💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #نود_ونه
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟🙁
_آره دیگه کلاس ندارم.😊
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.📲
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!😍
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!☺️
_سلام خانم خدا قوت!😊
با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟😊
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!😃
_غر نمیزنم واقعیته...☹️
سرش را به صندلی کوبید.
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!😠
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...☹️
شهاب، ماشین را نگه داشت.
_پیادشید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت.
_بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.😃
مهیا چشمکی زد.
_آفرین!😉
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
_ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...😕
_بعد به من میگه غر میزنی!😄
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
_خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
_اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!🙁
مهیا؛ ریز خندید.😄🙊
_دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش😃 گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم #محرم بودند. 😒
نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد.
ناگهان خنده اش گرفت...😄
#ادامه_دارد...
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh