستان دور شدند شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: - اون دختره کی بود؟ فامیلتونه؟ انگار خیلی برات مهمه؟ -یکی از بچه های پروشگاهی بود که راحله توش کار می کرد. خیلی شیرین زبون بود. از 8 سالگی سرطان گرفت. راحله می خواست به عنوان فرزند قبولش کنه اما مریضی راحله و مشکلات بعد از اون خیلی چیزا رو عوض کرد. شوک مرگ راحله و پیشرفت مریضیش باعث شد قدرت تکلمش رو از دست بده. بچه عجیبیه. دیدی چطور محکم روسریش رو بسته بود که موهاش پیدا نباشه؟ اونم درحالیکه به خاطر شیمی درمانی حتی یه دونه مو هم نداره. وقتی یه بار راحله ازش پرسید گفت: من به وظیفه خودم عمل می کنم شاهرخ مکث کوتاهی کرد و با لحنی پر از درد گفت: -می بینی شروین؟ بعضی ها توی یه اتاق کوچیک و پر از درد اینقدر روحشون بزرگه و خیلی ها توی بهترین جاها خوش بختیشون رو توی نگاه های تحسین آمیز اطرافیانشون جستجو می کنن.حاضر میشن به هر قیمتی نگاه ها رو به سمت خودشون بکشن. گاهی چقدر تعریفمون از خوشبختی حقیر میشه این را گفت، نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف کنار خیابان چرخاند. شروین که می دانست اینجور مواقع تمایلی به حرف زدن ندارد ساکت شد. هنوز به دانشکده نرسیده بودند که شاهرخ ازش خواست نگه دارد. - من چند تا کار دارم، تو برو - شاهرخ؟ - بله؟ مردد گفت: -میشه امشب هم بیام؟ دوست ندارم برم خونه شاهرخ فقط نگاهش کرد. شروین درمانده گفت: -خواهش می کنم! شاهرخ لبخند زد. - باشه بیا - ممنون - پس این کیف منم پیشت باشه برام بیارش - اوکی، فعلاً - خداحافظ.... * آرتور اَش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریقخون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هاییمحبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟ آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیشاز پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش میکنند حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عجب عاشقانه هایی امشب میان من و"معبودم" هست من با هزاران اسم صدایش بزنم او هر بار بگوید "جانم" #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
52.mp3
4.33M
6 اگه باطن مشکلات رو بشناسی، 💢راحت میتونی تحملشون کنی! اول باید بشناسی، بعد باید یقین بیاری، تابتونی مثل زینب، زیباییـ🌸ـها رو، درلابلای سختیها ببینی و آروم باشی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳دختران بی حیا ولی چادری! ❌ماجرای حجاب آمریکایی که اخیرا در کشور بین دختران مذهبی باب شده است و از بدحجابی است!!! 📽صحبت های تکان دهنده استاد پورآقایی در مورد دخترانی که به اصطلاح دارن می کنن... 🚨حتما ببینید و منتشر کنید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
برخی از مردم نسبت به دین بدبین میشن، چرا؟ چون مذهبیا و مدعیان دینداری بد عمل می‌کنن. دراول کار یکمی حق می‌دیم بهشون. ولی اگه بخوایم دقیق‌تر نگاه کنیم حق نداریم بخاطر عملکرد بد برخی مذهبی‌ها به اصل دین بدبین بشیم. چرا؟ ما اول باید اسلام رو بشناسیم بعد خودبه‌خود مسلمونا شناخته می‌شن، ولی ما برعکس عمل می‌کنیم، اول مسلمونارو نگاه می‌کنیم چه‌جوری عمل می‌کنن بعد درباره اسلام قضاوت می‌کنیم. اون مسلمونی که از اسلام فقط ظاهرش رو گرفته و بد عمل می‌کنه، مشکل از خودشه نه از اسلام، اتفاقا اسلام هم اونو قبول نداره و چوب تو آستینش میکنه. اسلام که فقط ظواهر نیست اگه یه مسلمون بظاهر مذهبی امانت‌دار نیست، اگه دزده اگه اختلاس می‌کنه، مگه اسلام بهش اجازه داده؟ احادیث و آیات شدیداللحن درباره مال مردم خوردن و مال حرام خوردن رو ببینید. کجا اسلام اجازه داده؟ بعد از فتح مکه و جمع کردن بت‌ها از دور کعبه، طبیعتا کلید درب خونه خدا رو باید از کلیددار قبلی می‌گرفتن، عثمان ابن طلحه که یک فرد مشرک بود، کلیددار کعبه بود، کلید رو ازش گرفتن که یک مسلمون جاش کلیدداری کنه، آیه ۵۸ سوره نساء نازل می‌شه که(همانا خداوند شمارا امر می‌کند که امانات رو به صاحبش واگذار کنید) آیه می‌گه کلیددار رو عوض کردید درست، ولی اون کلیدها برای شما نیست برای کلیددار قبلی بود، کلیدهاشو بهش برگردونید، اون چند گرم آهن مال خودشه، وقتی به عثمان بن طلحه اینو گفتن این سطح از انسانیت رو که دید مسلمون شد آقا اسلام اینه، انقدر حساسه رو مال و اموال دیگرانه، حالا یه حروم‌لقمه ای دزدی می‌کنه به اسم اسلام نذاریمش، اگه یه مذهبی اخلاقش گنده به اسم خدا پیغمبر نگذاریم، اگه یه چادری دو‌به‌هم زن و خاله زنکه حجاب رو زیر سوال نبریم. اگر یک روحانی بد عمل می‌کنه به‌پای دین نگذاریم. و از اون طرف هم، آقای روحانی، آقای طلبه، آقای حزب‌اللهی تو باید بیشتر مراقب رفتارت باشی تا مردمو نسبت به دین بدبین نکنی. نمیتونی؟ ادعای دین داری هم نکن یکی وسط جنگ جمل، اومد به امیرالمؤمنین(ع) گفت آیا ممکنه که طلحه و زبیر با اون شخصیت و سابقه درخشان در اسلام و عایشه همسر پیامبر بر باطل گرد هم بیان؟ امیرالمؤمنین فرمود: حق و باطل را با شخصیتها نمی‌توان شناخت، اول حق و باطل را بشناس، اهل حق و اهل باطل را خواهی شناخت نه‌باید کورکورانه دین‌داری کرد. نه باید بدون تحقیق درباره دین قضاوت کرد. اسلام تنها دینیه که گفته باید اول تحقیق کنی، تفکر کنی با عقلت اسلام واقعی رو بسنجی، بعد آزادی انتخابش کنی. ولی وقتی انتخاب کردی باید مطیع باشی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
گفتند: چادرت را بردار، حالا چه اشکالے داره با مانتوے بلند، حجاب کامل داشته باشے؟! جواب دادم : همیشه بهترین کار این است که بین خوب وبرتر ، برتر، را انتخاب کرد ومن هم چادر حجاب برتر را انتخاب کرده ام گفتند درسته که چادر حجاب برتره ولی زحمت زیادے دارد... در این گرما اذیّت نمیشے؟! گفتم گرما که مهم نیست ، غرق شدن عبد در معبود لذّت داره✨ چادر لذت دارد، باور کن💕 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) از جیبش جعبه کوچکی را بیرون آورد. باز کرد و جلوی دخترک گرفت
🌹🍃 ۹۶ ✍ (م.مشکات) از آنمیان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفردر مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه مییابند پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند و دو نفر بهمسابقات نهایی وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگزنپرسیدم که : خدایا چرا من؟ و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارمکه از خدا بپرسم : چرا من؟ فصل نوزهم از جلسه بیرون آمد. خودکارش را توی جیبش گذاشت. کسی از پشت سر چشم هایش را گرفت. دست هایی را که روی چشمانش بود گرفت: - کیه؟ دست ها از جلوی چشمش کنار رفت و کسی کنارش ایستاد. - تویی سعید؟ -پس کیه؟ -فکر نمی کردم برگردی - دو روز رفتم خونه بابام. طلاقم دادی؟ ای نامرد! شروین لبخند زد: -باور نمی کردم به خاطر یه دختر دوستی هفت سالمون رو به هم بریزی - ازت دلخور بودم، حالا دیگه گذشته، ولش کن شروین چیزی نگفت. - دیگه باشگاه نمیای؟ این چند روز ندیدمت - یکی دو بار رفتم ولی دیگه حوصله ندارم - حیف شد - چرا؟ -هیچی مهم نیست شروین شانه ای بالا انداخت. - انصرافت چی شد؟ بی خیال شدی؟ -فعلاً آره - خوبه، معلومه شاهرخ خان همچین هم بی اثر نبوده - هر کسی یه خاصیتی داره - منظورت منم؟ خب منم می خواستم کمکت کنم - اما می دونستی من اینجوری خوب نمیشم - تو که تلافی کردی - به خاطر راه حل احمقانت آبروم جلوی شاهرخ رفت - چیزی گفته مگه؟ -دوست نداشتم همچین تصوری راجع بهم داشته باشه - اووو! یه جوری می گه انگار کیه! شروین نگاهی به سعید کرد. - برای من مهمه - خیلی خب بابا، چقدر سخت می گیری. اگه یه شام مهمونت کنم درست میشه؟ -فعلاً نه، امشب جایی ام - بازم خونه خاله اینا؟ - دیگه خونه نمی رم. زدیم به تیپ هم - ایول، بالاخره یه تکونی به خودت دادی؟ شروین کیفش را جابه جا کرد و پرسید: - باشگاه خبریه؟ - چطور؟ - چرا گفتی حیف؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹۷ ✍ (م.مشکات) - چرا گفتی حیف؟ - چیز مهمی نبود. آرش می گه چون ضایع بازی درآوردی دیگه نمیای . می گه استادش بکن نکنش می کنه. خواستم بیای جوابش رو بدی ولی تو که دیگه نمیای . بی خیال شروین چیزی نگفت. و سوار شد. سعید پرسید: - مسیرت کدوم طرفه؟ -آزادی. اگه می ری می رسونمت سعید پرید بالا و گفت: - خونه کرایه کردی؟ شروین استارت زد. - فعلاً خونه مهدوی ام سعید سوت زد. - چه شود! یه کم که گذشت سعید پرسید: - این مهدوی چه جوری آدمیه؟واقعا همونقدر که نشون میده مثبته؟ فکر نمی کنم خیلی شبیه هم باشید. چطور اینقدر باهاش مچ شدی؟ - خودمم نمی دونم. همیشه فکر می کردم اینجور آدمها خیلی ترسناکن اما شاهرخ اصلاً اینجور نیست. شاید من اشتباه می کردم. به هرحال با اینکه احساس می کنم زیاد نمی شناسمش ولی باهاش راحتم - به نظر من خیلی بهش اعتماد کردی - اون کاری با من نداره که اعتماد من بهم ضرر بزنه - خیلی خوش بینی - من به از اون بدتر اعتماد کردم. حالا شاهرخ شده لولو؟ - من از روی دلسوزی می گم. خود دانی... نشسته بود و کتاب می خواند. شاهرخ با سینی وارداتاق شد. یکی از آبمیوه ها را جلوی شروین گذاشت و پرسید: -چی می خونی؟ -شعره، از کمدت برداشتم شاهرخ نگاهی به کتاب کرد و پرسید: -خب؟ شروین بدون اینکه سربلند کند گفت: - خب به جمالت! شاهرخ آبمیوه اش را روی میز گذاشت، پاهایش را روی هم انداخت، دستش را روی تکیه گاه مبل گذاشت و به شروین خیره شد: - نمی خوای بگی دیشب چه خبر بود که نصفه شب هوس دیدن من به کلت زد؟ شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند. -بالاخره من باید بدونم برای چی باید به تو غذای مفت و جای خواب مجانی بدم؟ شروین کتاب را بست مدتی به کتاب خیره شد و بعد پرسید: - میشه من اینجا بمونم؟ -خونه خودتون که با کلاس تره شروین آهی کشید ولی حرفی نزد. - پس قبول داری. خب پاشو برو خونتون! شروین انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: - گاهی فکر می کنم اصلاً بچه اون خانواده نیستم. انگار منو از سر راه آوردن - شایدم از نوانخانه! - بایدم حال منو درک نکنی با شنیدن این جمله شاهرخ دست از شوخی برداشت. - مشکل تو فقط دختر خالته؟ -مشکل من خانوادمه بعد انگار عقده اش باز شده باشد گفت: - اصلاً منو نمی بینن شاهرخ. انگار شب کلاه غیبی سرمه! اگر من یک ماه خونه نباشم هیچ کس نمی فهمه. می خوای امتحان کنی؟ فکر می کنی از دیشب که از خونه زدم بیرون کسی سراغم رو گرفته؟ فقط یه بار زنگ زدن اونم برای دعوا! اصلاً براشون مهم نیست که من چه کار می کنم. کی می رم، کی میام. چی دوست دارم چی ندارم. بابام که چسبیده به ماشیناش. باورت میشه من فقط گاهی که پول تو جیبم رو ازش می گیرم باهاش حرف می زنم؟ اونم حتی گاهی می ریزه به حسابم. فقط به فکر اینه که چطور یه بنز رو بکنه 2 تا. مامانم که .... فلان روز مهمونیه. فلان شب تولد دوستمه. امروز نوبت آرایشگاهمه. فردا پروئه لباس، صبح کلاس یوگا و ... هزار تا کوفت و زهر مار دیگه. باور کن هانیه، خدمتکارمون، بیشتر حواسش به منه. خسته شدم شاهرخ، خسته شدم... شاهرخ اشکی را که در چشم های شروین حلقه زده بود اما غرورش مانع پائین آمدنش می شد دید. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️