🌱🌸🌱
دلــ♥ـمشـکستھ ،دلــمࢪانمیخـرۍآقـا!؟
مــࢪابـهصـحـنبـھـشتتنمیبـرۍآقـا!؟
اگࢪچـهغࢪقگنـاهـمولـےخبـࢪداࢪم
تـوآبـࢪویکسـےࢪانمیبـرۍآقـا
•••چـھـارشنبـههاۍامـامࢪضـایے💚
#امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌱🌸🌱 دلــ♥ـمشـکستھ ،دلــمࢪانمیخـرۍآقـا!؟ مــࢪابـهصـحـنبـھـشتتنمیبـرۍآقـا!؟ اگࢪچـهغࢪقگنـاهـ
•••♥•••
دوࢪۍمـنازتــوشده↯
فـࢪسنگبــەفـࢪسنگ↻
تبدیلبڪنفـاصلـههاࢪا
بــهوجـبهـا...
#امامرضایمن
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪکرمانهستندو تمایل بہهمکارےدربرگزارےزیارٺنیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدےزیرمراجعہکنند😊👇🏿
♡@Gh1456
‹ ྏ"•🌿›▾↯
تنبلۍوسستۍانساندࢪنماز😴📲
ازضعفایماناست❗️
عاشقانوقتنمازاست🤲🏼✨
#التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #آیت الله بهجت (ره) وجوان گنهڪاࢪ
👌 #سخنࢪانے بسیاࢪشنیدنے
🎤 حجت الاسلام #علیࢪضا_پناهیان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🍃🌸🍃
🎀دوتـاخـطۅجـۅدداࢪنـدڪہاگـہدو طࢪفیڪعـددقࢪاࢪبگیࢪنداونعـددࢪو مثبتمیڪنن...
حتےاگہمنــفےباشہ
اوندوتـاخـطاسمـشقدࢪمطلقہ√
چادࢪمن!↯
قـدࢪمطلـقمـناست`
چـهخوببـاشمچـهبـد...
ازمنانسـانےخوبمیسـازد.🎀
#حجاب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❤️🍃
بایدبـدانے
هیچ چیزدࢪاین دنیـا
اتفاقےنیست...
همہ چیزتحت فࢪمان خداستــ...
مثلا "چادرۍ"بودن تو...😇
•|🌱🌹|•
مــاشاکــرحقیمکــه داریـمتـــوࢪا...
#پروفایل🌱
#رهبری❤️
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fق
•••📿⏳•••
⇦اگـࢪنمازتقـضاشد
واحـساس
پشیمانےنڪࢪدی...
بدانڪہایمانتضعیفاست↻
#نماز_اول_وقت📿⌛
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_ششم ♦️کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_هفتم
♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
♦️پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد.
♦️دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
♦️ همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
♦️نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟»
♦️و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
♦️ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
♦️حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
♦️عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
♦️ هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
♦️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.
♦️ عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
♦️ من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
♦️بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد.
♦️ تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
♦️ عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
♦️گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!»
♦️حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
♦️دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
♦️همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
♦️رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
♦️زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد
♦️«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»
♦️اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
♦️زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!»
♦️و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆