eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
-°✆___🌿🖤➷ زمان‌دیدار‌معشـوق‌است✨ جانمونی‌رفیقヅ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_نهم ♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. ♦️در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. ♦️عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» ♦️ شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. ♦️پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» ♦️همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت ♦️«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» ♦️ اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد ♦️«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» ♦️خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. ♦️گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد ♦️هر چند کابوس تهدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. ♦️اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ♦️ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! ♦️عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ♦️ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. ♦️تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» ♦️وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. ♦️نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» ♦️ و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» ♦️نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» ♦️ فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» ♦️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» ♦️ از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🖤⃟°•⃟𖣔•° •|شهادتــ‌امام‌حسـن‌عسڪري‌‌'؏'|• ✦پــڊری ڊر ڊم مـرگــ اسٺــ ۆ↬ بہ بــالین پسرش… ✦پسـری اشڪ فشٰان اسٺــ ↯ بہ حـال پڊرش… ✦پـدرێ جـٰام شهادٺــ♡ بہ لبـش بۆسہ زدھ… ✦پـسرێ سۆختہ از↯ ڊاغ مصیبٺــ جگـرش… °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°•🖤⃟°•⃟𖣔•° •|شهادتــ‌امام‌حسـن‌عسڪري‌‌'؏'|• ✦پــڊری ڊر ڊم مـرگــ اسٺــ ۆ↬ بہ بــالین پسرش… ✦پسـری
• ⃟ ⃟❥• ⤶شــدعــزاێِ‌بـٰابِ‌مظلـۆمٺــــ بیــٰا یابـن الحســن…↝ ⤶جــٰان‌بـہ‌قـربـٰان‌تــۆاي‌صـٰاحِـبــ عــزٰا یابـن الحســن…↝
‌•••مجموعه‌شـھـدایی‌"ابراهیم‌ونوید‌دلها" باتوجه‌به‌افزایش‌شیوع‌کرونا‌تصمیم‌دارد... 📌تمام‌هزینه‌مراسم‌‌‌سالگرد‌شھادت↯ "‌‌شهید‌نوید‌صفری" و "شهید‌خلیلی" ‌ر‌ا‌ صرف ‌‌تهیه ‌بسته ‌ارزاق‌ برای‌ کمک ‌به‌نیازمندان‌کند☛ ◈لذ‌‌ا‌ از شما ‌خیرین ‌و‌ خیرخواهان‌عزیز خواهشمندیم با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی ‌کنید. 💳6037-9972-9127-6690⇦ آیدی‌جـھـت‌ارسال‌فیش↯ @shohadaa_sharmandeimm ⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟🖤• ↫ایـن‌رۆزهـٰاهـزار بـرابـر‌‌‌‌… شڪستہ اێ...↯ حـالا ڪجــایِ رۆضہ‌ێ بــابــا⇝ نشسٺہ اێ‌‌؟!↬ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟ ⃟🖤• ↫ایـن‌رۆزهـٰاهـزار بـرابـر‌‌‌‌… شڪستہ اێ...↯ حـالا ڪجــایِ رۆضہ‌ێ بــابــا⇝ نشسٺہ اێ‌‌
‌|• ⃝⃡🏴•| بایـدبراێ غـربتتــان‌…↯ بےامـٰان‌گـریسٺــ…⤹ بــانالہ‌هـٰاێ‌حضرٺــ‌ صٰاحـ♡ـبــ⇝ زمان‌گریسٺــ…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•❥ ⃟ ⃟❥•° 🌱•|بازم مثل همیشہ ࢪوێ زمیـن خوابید. همیشہ بہش‌میگم بـࢪادر من ࢪو زمیـن میخوابێ بدن دࢪد میگیرێ! ۅمثل همیشہ‌بهم میگہ‌ یہ‌ࢪۅزدلیل‌ڪاࢪمو بہت میگمـ ! همینطۅرێ زیـࢪ لب با خۅدم حـࢪف میزدم ڪہ بیداࢪ شد گفٺمـ :↶ ⇜داداش باز ڪہ اینطۅرێ بےبالش ۅ پتو خوابیدێ؟ گفتـ:این بدن مال خاڪہ باید عادت ڪنہ.. ↜گفتمـ :ٺــو رو خدا باز شروع نڪن. نگاهے بہ من ڪࢪد و گفتـ : باید یادم باشـہ هم ࢪزمام تـو گیلان غـࢪب چہ سرمایے ࢪو ٺحمل میڪنن...⇝ 🦋ࢪاوێ‌:خواهـࢪشهید ❤️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°•❥ ⃟ ⃟❥•° 🌱•|بازم مثل همیشہ ࢪوێ زمیـن خوابید. همیشہ بہش‌میگم بـࢪادر من ࢪو زمیـن میخوابێ بدن دࢪد
•°𖣔 ⃟💔°• ⤾باور کنند یا نہ..! مـن تــــ♡ــــو را⤹ از عـمق جــــ♡ـــان⤹ دوسـ♡ـــت دارم...↻ خنـده ڪن تا بِشَوی‌سوژه‌ۍنقاشۍ مــن‌↯ مــن فقطـ شیـوهٔ‌ لبخنـد ڪشیدن بلـدم…
°•✤•° اۍ‌کـه‌دسـتـت‌مےࢪسـد،دسـتے‌بـگیـࢪ🌱 ••همـࢪاهـان‌عزیـز↯ هـࢪکـدام‌ا‌‌ز‌شمـا‌عزیـزان‌‌کـه ‌میـخواهـد در ࢪاستاۍ"ڪمڪ" بـه‌ایـن‌کـودکـان` ‌هࢪچنـد‌‌"انـدک" ‌کمـک ‌کنـد‌... دࢪآیــدی‌زیـࢪ↯ ‌اعلام‌آمـادگی‌کند... ➣@shohadaa_sharmandeimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبری.attheme
127.1K
❥•••➣ ͜͡ • °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
مداحی آنلاین - السلام علیک ایها العسکری - محمدحسین پویانفر.mp3
5.71M
° • ⃟ ⃟⅌•° ۞السلــٰام‌علیڪ‌ایها‌ العسڪـري… نـوڪراتــ آقــٰا سامــرامیبـری…۞ 🎤 |محمــدحسین‌پویانفـر °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⟴"🍂✨"•⟸ نمازتوانایی‌پروازدر‌ آسـ🕊ـمان‌معنویاټ‌ اسـټ. نمازټ‌دیرنشہ‌بچہ‌شیعہ...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دهم ♦️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه س
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. ♦️هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» ♦️قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. ♦️در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد ♦️عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. ♦️عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. ♦️جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. ♦️درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. ♦️بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. ♦️میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی باریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. ♦برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. ♦️سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. ♦درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. ♦چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. ♦️قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! ♦️از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. ♦️در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم میخکوب شدم نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! ♦️کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند ♦همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار می‌کنند. ♦️سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. ♦️دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» ♦️به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام ♦به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید فقط این‌بار اشک شوق! ♦دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. ♦️حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت ♦«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» ♦ومن هنوز از انفجاردیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» ♦️از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» ♦اماجای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!» ♦️انگاراخبارآمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته تو باید محکم باشی! ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ قزوین هستند و تمایل بہ‌همکارێ دربرگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 ♡@Gh1456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁• ⃟ •❁ کـࢪامـت‌ ۅ شـࢪف ۅ نصـࢪ مـا مبـاࢪك بـاد  امـامـت ولیـعصـࢪ مـا مبـاࢪك بـاد✨   °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌•••مجموعه‌شـھـدایی‌"ابراهیم‌ونوید‌دلها" باتوجه‌به‌افزایش‌شیوع‌کرونا‌تصمیم‌دارد... 📌تمام‌هزینه‌مراسم‌‌‌سالگرد‌شھادت↯ "‌‌شهید‌نوید‌صفری" و "شهید‌خلیلی" ‌ر‌ا‌ صرف ‌‌تهیه ‌بسته ‌ارزاق‌ برای‌ کمک ‌به‌نیازمندان‌کند☛ ◈لذ‌‌ا‌ از شما ‌خیرین ‌و‌ خیرخواهان‌عزیز خواهشمندیم با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی ‌کنید. 💳6037-9972-9127-6690⇦ آیدی‌جـھـت‌ارسال‌فیش↯ @shohadaa_sharmandeimm ⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌□°•💚 ⃟ ۞•°□ 🍃•|آقـ♡ـا رداۍ سَبــز اِمامَٺــ مُبارکــ‌‌↯ پـوشیدن لِبـاس خلافٺـــ مُبارکــ… اِۍ آخــرین ذَخیرھ زَهـراییِ حَسَــن⤹ آغــاز روزِگار اِمامَٺـــ مُبارَکــ❥ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌□°•💚 ⃟ ۞•°□ 🍃•|آقـ♡ـا رداۍ سَبــز اِمامَٺــ مُبارکــ‌‌↯ پـوشیدن لِبـاس خلافٺـــ مُبارکــ…
•|💚🌱‌‌|• ⤾همـه‌ ڪُنیـڊ قیـٰام… ۆهمـه ڊَهیــڊسَــلام⤹ امـٰامِ کُـلِ زَمــٰان‌هـا…⌛ دۆبارھ گشٺــ امـ∞ـٰام‌…↻
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ قزوین هستند و تمایل بہ‌همکارێ دربرگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 ♡@Gh1456
*•⚘•*↯ به نمـ📿ـاز نگو ڪاࢪ داࢪم به ڪ📱ـاࢪ بگو وقـ⌚️ـټ نماز اسټ.
VID_20201026_101859_713_a01.mp3
2.4M
❃• ⃟❥•• ⇦شیـطون‌تـومسیـࢪ عبـۆدیـت‌ࢪاهڪار نداࢪه✖ شیـطون‌نمیگہ‌…⤹ حتمابیـاتـوایݩ‌مسیـر…↻ میگه هـࢪجـاعشقتہ بـࢪو ⇜فقط تو این ࢪاه نباشـ‌‌…√ 🎙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f