♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_چهل_و_پنجم
📌بهم حمله کرد
🍃در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار...
🍃با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ...
🍃آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... .
🍃یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... .
🍃می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش
🍃... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...
🍃حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
🍃و اون فقط گریه می کرد .
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_چهل_و_ششم
📌اراده خدا
🍃بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ...
🍃فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست ..
🍃- چرا این کار رو کردی؟ ...
🍃زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ...
🍃زدم بغل ... بعد از چند لحظه ...
🍃- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ... هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... .
🍃رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... .
🍃وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...
🍃اینو گفت و از ماشین پیاده شد ...
💫 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
ابتکار_حاج_قاسم_که_مسیر_خیلیها_را_تغییر_داد!
🌷حاج قاسم هرچند وقت یکبار یک طرح قرآنی را ارائه میدادند؛ یکی از کارهای خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگانهای کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ میشد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگهاش باشد.
🌷چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن را اجرا کنیم.
🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعدها فهمیدیم که خیلی از آنها بهخاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگیشان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلیها میگفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمدهایم، اما حالا قرآن را میخوانیم و ادامه میدهیم. در این حد این افراد عوض شدند.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
۲۰بهمن ۶۴ بود. بچه ها پیام اوردند احمد با تو کار دارد. رفتم روستای چوبده, محل استقرار نیروها.
اتاق احمد را پیدا کردم. پوتین هایش واکس زده کنار اتاق بود. لباس هایش هم شسته زیر پتو گذاشته بود که صاف و اتو کشیده شود. گفتم بفرما!
در اتاق را بست. گفت حاجی میشه برام روضه حضرت علی اکبر (ع)بخونی؟
گفتم چرا نه. شروع کردم به خواندن.
من روضه می خواندم احمد اشک می ریخت, ضجه می زد, فریاد می کشید. به اندازه یک مجلس اشک ریخت. کارم تمام شد. گفت حاجی کاری با ما نداری؟
گفتم شفاعت!
گفت به روی چشم!
روز ۲۲ بهمن، روز اول عملیات والفجر ۸ شهید شد.
#شهیداحمدشجاعیفرد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹نــام : امیر
🍃نـام خـانوادگـی : معرفی
🌷نـام پـدر : حسین
🌼تـاریخ تـولـد : ۱۳۴۲/۰۶/۰۱
🌸مـحل تـولـد : قم
🌿سـن : ۲۲ سـال
🥀دیـن و مـذهب : اسلام شیعه
🌾وضـعیت تاهل : مجرد
🎋مـلّیـت : ایرانی
☘تـحصیـلات : دیپلم - متوسطه
🌷یکم شهریور ۱۳۴۲، در قم چشم به جهان گشود. پدرش حسین و مادرش،کبری نام داشت. تاپایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. به عنوان لشکر ۲۷ محمد رسول الله در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم بهمن ۱۳۶۴، با سمت فرمانده گروهان در فاو عراق بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.🌷
#شهید #امیر_معرفی🕊
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
رفاقت هایتان را
خط بہ خط
ڪلمہ بہ ڪلمہ
مرور میڪنیم
شاید فهمیدیم
رفاقت تان بهانہ شهادت بود
یا شهادت بهانہ رفاقت
شهدا نگاهی❣
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۴۲
ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد، برای مراسم افتتاحیه آمادهدشدیم،هم زمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل.محمودرضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودند که باهم آشنا شدیم.شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعمهایی بود که به دل مینشست.
راپل یکی از برنامه های مراسم بود.من هم رفتم ثبت نام کردم.
تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند. گره ها که بسته شد و روی طناب جاگیر شدم،با استیل هلی برد پایین آمدم، سریع وارونه شدم.سرم به سمت زمین بود،دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین می آمدم.جمله آخر آقا مرتضی بهترین چیزی بود که به ذهنم می آمد .
(گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید)
حدود نیم متری با زمین فاصله داشتم.با محکم کردن طنابی که در دستم داشتم،ترمز کردم.پاهایم که به زمین رسید ،قرص و محکم با کمترین لرزش سرجای خودم ایستادم.محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای کار مخالفت کرد،از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت:(گل کاشتی پسر عالی بود).
آخر هفته یکی دو روز مرخصی داشتیم که فرصت خوبی برای دیدن خانواده و دوستان بود.اتفاق خوبی که افتاد،بحث جابجایی خانه و آمدن ما به شهرک محلاتی بود.
باید میرفتیم داخل یک آپارتمان، آن هم طبقه چهارم.گاهی به شوخی میگفتم (رسما اومدیم تو بغل خدا).
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
#ادامهدارد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت. در هیئتها، چون قد بلندی داشت میاندار میشد و دستش از همه دستها بالاتر بود و سینه میزد. ارادت عجیبی هم به روحانیان سید داشت. مثلاً به طلبههایی که به گردان میآمدند و سید بودند خیلی ارادت داشت و تحویلشان میگرفت. در کل به بچه سیدها خیلی ارادت داشت.
✍راوی همرزم شهید
"شهید عبدالحمید شاه حسینی"
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷عبادتهای مهدی حال و هوای دیگری داشت، برنامهریزی دقیقی میکرد که به همه کارهایش برسد و برای عبادت هم وقت زیاد میگذاشت؛ معمولاً شبها از آخر شب تا نماز صبح سرسجاده بود
و نماز میخواند و دعا میکرد.
"شهید مهدی ملکی"
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یکجا انجام دهیم؛
تکلیف برای من نه زمین میشناسد نه زمان...
"محمدحسین یوسفالهی"
#امام_زمان
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷چشماش مجروح شد...
منتقلش کردن تهران...
بعد از معاینه دکتر گفت:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: برای چی این سوال رو می پرسی پسر جون؟
گفت: چشمی که برای امام حسین علیهالسلام گریه نکنه به درد من نمی خوره!
"شهید محسن درودی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷محمود برادر دوم مصطفی بود که در کربلای ۴ سال ۶۵ به شهادت رسیده بود، همان عملیاتی که مصطفی چشمش را از دست داد. رقیه خانم هشت سال با محمود زندگی کرده بود و دو فرزند داشت. بعد از دو سال که پیکر همسرش را برگرداندند، مصطفی از او خواست با هم ازدواج کنند تا بتواند برای فرزندان برادرش را پدری کند. رقیه خانم هم که ازدواج با یک جانباز را افتخاری میدانست پذیرفت و حالا بعد از ۲۹ سال تاریخ داشت برایش تکرار میشد.
"شهید مدافع حرم مصطفی زاهدی بیدگلی"
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa