eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ۱۱۵ ✍ (م.مشکات) - سلام پدر اینجائید؟ پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید و گفت: - اومدم ببینمتون البته تنها نیستم و رو به شروین گفت: - بیا اینجا شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید: - همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟ از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد. - اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل نشسته بود و پیپ می کشید. - تو مگه دوست های اینجوری هم داری؟ - مگه این چه جوریه؟ - مثل اون رفیق هات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟ - فکر نکنم - فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها ! شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پسرش از زنده ماندنش ناراضی باشد! نگاهی به شاهرخ کرد. هیچ تغییری در چهره اش ندید! همان لبخند ملایم همیشگی! تعجب کرد! شاهرخ بدون توجه به این حرف گفت: - پا دردتون بهتر شد؟ - بهتره، قرص هائی که اون رفیق ریشوت داده تموم شده بگویه سری جدید بنویسه - می خواید بیاد دوباره معاینتون کنه؟ - نه، ورش نداری بیاد اینجاها! ازش خوشم نمیاد. فقط بگو قرص ها رو دوباره برام بنویسه. وقتی می خورم آرومم! - چشم حتماً مشت غلام همان طور که وارد سالن می شد گفت: - اگر ازش خوشت نمیاد برای چی قرص هاش رو می خوری؟ پدر با لحن تندی گفت: - باز تو اومدی فضولی کنی؟ پیرمرد سینی شربت را جلوی شاهرخ گرفت و گفت: - بد می گم آقا؟ اگر اینقدر نحسه که نمی خوای ببینیش پس قرص هاش رو هم نباید بخوری دیگه – تو مگه کار و زندگی نداری میای اینجا تو کار من دخالت می کنی؟ برو پی کارت شاهرخ با خوشروئی گفت: - سر به سرش نذار مشتی. نمی خواد زحمت بکشی. غریبه که نیستم. شما برو به کارت برس. چیزی خواستم صدات می زنم پیرمرد رو به شاهرخ گفت: - چشم باباجان. پس من می رم و رو به پدر شاهرخ ادامه داد: - خدا ازت نمی گذره که ... شاهرخ نگذاشت حرفش تمام شود. - مشتی! شما برو. از شربت هم ممنون دستت درد نکنه پیرمرد سری تکان داد و رفت. شاهرخ شربتش را روی میز گذاشت و پرسید: - کار خونه چطوره؟ اوضاع مرتبه؟ - مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن. می شدی جایگزین من، منم خودمو بازنشسته می کردم. گوش نکردی که. چسبیدی به تدریس! با اون حقوق میشه زندگی کرد؟ اون آلونک خونه است که نشستی توش؟ پدر غر می زد و شاهرخ با نگاهی صبور و چهره ای مهربان جوری نگاهش می کرد که انگار داشت قربان صدقه اش می رفت! بالاخره غرغرهای پدر تمام شد. شاهرخ گفت: - خب بابا، من دیگه باید برم. خیلی دلم تنگ شده بود. هفته دیگه که اومدم ان شاء ا... قرص ها رو براتون می آرم شروین چهره پدر را می پائید و فهمید که پدر گرچه سعی میکند خود را از تک و تا نیندازد اما به راستی از این رفتن زود ناراحت است. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۶ ✍ (م.مشکات) - خیلی خب، هفته دیگه شاید برم شمال. اگه نبودم قرص ها رو بده به غلام - چشم،حتماً کاری ندارید؟ پدر پکی به پیپش زد و با حالتی بی تفاوت گفت: - خودت هیچی، این رفیقت گرسنش نیست؟ می خوای به ناصر بگم دو تا ناهار اضافه بگیره؟ - نه، ممنون بابا باید بریم - به درک، برو تو همون آلونک! خوش اومدی پدر این را گفت کنترل را دستش گرفت و در حالی که سرش را به طرف تلویزیون می چرخاند دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد. شاهرخ خم شد، شانه پدرش را بوسید، خداحافظی کرد و همراه شروین از پله ها پائین آمد. مشت غلام که مشغول آب دادن درخت جلوی ساختمان بود شیلنگ را رها کرد و به سمت شاهرخ و شروین که از پله ها پائین می آمدند رفت. - تشریف می برید آقا؟ ناهار می موندید! - ممنون، کاری نداری؟ بیشتر مراقب بابا باش. اخلاقش رو که میدونی سر به سرش نذار - آخه آقا ... - می دونم مشتی اینجوریه دیگه. نمیشه کاریش کرد. عصبانیش نکن براش خوب نیست - چشم آقا، هرچی شما بگید. شمسی پاش درد می کرد نتونست بیاد، گفت سلام برسونم - سلامت باشن ان شاء ا... . علی که اومد میام بهشون سر می زنم، فعلا خداحافظ - خداحافظتون باشه آقا سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابانی که اطرافش پر از درخت های تنومند چنار و نارونی بود که پیچک ها از تنه شان بالا رفته بودند. وارد خیابان اصلی که شدند مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شروین طاقت نیاورد: - چرا اینقدر راحت نشستی تا هرچیزی می خواد بگه؟ شاهرخ که در حال و هوای خودش بود متوجه سئوالش نشد. - چی؟ - می گم چرا عین ماست نشستی و هیچی نگفتی؟ - چی باید می گفتم؟ - هر چی دلش خواست بهت گفت - خب بگه، پدرمه، نمی تونم که باهاش کل کل کنم - چون پدرته هر کاری دلش می خواد می تونه بکنه؟ - نه، من چون بچش هستم نمی تونم هر کاری دلم می خواد بکنم - حداقل از خودت دفاع می کردی - وقتی حرف می زنم عصبانی میشه، دوست ندارم ناراحتش کنم - اقلا پا میشدی می اومدی بیرون - دلم تنگ شده بود می خواستم ببینمش. اگر می خواستم دار و درخت ببینم که نمی رفتم اونجا.به قول سقراط: درختان بیرون شهر چیزی به من یاد نمیدن شروین متعجب گفت: - عجب آدمی هستی ها! هرچی دلش خواست بهت گفت اونوقت تو دلت تنگ شده بود؟ شاهرخ با همان لحن ارامش گفت: - اونم دلش تنگ شده بود. همین داد و قال هاش یعنی براش مهم ام. اون می خواد من خوش بخت باشم منتها تعریف خوش بختی از دید من و اون یکی نیست اما این به اون معنی نیست که منو دوست نداره و بعد گویی چهره پدرش را جلوی خودش مجسم میدید لبخندی مهربان زد. شروین که مثل همیشه با هیجان حرف میزد دست هایش را تکان داد و گفت: - ولی تو دیگه بزرگ شدی اگر دوستت داره باید بذاره هر جور می خوای زندگی کنی - هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی حس پدرانه اونو ازش بگیری حتی اگر غلط باشه - حداقل اینقدر تحویلش نمی گرفتی شاهرخ که از عصبانیت شروین خنده اش گرفته بود گفت: - حتی اگر همه باورها رو کنار بذارم و کاری به هیچ اعتقادی نداشته باشم، حداقل به خاطر زحمت هائی که برام کشیده باید احترامش رو نگه دارم. اون وقتی برای من زحمت کشید که من آسیب پذیرترین حالت رو داشتم. حالا اون پیره و آسیب پذیر. فکر می کنم جاهامون عوض شده. میدونی چند بار لباسش رو خیس کردم؟ چند بار به حرفش گوش ندادم؟ چند بار عصبانیش کردم ؟ اما همه اون ها باعث نشد مهر پدریش رو از من برداره. صبورانه همه چیز رو تحمل کرد. حالا من بخوام به خاطر اشتباهاتش براش شاخ و شونه بکشم؟ - اما اون موقع تو بچه بودی - آدم ها وقتی پیر میشن درست مثل بچه ها زودرنج و نق نقو میشن. خیلی باهم فرق ندارن شروین فرمان را چرخاند: - اما اون تو رو از ارث محروم کرد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
حاضری تو خیابون وایسی جلوی نامحرم ژست بگیری لبخند بزنی و تو چشاش نگاه کنی؟! اگر نه چرا تو فضای مجازی این کارو میکنی؟! تنها فرقش اینه که تو فضای مجازی میلیون ها نامحرم تو رو میبینن نه چند نفر! شمام تو اطرافیانتون چادری هایی رو میشناسین که چپ و راست تصاویری از خودشون با عشوه تو فضای مجازی منتشر میکنند؟! زیارت مهمونی سفر خلوت حتی خلوت با همسر! من واقعا متوجه نمیشم، خانمی که چادری هستی و بیرون فضای مجازی خجالت میکشی جلوی کلی نامحرم بری بغل شوهرت بش نگاه عاشقانه کنی یا .. چطور حاضر میشی تو وب کلّی عکس با ناز و دلبری از خودت نمایش بگذاری ؟! دختر خانمیکه حاضر نیستی آرایش کنی ، موهاتو بذاری بیرون یا عکستو بیرون بین مردم پخش کنی، چطور حاضر میشی ، تصاویر عشوه گری خودت رو با آرایش و گه گدار یقه ی باز و موی بیرون نمایش بگذاری؟! نکنه فک کردی آدم ها هم مجازین؟! همه تو فضای مجازی حقیقین! گرچه هویت جعلی داشته باشند‌ پس حرمت حجاب رو نگه دار و خودت رو برای لایک حراج نکن دخترخانما و خانمایی میشناسم که مسجدین، یک تارموشونم بیرون نمیاد اما متعجّبم که کلّی عکس از خودشون تو اینستاگرام و..منتشر میکنند که هم موهاشون معلومه ، هم آرایش غلیظ دارند، هم یقشون معلومه ، هم.. 🍏 @S_talebi #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🕶 حضرت استاد سلبریتی! 🕶 🍃 آیت الله مصباح یزدی 🍃 🍕 وقتى ورزش‌‌كارى لباسى را پوشيد، برخى از جوانان همان مد لباس را انتخاب مى‌‌كنند و مى‌‌پوشند بدون اينكه بدانند چرا آن ورزش‌‌كار آن مد خاص را انتخاب كرده. 🍕 يا وقتى ديده شد فلان ستاره سينما موهايش را به شكل خاصى اصلاح كرده، فردا عده‌‌اى به همان شكل و فرم موهايشان را اصلاح مى‌‌كنند. ... صرف اينكه كسى پول ‌‌دارد يا ورزشكار و يا ستاره سينما و چهره معروف سياسى است، دليل نمى‌‌شود كه ديگران در هر زمينه‌‌اى از او تقليد كنند... 🍕 ناشايسته‌‌تر آنكه گاهى با ورزشكار و قهرمان وزنه‌‌بردارى كه در زمينه اقتصاد هيچ تخصصى ندارد، مصاحبه مى‌‌كنند و نظر او را درباره تورم و اشتغال جويا مى‌‌شوند! در صورتى كه بايد از او درباره فنون ورزش و وزنه‌‌بردارى پرسيد، نه آنچه در تخصص او نيست. 🍕 يا در ارتباط با نظريه‌‌اى دينى به سراغ يك سياستمدار و حتى هنرپيشه مى‌‌روند و از او نظرخواهى مى‌‌كنند و سپس نظر و رأى او را به عنوان رأى صحيح و مقبول ارائه مى‌‌دهند. 🍕 متأسفانه اين تقليد ناپسند و مذموم و شايع را رد نمى‌‌كنند و مورد نكوهش قرار نمى‌‌دهند، اما نسبت به تقليد از فقها كه عقل و فطرت سالم آن را لازم مى‌‌شمرد و نياز مبرم جامعه دينى است ايجاد شبهه مى‌‌كنند و مى‌‌گويند اين تقليد كار ميمون است و بى‌‌جهت روحانيت، مردم را به تقليد وا مى‌‌دارند! Mesbahyazdi.ir @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افتضاحی دیگر ... رقص کردی معلم ها و دانش آموزان دختر یکی از مدارس غیر انتفاهی مهاباد 😐😔 قدیم ها مدرسه جای علم ودرس بود اینا میخوان بشن مادر آینده؟؟ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
گویند چرا دل به شهیدان دادی؟ والله که من ندادم آنها بردند🍂🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۱۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - خیلی خب، هفته دیگه شاید برم شمال. اگه نبودم قرص ها رو بد
🌹🍃 ۱۱۷ ✍ (م.مشکات) - اون پول مال خودشه! می تونه هر کار دلش می خواد .بکنه، ازش طلب ندارم که! در ثانی شاید منو از ارث محروم کرده باشه اما هیچ وقت منو از فرزندی خودش کنار نذاشته. به خیال خودش می خواد منو ادب کنه - اگر اینقدر دوسش داری پس چرا نموندی باهاش ناهار بخوری؟ خودت هم میدونی که چقدر دلش می خواست شاهرخ گفت: - منم خیلی دلم می خواست بعد مکثی کرد آهی کشید و ادامه داد: - من کار خونه بابام رو دیدم. حساب کتاباش رو میدونم. اکثر وقت ها پول نزول می کنه. پولی که تو اون خونه است خوردن نداره این را گفت و ساکت شد. شروین زیر چشمی نگاهش کرد و چون می دانست که ناراحت است چیزی نگفت. فصل بیست وچهارم شاهرخ برگشت و در حالی که سعی می کرد موهایش را که باد توی صورتش می ریخت از جلوی چشمش کنار بزند رو به هادی که عقب نشسته بود گفت: - نوشابه گرفتی؟ هادی به علی اشاره کرد و گفت: - نذاشت! هر چی گفتم از اون مارک های مخصوص نمی گیرم گفت نه، دوغ سالم تره!دکتر بازیش گل کرد! نباید می آوردیمش. خدا تفریح امروز رو با این مامور بهداشت به خیر کنه! شاهرخ خندید و به طرف جلو برگشت. از ماشین که پیاده شدند علی به طرفی اشاره کرد و گفت: - اونجا خوبه هم سایه است هم صاف و صوفه و وقتی بقیه هم قبول کردند توپ را برداشت و به سمت محل مورد نظر راه افتاد. .هادی داد زد: - خسته نشی! می خوای من بیارمش؟ علی بدون اینکه برگردد گفت: - نه، عیب نداره خودم میارم. بالاخره همه باید کار کنن هادی سری تکان داد و خندید. بعد فرش را زیربغل زد، منقل را هم برداشت و راه افتاد. شاهرخ سبد ظرف ها را برداشت و دوغ را داخلش گذاشت. - تموم شد؟ چیزی نیست که من بیارم؟ شاهرخ با لحنی جدی گفت: - چرا! خودتو! علی چند تا سنگ را که زیر فرش بود برداشت و هادی فرش را پهن کرد. علی که کفش هایش را که درآورده بود تا فرش پهن شد پرید روی فرش و در حالی که به درخت تکیه می داد و پاهایش را دراز می کرد گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۸ ✍ (م.مشکات) - عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه، هادی؟ تو هم یه نگاه کن سس سالاد نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت: - می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده علی با قیافه ای حق به جانب گفت: - چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم! هادی گفت: - پس به خودت فشار نیار - نگران نباش حواسم هست شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت: - من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم - فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟ بعد از کلی تعویض جا ! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند. علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود. مخصوصا با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد. بالاخره توانست از دست هادی فرار ً کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت: - آقا من دیگه خسته شدم! و به طرف درخت رفت. - خسته یا گرسنه؟ علی نشست، دست هایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد: - جفتش - ولی الان برای ناهار زوده - تا بیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم - از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟ علی کفش هایش را کند و گفت: - من همیشه آدم فداکاری بودم شاهرخ که توپ را زیر پایش تکان می داد گفت: - سعی کن یه چیزی هم تهش برای ما بمونه - سعیم رو می کنم اما قول نمی دم بازی ادامه پیدا کرد و علی هم همانطور که بازی را می پائید ذغال های منقل را روشن کرد و مشغول زدن کباب ها به سیخ شد. فوتبال سه نفری واقعاً جالب بود. سه نفر در مقابل هم که مجبور بودند هم به دو نفر دیگر گل بزنند و هم مواظب دروازه هایشان باشند. اما با قانونی که هادی گذاشت مبنی بر اینکه اگر کسی به یکی از حریفهایش گل زدگل بعدی را حتما باید به نفر دیگر بزند بازی آسان تر شد همانطور که با بادبزن کباب ها را باد می زد به هر کدامشان راهکار می داد. بالاخره بعد از اینکه هر کدامشان 4 گل خوردند رضایت دادند که دست از بازی بردارند. در حالیکه روی فرش ولو می شدند شاهرخ از علی پرسید: - سرآشپز غذا آماده نشد؟ علی ابروئی بالا برد و گفت: - تو چطور جرأت می کنی به یه دانشجوی تخصص بگی سرآشپز؟ شروین جواب داد: - وقتی آشپزمون همچین مدرکی داره فکر کن ما دیگه کی هستیم! بقیه که انتظار نداشتند شروین چنین حرفی بزند خندیدند و از اینکه بالاخره یخ شروین شکسته بود خوشحال شدند. یکدفعه صدای موبایل علی بلند شد. اذان می داد. هادی با تعجب پرسید: - مگه ساعت چنده؟ و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بلند شد و به طرف جوی آبی که همان نزدیک بود رفت تا وضو بگیرد. علی گفت: - خب، اینم از کباب. اون نون ها رو بده شروین ... ممنون کباب ها را لای نان گذاشت و رویش را پوشاند و بلند شد. شروین منتظر ماند تا شاهرخ بلند شود تا همراهش برود. نه وضو بلد بود و نه از نماز چیزی یادش مانده بود. نمی توانست وقتی همه آنها مشغول نماز هستند او تنها بنشیند و برو بر نگاهشان کند. شاهرخ از گوشه سبد ظرف ها سه تا جانماز بیرون آورد و پهن کرد. شروین هم خودش را با موبایلش مشغول کرده بود. سجاده ها را که دید گفت: - چرا سه تا؟ - هادی خودش مهر داره وقتی شاهرخ بلند شد موبایلش را جمع کرد و راه افتاد . آن دو تا کارشان تمام شده بود و با صورت های خیس و آب چکان بر می گشتند. علی دست از مسخره بازی بر نمی داشت. دست شاهرخ را گرفت و با همان صورت خیس و ریش های آبدار! چند بار شاهرخ را بوسید و با لحن خاصی گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱۹ ✍ (م.مشکات) - تقبل الله حاج آقا! و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می تواند حاج آقا را غلیظ تلفظ کند. شاهرخ خودش را از دست علی خلاص کرد و در حالی که صورتش را خشک می کرد همانطور که می خندید گفت: - برو زودتر نمازت رو بخون که غذا بخوری، می ترسم وضعت وخیم بشه! علی دردمندانه گفت: - باز خوبه تو یکی حال منو درک می کنی. این هادی که همش ذوق منو کور می کنه و به طرف هادی چرخید وگفت: - ببین هادی! یکم از این یاد بگیر یه کم منو درک ... اما هادی توی حال خودش بود. سه تایی نگاهش کردند. مثل آدم هائی که هیپنوتیزم شده باشند ازشان فاصله گرفت. زیر درخت دیگری که کمی دورتر بود ایستاد، چیزی را از جیبش درآورد و روی زمین گذاشت. مدتی بی حرکت ایستاد و بعد تکبیر را گفت. علی که با نگاهی حسرت بار به هادی خیره شده بود گفت: - همیشه همینطوره. موقع نماز انگار رو زمین نیست. نه چیزی می شنوه نه می بینه همه محو تماشای هادی بودند که صدار قار و قور شکم علی باعث شد نگاهی به هم بیندازند و بزنند زیر خنده! کنار آب، شروین که زیر چشمی شاهرخ را می پائید سعی می کرد حرکاتش را تکرار کند. چیزهائی بلد بود اما ترتیبشان را بلد نبود. خوشبختانه شاهرخ مشغول کار خودش بود و توجهی به شروین نداشت. صدای علی آمد: - بابا باکلاس! خب همین جا یه سنگی پیدا می کردیم می خوندیم. این همه جا نماز کول کردی! شاهرخ که کفشش را پوشیده بود از روی جوی آب پرید و گفت: - وزن این جانمازها از وزن اون توپ شما کمتره! علی با صدای بلند رو به شروین گفت: - بـــلـــه! حاج آقا همیشه درست می فرمایند. فعلا با اجازه ... سرش را پائین انداخت و تکبیر گفت. شروین هم کنار شاهرخ ایستاد و بدون اینکه چیزی بخواند فقط حرکات شاهرخ را تقلید کرد. وقتی نماز تمام شد همانطور که جانماز جمع کرده را دستش گرفته بود سرش را به طرف هادی چرخاند. علی به سرعت هرچه تمام تر از جا پرید تا مشغول تدارکات سفره شود. شاهرخ که نگاه شروین را می دید گفت: - نماز خوندن اون با ما فرق داره! شروین بدون اینکه سربرگرداند گفت: - اما به نظر من مغروره! چرا خودش رو جدا کرد؟ شاهرخ تسبیحش را برداشت و گفت: - یه بار که با هم بودیم من و علی پشت سرش وایسادیم از اون موقع تا حالا جدا می خونه علی گفت: - آهای! شما دوتا! پاشین بیاین کمک بعد غرغرکنان زیر لب ادامه داد: - هرچی کار سخته انداختن گردن من. اون که فعلا غرق مکاشفه است اینام نشستن تعقیبات دسته جمعی می کنن شاهرخ تسبیحش را توی جانماز گذاشت، جانماز را جمع کرد، بلند شد و گفت: - راجع به آدم ها راحت قضاوت نکن! شروین نگاهی به شاهرخ کرد و دوباره سرش را به طرف هادی چرخاند. نمازش تمام شده بود... بالاخره آرزوی علی برآورده و سفره ناهار پهن شد. همان طور که بالای سر سفره ایستاده بود نگاهی از سر رضایت به سفره انداخت. هادی که آمد نگاهی به سفره کرد و رو به علی گفت: - ذوق مرگ نشی علی! علی نشست و همان طور که روی کباب ها شیرجه می رفت گفت: - ایهاالناس من دردمو به کی بگم؟ من صبحونه نخوردم بابا! شاهرخ تکه ای نان در دهانش گذاشت و گفت: - قربون روزائی که خوردی! علی که گرسنه بود ترجیح داد لقمه را توی دهانش بگذارد تا اینکه جواب کسی را بدهد. همه خندشان گرفت. مشغول غذا بوند که صدای گربه ای از پشت سرشان آمد. گربه که بوی کباب را شنیده بود با فاصله ای نه چندان دور از آنها نشسته بود. علی دست کرد و تکه ای از کبابش را برایش انداخت. گربه کباب را خورد و دوباره به آنها چشم دوخت. علی دوباره تکه ای دیگر انداخت. شروین تعجب کرد. اینجور که علی پیش می رفت تمام کباب هایش را می بخشید و خودش باید نان خالی می خورد. شاهرخ که تعجب شروین را دیده بود به علی گفت: - توکه داشتی از گشنگی می مردی! مجبوری نون خالی بخوری ها! برای همین حالش رو درک می کنم. اون گوشت می خوره و من نون. دو تامون سیر می شیم! - دقیقاً گربه دو تا از کباب ها را خورد تا بالاخره دست از تماشا برداشت و رفت. حالا علی مانده بود و یک نصفه کباب! شروین گفت: - اگر می خوای من هنوز کباب دارم! علی با اخمی تصنعی گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
آیا مبلغ چادر زینب هستی🤔👆👆 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
❤️ •می گفت: •خدا تو رو دوستـ دارھ♥ •ولـے...🍃 • سرت رو انداختی • پایینــ و ↶ • دنبالــ دلت رفتی... •حاج آقا پناهیان @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم... ✅حجابم مال من است ✅ حق من است ✅ چه در گرمای آتش گونه ✅و چه در سرمای سوزناک... نه به مانتوهای تنگ و کوتاه دل میبندم... نه به پاشنه های بلند... میپوشم سیاه ساده ی سنگین خودم را تا امام زمانم هر گاه که مرا مینگرد به جای اندوه لبخندی بیاید بر روی لبش... یا صاحب الزمان آقای بی همتای من... یک نگاه تو ... می ارزد به صد نگاه دیگران... من وچادرم❤️ از ته دل میگوییم لبیک یا صاحب الزمان(عج) #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
1_1385176.mp3
4.87M
11 اهلِ شکر ازحوادث آینده نمی ترسند! به وعده خدا ایمان دارند؛ 🌸انّ معَ العُسرِ یُسرا حتماً همراه هرسختی، آسانی است! فقط کافیه: خیری که پشت هر سختی هست، رو ببینی👇 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۱۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - تقبل الله حاج آقا! و تمام تلاشش را کرد تا آنجا که می توا
🌹🍃 ۱۲۰ ✍ (م.مشکات) - خودم دارم. مگه این نصفه کباب رو نمی بینی؟ و نصفه را آنچنان محکم گفت که انگار دیس کباب جلویش است. بالاخره ناهار صرف شد و شکم علی دست از قار و قور برداشت. چهارتایشان دراز کشیدند. سرهایشان را کنار هم گذاشتند و بدن هایشان در چهار جهت جغرافیائی دراز شد. علی خلال را از دهانش بیرون آورد و گفت: - تا حالا آدم به دل به نشاطی من دیده بودید؟ کدوم خنگی روز قبل از امتحان پا میشه میاد پیک نیک؟! شاهرخ گفت: - تو! بعد دستش را به سمت علی که کنارش دراز کشیده بود دراز کرد و گفت: - ببخشید آقای پاکیزه! میشه از اینائی که یواشکی می خورن به ما هم بدی؟ علی دست کرد توی جیبش و سه تا خلال درآورد و به هر کدامشان یکی داد وگفت: - دیروز یکی از مریض هامون زیر عمل جراحی مرد! اولین باری بود که دستم به بدن یه مرده میخورد.دکتر به من گفت بخیش رو بزنم. تصورش رو بکن کله یه مرده که مغزش زیر دستته رو بخیه بزنی! تمام بدنم یخ کرده بود شروین که گویا از تصور همچین چیزی هم وحشت کرده بود گفت: - حتی فکرش هم تنم رو مور مور می کنه - چرا آدم ها اینقدر از مرده میترسن؟با اینکه هیچ آزاری نداره؟ شاهرخ فکورانه گفت: - شاید چون وقتی یکی می میره دیگه برای آدم غیر عادی میشه.انگار از یه دنیای دیگه شده باشه - شایدم چون یاد مردن خودت می افتی شروین دلش میخواست نظر جمع را درباره مردن بداند برای همین سوالی را که همیشه در ذهنش می چرخید پرسید: - به نظرتون اونور چه جوریه؟ علی همانطور که خلال دندانش را توی دهانش میچرخاند گفت: - فکر نمی کنم راحت بشه راجع بهش نظر داد ! - بستگی داره خودت بخوای چه جوری باشه!همونجوریه که تو میخوای شروین رو به شاهرخ که سرش کنار سرش بود گفت: - تو باید فیلسوف بشی! خب ایکیو همه دوست دارن خوب باشه! اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر ساده است. اگر من بخوام امتحانم خوب بشه می شینم درس می خونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا تفریح بعدم بگم من می خوام امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور می شه و فقط به زبون میگم می خوام خوب بشه - دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟ - تو چی هادی؟ نظری نداری؟ هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت: - اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید. ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد. - تو فکری هادی! دارم فکر می کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ... با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت. یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و روی منقل گذاشت، خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت: - ناهار که خوردیم بازی هم کردیم، الان چایی رو هم می خوریم. دیگه چه کار کنیم؟ شروین پرسید: – علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟ - آره - بلدی بزنی؟ - نه! جزو دکور خونمونه! - می زنی؟ - بزنم؟ - بهتر از علافیه! شاهرخ گفت: - پاشو بیارش علی بلند شد ورفت طرف ماشین. شاهرخ به هادی گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۱ ✍ (م.مشکات) بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون می کنن دیگه هادی که توی افکار خودش بود گفت: - تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم شروین پرسید: - مگه بهتر نشده؟ - نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده! علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت: - با اجازه آقا هادی! هادی گفت: - من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام شد شروین گفت: - آهنگش آشنا بود! - دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟ شاهرخ سرچرخاند - هادی کجاست؟ - اونا، اونجاست، داره میاد چهره هادی گرفته بود علی گفت: - چی شده پرفسور بالتازار؟ هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند. - چیزی نیست یه کم نگران بابامم - مگه اتفاقی افتاده؟ - نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپول هاش رو هم هنوز نزده! - می خوای بریم؟ - خودم می رم شما بمونید - منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره شروین گفت: - ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم! بچه ها خندیدند. - اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه شاهرخ بلند شد و گفت: - چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - روز خوبی بود! - اصلا فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم - کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلا اون تلفنش! کامالً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟! - هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت! - منظورت چیه؟ - به موقعش می فهمی! شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۲ ✍ (م.مشکات) فصل بیست و پنجم شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت: - تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها! شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت: - اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی شروین نگاهش کرد. - راجع به خونه؟ شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت. - می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد: - اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری درسته و چه کاری غلط ، خب؟ شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت: - اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل کجاست؟ - مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم - به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته - راه دیگه ای به ذهنم نمیاد! - فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی فعلا وقت عزا گرفتن وبدو بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی بایددنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی - اینو می دونم اما چه جوری؟ - باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدم هائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن. آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا - اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه! - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن - اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند. - انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه بعد با لحنی فیلسوفانه گفت: - آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟ و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت: - بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی بعد نگاهی به ساعت کرد. - تلویزیون رو روشن کن فیلم داره... شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت: - تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام * شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد. - اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم... وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند. - چیزی شده؟ شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت. - شاهرخ؟ حالت خوبه؟ شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ - آره ... آره خوبم... - من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🔺امروز ضد انقلاب و برخی کانال های غربگرا با انتشار این تصویر ادعا کردند همه کشورهای اطراف ایران عید فطر اعلام شده و فقط در ایران عید نیست. 🔹خیلی زود برخی از آنان این تصویر را حذف کردند؛ چراکه معلوم شد امروز فقط اهل سنت عراق، عربستان، کویت، ترکیه، امارات، افغانستان و قطر اعلام عید فطر کرده اند. 🔸پاکستان گفت کسانی که امروز را در این کشور عید اعلام کردند، مورد پیگرد قانونی قرار می دهد. 🔹برخی رسانه ها مدعی شدند عربستان کشورهای عربی را وادار کرده سه شنبه را عید اعلام کنند؛ که اردن و مصر سرباز زده و اعلام کرده اند هلال را ندیده اند. 🔸دقت در رویت هلال در بسیاری از کشورها پایین است. بطوری که هرکس‌ ادعا کند رویت کرده بدون بررسی قرائن صحت، از او می پذیرند. 🔹اما ستاد استهلال ایران از دقیق ترین ابزار نجوم بهره می برد و گزارش های رویت را فقط با تطبیق قرائن حمل بر صحت قرار می دهد تا درصد خطا به حد صفر برسد. در کمتر کشوری چنین حساسیتی وجود دارد. 🔸جالب اینجاست که همین جماعت درباره یک روز دیرتر اعلام شدن رویت هلال رمضان تشکیک می کردند که ج. ا بخاطر اینکه عید فطر ۱۵ خرداد نباشد، رمضان را با تاخیر شروع و روزه های مردم را خراب کرده؛ حالا که چند کشور امروز را عید اعلام کرده اند، می گویند ج. ا بخاطر بهم نخوردن مراسم ۱۴ خرداد عید را یک روز عقب انداخته! 🔻مردم مومن روزه دار، خوب می دانند قصد این جماعت فقط عصبی کردن مردم و بدبین کردن آنان نسبت به نظام است. وگرنه از کی تابحال دغدغه دین مردم را پیدا کرده اند؟ 📝 @banomahtab
عیــد ، حلولِ چشمانِ توست ؛ رویِ ایوانِ دلِ شب زده ام .... 🌙 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
😭 شد قوت غالبم غم اربابمان 💔 پس مستحق ام دهید😔 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
1_1385492.mp3
4.77M
12 اول خودتــو بشناس❗️ تا نگاه تو، به خودت اصلاح نشه؛ محاله بتونی؛ با قدرت از گذرگاههای سخت زندگیت عبور کنی. ❌خودت و جاده پیش روت رو که بشناسی؛ حتماً قدرت میگیری👇 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بانو🍃🍂 به خود ببال... که هیچ پادشاهی! به بلندی چادر تو تاج سرش ندیده❤️🍃 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌷 چطور در مورد حجاب با دوستانمان صحبت کنیم! 🍃 گفتگو به سبک "سقراط"... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) فصل بیست و پنجم شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلو
🌹🍃 ۱۲۳ ✍ (م.مشکات) - من نمي تونم باهات بیام. باید یه سر برم بیمارستان! - بیمارستان؟ بیمارستان برا چي؟ شاهرخ نگاهي به شروین كرد و نفس عمیقي كشید : - ریحانه ... شروین كه گیج تر شده بود گفت: - ریحانه چي؟حالش بد شده؟ شاهرخ سري تكان داد - دیشب حالش بد شده و دم صبح ... حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروین منظورش را فهمید. - واقعا متاسفم. میرم لباسمو بپوشم و بیام تا بریم بیمارستان ... در طول مسیر شاهرخ ساكت بود. حتي وقتي جنازه ریحانه را دید، وقتي بالاي قبرش ایستاده بود و حتی وقتي براي آخرین بار رویش را كنار زدند تا صورتش را ببیند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشیدن برایش سخت شده بود. شروین كه كنارش ایستاده بود از زیر عینك آفتابي اش او را مي پائید. .وقتي آخرین بیل خاك را روي قبرش ریختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت : - دیگه باید بریم بعد عینکش را برداشت، چشم هایش را خشک کرد و گفت: - سنگ قبر رو پس فردا میارن شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت. علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت: - خبر رو که شنید گریه نکرد؟ - فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود - همیشه همین جوریه. گریه نکرده بود وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلا گریه نکرداخرش هم با داد و فریادها و اذیت های هادی بغضش شکست - یعنی سرش داد و فریاد کنم؟ علی خندید: - نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه - مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟ - حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد: - بله؟ شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت: - من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید: - چرا این دختر این همه براش مهم بود؟ - ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید: - میری خونه؟ شاهرخ سر تکان داد. - آره، ممنون ... روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد: - بیا بخور بهتر بشی لیوان را گرفت و تشکر کرد. بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت: - کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلا فکرشو نمی کنی شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت: - شام چی می خوری؟ - اصلا میل ندارم - اما صبحونه و ناهار هم نخوردی - میدونم ولی اصلا میل ندارم - ذخیره هم که نداری! @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۴ ✍ (م.مشکات) شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد: - باشه هر جور راحتی فعلاکاری نداری؟ - کجا می ری؟ - خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم! - مطمئنی می خوای بری؟ - راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش - می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون - مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود. - هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید... * دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد. - آهای! صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت. - بیا پائین ببینم! دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد. - خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام شروین چیزی نگفت. - رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟ شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت: - ببخشید، معذرت می خوام مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید. - خانم؟ تلفن با شما کار داره مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت: - بخیر گذشت شروین سری به شانه تأیید تکان داد - آره، به موقع بود! خدا رحم کرد سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت. - آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟ - نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته مادرش با دلخوری گفت: - اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی! شروین باز سکوت کرد. - این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش! شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد. - با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی! - معذرت می خوام - خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است. - اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت: - می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت: - در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟ شروین آرام جواب داد. - بله وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۵ ✍ (م.مشکات) مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت: - بخیر گذشت شروین سری به شانه تأیید تکان داد - آره، به موقع بود! خدا رحم کرد سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت. - آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟ - نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته مادرش با دلخوری گفت: - اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی! شروین باز سکوت کرد. - این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش! شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد. - با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی! - معذرت می خوام - خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است. - اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت: - می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت: - در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟ شروین آرام جواب داد. - بله وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت: - بابا؟ تو یه کمکی بکن پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت: - اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشم هایش را بست و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشم هایش را بازکرد و رو به آسمان گفت: - قبلا از این کارا نمی کردی از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد. * یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود. - بفرمائید. - منزل آقای مهدوی؟ - بله مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد. - این مال شماست - چیه؟ - غذا - من غذا سفارش نداده بودم - یک ساعت پیش یه آقائی اومدن گفتن که یک ساعت دیگه یه پرس غذا بیارم اینجا. فکر کنم فامیلشون کسرائی بود شاهرخ که تازه فهمیده بود کار شروین است گفت: - آها! بله، ممنون چند لحظه صبر کنید تا برم پولش رو بیارم. چقدر میشه؟ - قبلا حساب شده پلاستیک را گرفت و تشکر کرد. غذا را روی میز وسط اتاق گذاشت. گرسنه نبود. نزدیک غروب بود. لباس هایش را که چروک شده بود عوض کرد و از خانه بیرون آمد. دم اذان بود که رسید مسجد. نمازش را که خواند شروع کرد به پرسه زدن در خیابان. بی هدف می رفت. هنوز گیج و منگ بود. به پارک رسیده بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای توجهش راجلب کرد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️