eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹امام علی عليه السلام: 💢تمام خير در سه چيز جمع شده است: 1⃣ نگاه 2⃣ سكوت 3⃣ سخن ✅ هر نگاهى كه پندى در آن گرفته نشود، فراموشى است. ✅ هر سكوتى كه انديشه اى در آن نباشد، غفلت است ✅ هر سخنى كه ذكرى در آن نباشد، بيهوده است. 💢خوشا بحال كسى كه: 🔹نگاه او پند 🔹سكوت او انديشه 🔹و سخن او ذكر باشد 🔹بر گناهش گريسته و مردم از شرش در امان باشند. 📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال شیخ صدوق @pelak_sokhteh
💢شهدا چقدر به یکدیگر شباهت دارند #شهید_مهدی_طهماسبی #شهید_جاویدالاثر_ابراهیم_عشریه @pelak_sokhteh
پیکر پسرشونو که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود... پدر سرشو بالا گرفت و گفت: "حاج خانوم غصه نخوری ها دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش" تهران-ساختمان معراج شهدا خانواده ای پیکر پاک فرزند خود را سالها پس از جنگ تحویل گرفته اند. شهید ذوالفقار گوگونانی" در سن ۲۰ سالگی در جزیره مجنون به شهادت رسید و پس از ۱۸ سال پیکر وی را در همان منطقه یافتند. @pelak_sokhteh
محاسبه نفس #پیام_معنوی @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
مجموعه رفتارهاش نشون می داد که انسان خودساخته ایه.! وقتی شهید گمنامی رو برای تدفین به می آوردند از تابوت جدا نمیشد.! می دوید و کار می کرد. خلوت که میشد می نشست به نجوای با شهید و عقده های دلش رو باز می کرد رفتاهاش رو زیر نظر داشتم حالاتش برام بود و آموزنده . توی کارهاش که دقت می کردم حق داشتم بهش بگم تو شهید می شی😌 این حرفم رو که می شنید، هر بار میخندید و متواضعانه می گفت : من کجا و کجا؟ من و شهادت دو واژه بیگانه از همیم.! @pelak_sokhteh
#شهیدمهدی_طهماسبی 🖋 #فرازی_ازوصیت_شهید ◾️رهبری در این زمان بسیار مظلوم هستند و خیلی از کسانی که روزگاری در کنار امام راحل بودند (البته به ظاهر) الان رهبری را تنها گذاشته اند و نظرات گستاخانه خودشان را در مقابل نظرات صریح رهبری بیان می کنند. این ها سعی می کنند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند. زهی خیال باطل .خداوند بهتر می داند که رسالتش را کجا قرار دهد. @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟😬 دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... _خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. _برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ _این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. _این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب😳 به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. _عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!😬 بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند. 😂😂😁😃😄😂 _بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت _حلوا شکری؟!؟🙄😵 دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...😁 خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: _یا حضرت عباس!!!🙆 همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. 😀😁😂😃😄 شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. _چیزی شده؟! _نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!🙊 _تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس🚌🚌🚌 شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه🌷 حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک🌃 شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.... مهیا از جایش بلند شد. _چی شده دخترا؟!😧 _ماشین خراب شده مهیا جون!😥 مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی🚽 هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت.... _من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان🌌 بودند. ترسی به دلش نشست.😥 اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!... شهاب رو به نرجس گفت. _لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. _همه هستند!😏 اتوبوس حرکت کرد.... شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت.😔 برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.👌 *** مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد... که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت...😱 *** شهاب در را باز کرد.... دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد!😳😧 به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. _یا فاطمه الزهرا!😨 به طرف نرجس رفت. _نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. _بله؟! _خانم رضایی کجان؟!؟😧 *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. _نم... نمی دونم!😥 شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. 😡فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... _یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!😡 مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. _چی شده؟!😧 شهاب دستی در موهایش کشید. _از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. _وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!😨 دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.📲 یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. _مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!🏃🚗 محسن داد زد. _کجا؟!🗣 _میرم دنبالش... _صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد....💨🚗😨😡 ... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
بسیجی... شهید است، حتی قبل از شهادتش! بسیجی ها هر کدامشان قبل اسمشان یک شهید کم دارند #شهید_مهدی_طهماسبی @pelak_sokhteh
🔸از خدا خواسته بود همه را پاک کند 🔹همه گذشته اش را 🔸حتی #خالکوبی ها و جای زخم های #چاقوی روی بدنش را 🔹می خواست چیزی از او نماند 💠و خدا چه زیبا با بنده اش #عشق_بازی می کند... 🔰شهید #جاویدالاثر و حُر #انقلاب_اسلامی 🌷 #شهید_شاهرخ_ضرغام @pelak_sokhteh
-این چیه؟ +عکس دخترمه -بده ببینمش +خودم هنوز ندیدمش - چرا؟ +الان موقع عملیاته، می‌ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد... @pelak_sokhteh