میگفت:
"اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به این بازی و
با صاحبِ بازی معامله کنیم؛
که معاملهای سراسر سود است"
آری ، شهداء دنيا و دنياييان را لايق خود نيافتند و وجود خاكی خود را در بازار معامله با خدايشان سودا كردند و از فرش به عرش پرگشودند...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
اون روز پسرش رو آورده بود محل كار از صبح كه اومد خودش رفت جلسه و محمدمهدى رو گذاشت پيش ما، جلسه كه تموم شد؛ مقـدارى موزاضافه اومد، يكى رودادم به محمد مهدى نمی دونم حاجاحمد برای چه كارى من رواحضار كرد، محمدمهدى هم پشت سرم وارداتاق شد. حاجى تا پسرش روديد؛ برآشفته شد.طورى كه تاحالا اونقدرعصبانى نديده بودمش باصداى بلند گفت:كى به شما گفته به پسر من موز بدين؟ گفتم حاجی اين بچه از صبح تا حالا هيچى نخورده؛ يه موز از سهم خودم بهش دادم، نذاشت حرفم تموم بشه، پولى از جيبش درآورد؛ دادبه من و گفت:همين الان ميرى يه كيلو موز مى خرى؛ ميذارى جاى يه دونه موزى كه پسرم خورده،.،
برگرفته از کتاب احمد صفحه ۱۳۷
#سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
اکنون مائیم و آقایی که تمام وصیت سیدحسن نصرالله و حاج قاسم بود.
با نفس آسمانی
#شهیدسیدحسننصرالله
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_عزیزی🌹
💠مهدي همواره مي گفت شهدا زنده اند و به اين حرف اعتقاد قلبي داشت.
ما اين را در رفتار و عمل مهدي به عينه مشاهده مي كرديم. براي همين هميشه به رفتار وكردارش توجه داشت، چون خود را در محضر خدا و شهدا مي ديد.
💠هر زمان از كنار عكس شهيدي رد مي شديم، #سلام مي داد. يك بار از كنار عكس #شهيد_ابراهيم_هادي عبور كرديم.
مهدي سلام كرد. باتعجب به مهدي گفتم: مهدي جان حمدي بخوان، صلواتي بفرست، چرا سلام مي كني؟
💠گفت: «#ابراهيم زنده است و داره ما رو مي بينه.... »
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔸اخلاق عملی را باید از ابراهیم هادی آموخت.
در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرارا در آنجا نگهداری کنیم.
اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که میخوردیم بیشترش را به اسرا میداد و میگفت این ها مهمان ما هستند. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد.
بعد از اینکه قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه میکردند و گریه میکردند و التماس میکردند کنار ابراهیم بمانند.
🍃واین است نشانه ی اخلاق و رفتار خوش.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔴مگر نمیگویند شهدا زنده اند ؟
🔺زنده ها میبینند و میشنوند !
🔺زنده ها جواب میدهند !
🔺من با ابـراهـیـم هـادی کار دارم!
📍ابراهیم موبایل نداشت،
اما بی سیم که داشت!
🚩ابـراهـیـم !
📍اگر صدای مرا میشنوی ،
کمک !
📍من و بچه ها گیر افتادیم
در تله ی دشمن!
📎تلفن همراه من کار نمیکند
بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه بیسیم نداشت
تا با تو تماس بگیرم..
📎گفتم میخواهم با بیسیم شما تماس بگیرم..
🖇گفتند اندرویدهای شما را
چه به بیسیم شهدا !
اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید
صدایم را به تو برسانم..
📍اگر میشنوی ما گیر افتادیم
بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟
تا چشم و دل دختری را آب نکنی !
📍اینجا کُشتی میگیریم تا دیده شویم ..
📍لاک میزنیم تا لایک بخوریم
تو حتما راهش را بلدی
که به این پیچ ها خندیدی
و دنیارا پیچاندی!
و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم !
🚩ابـراهـیـم!
📎اگر صدایم را میشنوی،
دوباره اذانی بگو تا ماهم
مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند
راه را پیداکنیم...
📍اگر از جبهه برگشتی
کمی از ان غیـرت های نـاب بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛
🏳تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌷عماد عاشق گمنامی بود.
بعد از جنگ سی و سه روزه آمده بود ایران؛ همراه سید حسن نصرالله. خانه رئیس وقت مجلس آقای حداد عادل با تعدادی از سیاسیون ایران دیدار کردند. همه فقط سید حسن نصرالله را می شناختند و سعی می کردند باهاش عکس یادگاری بگیرند؛ اما نمی دانستند این مرد میان سال همراه سید که خیلی هم کم حرف می زند، کیست؟
🌷عماد در هیچ یک از عکس ها نبود. برای اینکه نبودش عادی جلوه کند، رفت پیش دوربین و تک تک عکس ها را خودش می گرفت تا در عکس ها حاضر نباشد.
خلاصه اینکه عماد یکی از مغز های متفکر حزب الله لبنان بود که سالها رژیم صهیونیستی را درگیر توان مدیریتی خود نمود.
📙برگرفته از کتاب راز رضوان. اثر گروه شهید هادی
💐سالروز شهادت
"شهید عماد مغنیه"
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#شهیدهوالامقامنجمهقاسمپور
🌷 همیشه می گفت: اگه من مُردم، مراقب باشید #نامحرم حجم بدن من رو نبینه
می گفت: حتی توی قبر هم نامحرم منو نبینه ...
برای این موضوع هم همیشه از ماجرای حضرت زهرا سلاماللهعلیها و تهیه تابوت حضرت یاد می کرد که می خواستن حتی حجم بدنشون هم مشخص نباشه.
🌷شهید انفجار حسینیه رهپویان وصال شیراز
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
✅ موتو قبل اَن تَموتو
🔶زنده یاد استاد علی صفایی حائری:
يكى از مراحل مرگ اين است كه تو از دنيا بيرون بروى قبل از اين كه بيرون رفته باشى. تو از دنيا بزرگتر شدهاى. وقتىكه توسعه پيدا كردى، بسط وجود تو باعث مىشود كه از اين دنيا بيرون بروى، قبل از اين كه از اين دنيا بيرون رفته باشى.
كسى كه از اين دنيا به اين نحوه بيرون مىرود، ديگر نمىتواند براى اين دنيا كار كند، اين دنيا براى او محدود است. وقتى كه من، دل از دنيا بيرون فرستاده باشم، هر كارى كه در دنيا بكنم الهى است؛ چه بخورم، چه بخوابم، چه بنشينم و چه دعوا كنم و فحش بدهم و اگر دل از دنيا بيرون نفرستاده باشم، هر كارى بكنم دنيايى است، چه نماز بخوانم و روزه بگيرم و چه عرفان و كلام قديم و جديد بگويم، همهاش به اين دنيا برمىگردد . اين بسط وجودى من است كه من را از اين دنيا بيرون مىبرد.
«وَ صَحِبُوا الدُّنْيَا» ؛ مصاحب دنيا هستند،با تنهايى كه دلها و روحهايشان به اين جا وابسته نيست.
📚 خط انتقال معارف، صفحه۳۵
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
رده سنی آزاد
زنده یاد حسین جهانبخش
خاطره زیبایی از یک کشتی آقا ابراهیم دارم که تفاوت روحیات او رو با بقیه نشون میده. می خوام بگم اگه ابراهیم سراغ وزنه برداری می رفت خیلی موفق تر بود، چون حریف در مقابلش نبود و فقط با وزنه در تماس بود، اما توی کشتی...
مسابقات کشتی آزاد، رده های سنی و وزن های مشخص دارد، اما یک سری از مسابقات از لحاظ سنی محدودیت ندارد و آزاد است.
یعنی یک نوجوان می تواند با یک کشتی گیر چهل ساله کشتی بگیرد.
آقا ابراهیم بیست ساله بود که در این مسابقات رده سنی آزاد شرکت کرد و تا فینال بالا رفت و با شخصی به نام عرب کشتی گرفت.
حریف آقا ابراهیم حدود سی و هفت هشت سال داشت.
قبل از مسابقه آقا ابرام به من گفت: حسین چیکار کنم؟
گفتم هیچی، برو کشتی بگیر. فقط میری رو تشک مواظب باش گند نزنی.
ابراهیم رفت روی تشک. زمان مسابقات کشتی در آن سالها دو وقت ۵ دقیقه بود.
کاملا مشخص بود که ابراهیم در همان پنج دقیقه اول می تواند کار را تمام کند. بدنش حسابی آماده بود، اما هیچ فنی روی حریفش نزد و فقط بازی بازی کرد.
وقت استراحت شد. آمد به طرف من که بادش بزنم. گفتم تو دیگه باد زدن نداری. داری رو تشک با طرف بازی می کنی، این چه جور کشتیه که داری میگیری؟ چرا طرف و ناز و نوازش می کنی؟ تو این همه زحمت کشیدی، سر و صورت داغون شده، خودتو کشوندی تا فینال، این چه جور کشتی گرفتنه آخه؟
ابراهیم گفت: نه، تو نمیدونی، تو نمیفهمی.
رفت روی تشک. اینبار هم خیلی شل کشتی گرفت. تازه به طرف راه دارد تا امتیاز بگیره. خلاصه اینقدر شل کشتی گرفت که پنج دقیقه دوم هم تمام شد و کشتی را به اون آقا باخت.
من شاکی شدم و رفتم روی سکوها نشستم و طرف ابراهیم نرفتم. حوله رو هم براش پرت کردم و گفتم خودتو خشک کن.
چند دقیقه بعد لباس پوشید و پیش من اومد و گفت: برای چی ناراحتی؟
ما با هم خیلی ندار بودیم. چند تا حرف ناجور بهش زدم و گفتم: مرد حسابی، تو مچ یکی رو بگیری دیگه نمیتونه کاری انجام بده. بعد زیر دو خم این بابا رو گرفتی، بلافاصله ولش می کنی و به طرف امتیاز میدی؟ آخه این کشتی بود تو گرفتی؟ دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت تو نمیفهمی حسین جون.
گفتم تو که میفهمی برام بگو.
گفت آخه تو نمیفهمی، بچه هشت ساله طرف اومده کنار تشک با هزار امید داره بابا بابا میکنه. من داشتم کشتی می گرفتم، حواسم هم به این بچه بود. دیدی که وقتی باباش برد چجوری پرید وسط تشک و باباش رو بغل کرد؟ تو اون بچه رو ندیدی و همش منو میدیدی.
بعد ادامه داد؛ من که کسی برام نیومده، توی لندهور اومدی که اونم چه ببازم و چه ببرم خیلی برات فرقی نمیکنه، اما واسه اون فرق میکرد جلو بچش ضایع نشه.
بعد خندید و گفت: ول کن بابا حسین، این حرفا رو نزن، اینجور بردن که قدرت و شهامت نیست. جالب بود برام که همیشه وقتی نزدیک مسابقات می شد، پای ابراهیم یا کمرش ضرب می خورد و صدمه می دید. یکبار گفتم چرا همیشه وقت مسابقه دست و پا و کمرت مشکل دار میشه؟
در جواب برگشت و گفت حسین، یه چیزی بهت بگم، سرش رو جلو آورد و آهسته گفت: بابام راضی نبود من کشتی بگیرم.
میگفت هر وقت کسی رو میزنی زمین، چه بخوای و چه نخوای، طرف از دستت دلگیر میشه.
بابام میگفت بچه من نباید این کارو بکنه که کسی ازش دلگیر بشه.
بهش میگفتم بابا ورزش برد و باخت داره، اما زیر باز نمی ره. این ضرب خوردن هام علتش اینه که بابام خیلی به این کار من راضی نیست.
📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم. دوره دوجلدی.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
✍ بوی خوش ( از خاطرات شهید )
فرزند کوچکم ریحانه خانم (2 ساله) حدود 15روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد.
هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و... هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت.
تـب بچم اون قـدر زیادشـده بـود که نمیدانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه ام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هردو بردلم سنگینی میکرد.
ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچه هاشو نگه داره...این فکر ها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
شب جمعه بود.
به ابا عبدالله (ع) توسل کردم.
زیارت عاشورا خواندم.
رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان...
با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید.
من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست...
خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه اش رو شفا بده...
چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. درهمین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید.
بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد به طوری که او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش .
چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا این که کلا تبش پایین اومد و همون شب خوب شد.
✍ راوی :همسر شهید
🌷 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️حاج حسین یکتا: مادر ۴ شهید فقط یک جمله خطاب به دختران و پسران گفت، حواستون به آقا خامنهای رهبر انقلاب باشد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa