eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
🌺تو کیستی که جهان پر شد از عنایت تو 🌸که هست شرط قبولی دین ولایت تو 🌺چنان گرفته جهان را تب کرامت تو 🌸نشسته بر دل فیروزه ها محبت تو (ع)🌺✨🎉 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋 #کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. «انتشارا
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفت: وقتی از پیش شما رفتم، فکر میکردم دوباره با همون رفیقا میتونم خوش باشم، اما نشد! یکی دو روز با رفیقام رفتیم گردش و تفریح، اما دلم یه جایی دیگه بود. با رفیقام حال نمیکردم. بعد رفتم توی خونه و خیلی با خودم فکر‌ کردم. گفتم: اگه رفیق با مرام میخوام، باید برگردم اینجا. هر چی هست تو همینجاست. برای همین گفتم: باید دور گذشته خودم رو خط بکشم و برگردم جبهه. با تعجب گفتم: مگه تو گذشته چیکار میکردی؟تو که هنوز بیست سال تمام نشده. محسن سرش رو تکون داد و گفت: نپرس حاجی، نپرس! من با این سن کم ۱۰ تا پرونده تو کلانتری و بسیج دارم. روز اول به من گفتند سابقه بسیج داری؟ گفتم: آره، هفت بار. مسئول ثبت نام گفت: یعنی چی؟ جواب دادم: یعنی هفت بار تا حالا بچه های بسیجی من رو گرفتند. وی ادامه داد: هر خلافی بگیر تو کارنامه من هست. پدرم نظامیه. خیلی از دست کارای من عذاب می کشید. تا اینکه یک بار خودش من رو لو داد و دستگیر کردند. باور کن بابا به مرگ من راضی شده بود. می‌گفت برای من آبرو نذاشتی، خبر مرگت بیاد از دست کارای تو راحت بشم. من اولش برای خاطر آرتیست بازی اومدم جبهه، اما دیدم بچه های اینجا خیلی بامرام تر از رفیقام هستن. اینجا کسی به خاطر پول کار نمیکنه. همه همدیگر را دوست دارن برای همین فردا روزی که رفتم تهران دوباره برگشتم. من اومدم اردوگاه کوزران و دیدم همه شما رفتید مرخصی. سه روز تنها بودم. میدونی یعنی چی؟ سه روز فقط فکر کردم. به گذشته خودم. به آینده. به قبر. به قیامت و... گفتم: یه روزی این دنیا برای من تموم میشه، چیکار کردم؟ اگه بگیم قبر و قیامت دروغه، که هزارتا دلیل است که راسته. فکری باید بکنم. بعد هم شروع کردم به نماز خواندن. به خودم قول دادم دیگه دور خلاف نچرخم. دیگه حرف بد نزنم. لااقل توجبهه این طور باشم. او می گفت و من ناباورانه گوش می کردم. بعد هم گوشه ای از کارهای خلاف خودش را گفت که من از بیانشان شرم دارم. باور کنید شبیه آن را نشنیده اید. کارهایی که باعث شد پدرش او را لو بدهد. محسن چند روز در میان رزمندگان گردان مسلم بود. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ رو به پایان بود. زمزمه پذیرش قطعنامه و پایان جنگ می آمد. یک روز اعلام کردند که گرگان ما یعنی مسلم بن عقیل به خط پدافندی اعزام می‌شود. در طی مسیر من کنار محسن بودم. حال و هوای عجیبی داشت. به من می‌گفت: حاجی میترسم! ازین میترسم که یه روزی این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام. گفتم: "نه محسن جون، تو دیگه اگه خدا بخواد آدم درستی شدی." اما او همچنان نگران بود. توی خط در زمان بیکاری برای من حرف‌های میزد که حکم وصیت داشت. بعد هم گفت: از بابا و وخانواده من حلالیت بطلب. خلاصه کنم. در طی دو روز حضور ما در خط پدافندی، فقط یک شهید دادیم. آن هم محسن بود. محسنی که مصداق یکی از روایات ما گردید: همه شنیدیم که ساعتی تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. این تفکر صحیح را محسن انجام داد. در روزهای تنهایی فقط فکر کرد و راه درست را تشخیص داد. خدا هم او را به بهترین حالات به نزد خود دعوت کرد. برای تشییع پیکرمحسن، به محله اتابک تهران آمدیم. هیچکس حتی نزدیکان او فکر نمی کردند که محسن شهید شده باشد. همه از من جزئیات شهادت او را می‌پرسیدند. ت می‌گفتند: شما مطمئن هستی محسن اعلام نشده؟ خودت دیدی شهید شده؟ و من به کار خدا فکر میکردم. چطور یک بنده خدا با فکر و تفکر صحیح، از مسیر جهنم به سوی بهشت برمیگردد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم امن تو کافیستـ هراسان شده را🌱 مثل شَه راه بده آهوے گریان شده را💛 🍃 هم اکنون حرم مطهر رضوی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
الو.. میشه‌ گوشےُ بِدید امام رضـآ.ع...؟ شماره تلفن امام رضا(ع) 05148888📞 با آقا صحبت کنید 💔 و. برای همه دعا کنید🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 بانگ اذان در گوشم میپیچد صدای آرامشبخ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث میشود تعادلم را از دست بدهم و بهم ریختن تعادلم هم زمان میشود با آمدن موج سنگینی به طرفم و صدای بلند تو که آخرین چیزیست که بگوشم میرسد _فاطمه موظب باش!!!!! تمام هیکلم در آب فرو میرود و هجوم ناگهانی موج باعث میشود سرما را با استخوان هایم حس کنم آب دهان و بینی ام را پر میکند و احساس خفگی میکنم چیزی به تار شدن دنیا بروی چشمانم نمانده که دستان محسن حایل بازوهایم میشود و مرا از آب بیرون میکشد سرما امانم را بریده و قلبم تند تر از همیشه میزند سرفه های پی در پی ام فضارا پرکرده راه کوتاهی که به ساحل مانده را به محسن طی میکنم هردو به طرف ماشین میرویم و من در تمام طول راه محسن را تکیه گاه خودم قرار میدهم محسن در عقب ماشین را بازمیکند و من با تمام توان خودم را روی صندلی ها می اندازم چشمانم را میبندم و پشت سرهم عمیق نفس میکشم محسن با لحن دلخوری میگوید _آخه تو که شنا بلد نیستی چرا احتیاط نمیکنی من در جواب تک تک کلمات محسن فقط یک جمله میگویم +سردمه!! محسن سریع میجنبد و کاپشن را از روی صندلی جلو برمیدارد چادرم را در می آورم و سعی میکنم با کاپشن خودم را بپوشانم یک قواره چادر را تحویل دریا دادم و یک قواره آب پس گرفتم قطره های آب تند و تند از چادرم میچکد محسن چادر را از من میگیرد و کنارم مینشید _قلبم رو آوردی تو دهنم سرم را روی شانه اش جای میدهم +ببخشید با اینکه صورتش را نمیبینم اما لبخندش را حس میکنم دستانش را محافظ دستهایم میکند و این یعنی فراگیر شدن گرما در وجودم تب کرده ام هذیان برایت می نویسم مغزم پر است از فکرهای اشتباهی!!! بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است عالـیــــــجناب شعرهایم! روبراهی؟؟؟ موبایلم را برمیدارم و شماره صدیقه را میگیرم دلم حسابی برایش تنگ شده پرده را کنار میزنم از پنجره هتل به بیرون خیره میشوم و پیشواز موبایل صدیقه آرامش را به دلم مینشاند ''روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران غم های روزگاران '' صدای صدیقه از پشت خط باعث اتمام آهنگ میشود _علو؟؟ +وااااای میمردی یکم دیرتر جواب میدادی دلشتم از پیشوازت فیض میبردم صدیقه با تشر میگوید _علیکم سلام با اکراه میگویم +سلام _حالا بدشد؟؟؟از صدای خودم فیض ببر روزی تووووو خوااااااهی آمد +وای تورو خدا نخون غلط کردم صدیقه با خنده میگوید _دلتم بخواد +دلم نمیخواد لحن خندان صدیقه خاموش میشود و با لحن غمناکی میگوید _دلم برات تنگ شده +منم.... _یادش بخیر چنند ماه پیش من و تو و رضا باهم تو یه یه خونه یاد روزای مجردیمون بخیر آه عمیقی میکشم و میگویم +من وتو و رضا و بابا _چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده.... سعی میکنم بحث رو عوض کنم دلم نمیخواد غصه ها ی کهنه توی رو دلم تجدید کنم +حال گل پسر چطوره؟؟ _کیییی ؟؟؟ +کوچولوت دیگه..... صدای خنده صدیقه بلند میشود +چیه؟؟؟؟مگه چی گفتم؟ _گل پسر نه و گل دختر +واقعااااا؟؟؟؟ _اوهوم.... از ته دل میخندم +پس اسمشو من انتخاب میکنم!!! _اسمش رو قبلا باباش انتخابیده +اوه اوه پس من فضولی نمیکنم _نه حالا تا اون حد میتونی بپرسی چی انتخاب کردم +خب آقاتون چی انتخابیده؟؟؟؟ _زینب.... اسمی که من عاشقش بودم زینب!!!! _چطوره؟؟؟ +عالی.... اشک از گوشه چشمانم روانه میشود نمیدانم چرا با شنیدن اسم زینب حال و هوایم دگرگون میشود انگاره وصله ی این کلمه به اشک چشمانم دوخته شده ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐ ♥⭐ ⭐♥⭐ ♥⭐♥⭐ اگر •|طُ هوایم را داشته باشی... هوا هم خوب میشود... اصلا هوا همـ... به هوای •|طُ خوب میشود... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشاربمناسب ۱۴ تیر،سالروز‌ ربوده شدن 🕊🌸🕊🌸🕊🌸 گوشه ای از #حاج_احمد_متوسلیان 👇👇👇👇 ۱۳۵۴(دستگیری توسط ساواک وپنج ماه زندانی در یک سلول انفرادی)⛓ ۱۳۵۶(تحصیل در رشته دانشگاه علم و صنعت ایران)📚🔬 ۱۳۵۷(پیوستن به سپاه پس از تشکیل گیری سپاه پاسداران)🔫 ۱۳۵۷_اسفند(داوطلبانه عازم شد وبخشی از نا آرامی های آنجا را سامان بخشید)🚗 ۱۳۵۸( آزاد سازی جاده پاوه _ از دست نیروهای کومله)🛣 ۱۳۶۰(۲۷_محمد_رسول_الله در جنگ ❤️ ۱۳۶۰(فرماندهی محور و به همراه ۱۳۶۱_۱۴_تیر(در شهر توسط حزب فالانژ ربوده شد) ۱۳۶۱_خرداد( طی مأموریتی راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم وبی دفاع لبنان را بررسی نمایند) ۱۳۶۱(فرمانده عملیات که موجب آزاد سازی شد) 🥀🍃🥀🍃🥀🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /هدایت انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. این انقلاب تحول عظیمی در سطح جهان به وجود آورد. برخی افراد فقط به بعد جهانی تشکیل جبهه استکبارستیزی انقلاب توجه می‌کنند. غافل از اینکه این انقلاب بزرگ، تحول عظیمی در قلوب مردم به وجود آورد. بسیار بودند کسانی که نور انقلاب بر قلب آنها تابید و زمینه هدایت آنها را فراهم کرد. یکی از آنها قربانعلی بود. در شهر بابلسر در شمال کشور زندگی می کرد. او قبل از انقلاب در وادی دیگری بود. با دین و مذهب و.... ارتباطی نداشت. با دوستانش در لب ساحل جمع می‌شدند و به سراغ مسافران غریب می رفتندو... اما به قول خودشان مرام داشتند. از پولی که از این طریق به دست می آوردند، به نیازمندان شهر کمک می‌کردند. زندگی قربانعلی و دوستانش در لجنزار دنیا ادامه داشت؛ تا اینکه قیام حضرت امام آغاز شد. انقلاب، مسیر زندگی او را مانند بسیاری از افراد تغییر داد. عاشق و شیفته امام خمینی شد! به خاطر انقلاب سختی‌های بسیاری کشید اما دست از امام و نهضت نورانی و بر نداشت. فرزند ایشان می گفت: پدرم با شروع جنگ راهی جبهه شد. مرتب در صحنه‌های نبرد حضور داشت. سال ۱۳۶۲ قرار بود بار دیگر راهی جبهه شود. اینبار تغییرات روحی ایشان بیشتر مشهود بود. صبح وقتی می‌خواست از خانه خارج شود و به محل سپاه برود، مرا صدا کرد. مانند پدری که میخواهد به سفر بی بازگشت برود به من خیره شد. گفتم: پدر چیزی شده؟ گفت: از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: من امروز به جبهه می روم و دیگر بر نمی گردم ! پدر ادامه داد: دیشب در عالم رویا آقا ابا عبدالله علیه السلام را دیدم که مرا با خود بردند. ایشان گوشه ای از یک بیابان را نشانم دادند که ظاهراً قتلگاهم من بود. من نحوه شهادت خود را دیدم! من دیدم که در محاصره قرار گرفتیم و عراقی ها بالای سر من آمدند. تشنه بودم اما فرصت خوردن‌اب پیدا نکردم. همان موقع در حالی که مجروح بودم یکی از نیروهای بعثی بالای سرم آمد و با سرنیزه سرم را از بدن جدا کرد و با خود برد! پدرم این را گفت و ادامه داد: من مطمئن هستم که دیگر بر نمیگردم! چند روزی از این ماجرا گذشت. عملیات والفجر ۶ در منطقه چیلات دهلران آغاز شد. نیروهای لشکر ۲۵ کربلا در این عملیات خط شکن بودند. یکی از گردان‌ها در محاصره قرار گرفتند تعداد زیادی از آنها شهید شدند. پدر ما نیز مفقود شد. مدتی بعد یکی از همرزمان پدرم به خانه ما آمد. ایشان ضمن بیان خاطراتی از پدرم گفت: قربانعلی به همراه چند نفر دیگر در محاصره بودند. بقیه نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. ما هرچه تلاش کردیم نتوانستیم به آنها نزدیک شویم؛ برای همین از سرنوشت آنها خبری نداریم. سالها گذشت خدا لطف کرد و من هم توانستم به جبهه بروم. بعد از جنگ اسرای دو کشور تبادل شدند. خیلی منتظر شدیم اما خبری از پدرم نشد. بیش از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر طفلی خردسال بود ناراحت بود. همیشه گریه می‌کرد و بهانه پدر را می‌گرفت. اما من چند بار خواب پدر را دیده بودم اما این بار فرق می‌کرد. پدرم گفت: من نمی خواستم برگردم، ما در شیاری در حوالی منطقه شیلات بودیم. هر روز غروب مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیها به دیدن ما می‌آمد. تعبیری که پدرم به کاربرد بسیار عجیب بود! ایشان گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها وقتی به داخل شیار می آمدند، همه ما را به نام صدا می کردند و جویای احوال ما می شدند. حتی چادر مادر به استخوانهای ما کشیده می شد. پدر گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها به من فرمودند: شما باید برگردی! دختر کوچک شما چند روزی است که خدا را به حق پهلوی شکسته من قسم می دهدو.... صبح با تعجب از خواهر کوچکم درباره توسل او سوال کردم. البته چیزی از خواب نگفتم. او هم گفت: چند شب است قبل از خواب زیارت عاشورا میخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم میدهم، از خدا هم فقط بازگشت پدرم را می خواهم. چند روز بعد دوستان تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را اعلام کردند. وقتی به ستاد تفحص رفتم با تعجب دیدم که مشخصات شهادت پدر با همان خوابی که خودش برایم تعریف کرده بود برابر است. پدرم سر در بدن نداشت. استخوان جمجمه در اطراف پیکرش نبود. اما قمقمه اش پر از آب بود. آبی که بعد از سال ها تغییری نکرده بود. پیکر در داخل یک شیار پیدا شده بود. همانطور که گفته بود! بعدها رفتم آن شیار را پیدا کردم. مراسم تشییع پدرم در سال ۱۳۷۳ برگزار شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📣 از شام بلا شهید آوردند🕊 با شور و نوا شهید آوردند🌷 مراسم وادع با پیکرهای مطهر علی جمشیدی و سعید کمالی 🕊🌷 پیکر مطهر این شهیدان بعد از گذشت چهارسال از شهادتشان به میهن و سرزمین مادریشان بازگشته است.🥀🍃🥀🍃🥀 مراسم یکشنبه ۱۵ تیر ماه سال ۱۳۹۹⏰🗓 مکان: شهرستان ساری ، یادمان هشت شهید گمنام پارک موزه دفاع مقدس استان مازندران🏞📌 با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی 😷❗️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث می
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده _نه دیگه وقت نیست عزیزم پس فردا اعزام میشم بغض توی گلویم مینشیند نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟ محسن سوار ماشین میشود به سمت شیراز به راه می افتیم به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد با تردید میپرسد +فاطمه جان چیزی شده؟؟؟ آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم + وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی . قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود لبخند روی لبهای محسن مینشیند به روبرو خیره میشود با خنده میگوید گریه وقتی بی امان باشد شعر وقتی ناگهان باشد بی سبب نیست ظاهرا باید پای یک عشق در میان باشد مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم +که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟ گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید _بعله اینجوریاس!!!! هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم +آقا ما تسلیم اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ... حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند _عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود +این شد یه چیزی!!! حرفی توی دلم مانده با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم تا شاید حرف های محسن تسکینی براین دل درمانده ی دلتنگ شود تردید نمیکنم و به زبان میاورم +کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟ محسن بلافاصله جواب میدهد _همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!! حرفش زیادی قانعم میکند هر عاشقی چنین کاری را نمیکند اینجاست که معلوم میشود مرز ریا و صداقت صدای آرام محسن باعث میشود چشمهایم را باز کنم خمیازه ای میکشم و با صدای خواب آلودی میگویم !+چیشده؟؟؟؟ _با اجازه اتون رسیدیم بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم درست روبروی خانه هستیم به ساعتم نگاهی میندازم +به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟ _شما خواب بودی زود گذشت!! +ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد از ماشین پیاده میشویم کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود در حیاط را به سختی باز میکنم و آن را برای محسن باز میگذارم وارد حیاط میشوم چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است سکوی حیاط نمازهای دونفره مان دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی... اما ارزشش را دارد برگ های خزان دیده کفپوش حیاط شده اند صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد محسن با چمدانمان کنار در ایستاده با بغض میگویم +فقط یک روز دیگه! محسن لبخند میزند و میگوید _فقط یک روز تا خوشبختی... آه بلندی میکشم +خوش به حالت.... محسن جلو می آید درست رو به رویم می ایستی چشم در چشم من خیره میشوی پایین چادرم را میگیری و میبوسی عادت همیشگیت.... _فاطمه... باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه.... مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟ سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم با اطمینان از ته دل میگویم +سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی لبخند میزنی و میگویی _اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟ +باید او دنیا هم کنار من باشی اشک روی گونه هایت جاری میشود _کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟ +همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی... ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆