#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
من خشکم زده بود،نمیدونم چجوری ازاتاق مسئول تاخوابگاه را اومده بودم.روی تخت درازکشیدم،به نقش ونگار چوب تخت بالایی زل زده بودم،اما فکرم درگیر کلی سوال بود.
11شب؟!کجاخب؟!اصلاچرامن؟!کلی هم فکر بوق دار...ساعت شد11
باکلی دلهره ودلشوره وکلی علامت سوال رفتم پشت پادگان...
پشت پادگان شهرکی بود که نور خانه های آن شهرک محوطه راکمی روشن میکرد.خوبیش این بودکه میشد دور وبرت راببینی.
یه مدتی که گذشت دیدم یکی دیگه ازبچه های پادگان هم اومد!
سریع ازش پرسیدم:فلانی تواینجاچیکارمیکنی؟
گفت: #آقای_طهماسبی گفته بیام!
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
♦️ مراسم بدرقه شهداء در کاشان
🕕 شنبه ۲۷ بهمن
🕔 ساعت ۱۶
از گردان ۱۱۵ امام حسین(ع) واقع در میدان بسیج به سمت مصلی بقیهالله الاعظم
♦️ مراسم شبی با شهداء
🕜 همان روز بعد از نماز عشاء
🕝 در مصلی کاشان
♦️ مراسم تشییع
🕔 یکشنبه ۲۸ بهمن
🕓 ساعت ۸ صبح
از ناحیه مقاومت بسیج سپاه کاشان به سمت میدان ۱۵ خرداد
@pelak_sokhteh
#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
بهش گفتم به منم همین روگفته،خبرنداری بابت چی گفته مابیایم؟گفت:به من چیزی نگفته.اونم نمیدونست ولی بااین حال یه خورده آروم ترشده بودم اماهنوز دورسرم کلی علامت سوال می چرخید.غرق افکارخودم بودم که باصدای بوق ماشینی رشته افکارم پاره شد.
خود #آقای_طهماسبی بود،بایک پرایدمشکی،البته فکرکنم مشکی بود دقیق یادم نیست.
سوارشدیم گفت:جفتتون عقب بنشینید،قراره تو راه کسی دیگه ای هم سوارکنیم.ای بابا!تامیومدم یه کم آروم بشم باز دلهره وعلامت سوال هابیشترمی شد.
نفردیگه کیه؟!کی هست که بایدجلوبشینه؟!اصلاماکجا داریم میریم؟!
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
♦️ مراسم بدرقه شهداء در کاشان 🕕 شنبه ۲۷ بهمن 🕔 ساعت ۱۶ از گردان ۱۱۵ امام حسین(ع) واقع در میدان بس
#اصلاحیه
♦️ مراسم بدرقه شهداء در کاشان
🕕 شنبه ۲۷ بهمن
🕔 ساعت20
از گردان ۱۱۵ امام حسین(ع) واقع در میدان بسیج به سمت مصلی بقیهالله الاعظم
♦️ مراسم شبی با شهداء
🕜 همان روز بعد از نماز عشاء
🕝 در مصلی کاشان
♦️ مراسم تشییع
🕔 یکشنبه ۲۸ بهمن
🕓 ساعت9/30 صبح
از ناحیه مقاومت بسیج سپاه کاشان به سمت میدان ۱۵ خرداد
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #صد
شهاب سر جایش نشست.
_به چی می خندی؟؟😟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
_هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
_کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...😁خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.😂
مهیا بلند زد زیر خنده.😂
شهاب اخمی😠 به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.😂🙊
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
_وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!😂
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
_شاید...😌😂
شهاب کمی فکر کرد.
_مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
_بفرما؟
_اون روز... امامزاده علی ابن مهزیار...
_خب!
_من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.😉
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
_ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.😊
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
_برا چی اون شب حالت بد بود؟!... نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد....
از چیزی که می ترسید؛ 😥اتفاق افتاد.
شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
_چیزی شده مهیا؟!😟
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.😢
_مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
_بلند شو بریم!😠
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند.
شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
_مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.😒
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!😠
_نه!😔
_داری نگرانم میکنی...😐
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #صد_ویک
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.😢
_مهیا!... مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
_🔥مهران🔥...😞
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
_مهران کیه؟!😠
_هم دانشگاهیم.😞
_خب؟!😠
_ازم جزوه برده بود؛بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم😓 ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.... اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.... دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...😣
شهاب اخم کرد و گفت:
_اون چی؟!😠
_اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.😭
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
_از اون موقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...😞
با هر حرفی که مهیا می زد...
فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت:
_باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.😥😞
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت.
دستانش را در دست گرفت.
_آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
_میدونم تو تقصیری نداری.
_باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم.😞 همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...😢
_اگه دستم بهش برسه!😠
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
_اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!😠
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد...
_ن... نه کار اون نبود...😧
_مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!😡
_نه نبود... 😨
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخن هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛
به طرف شهاب برگشت.
_چرا به من دروغ میگی مهیا؟!😠 من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
_ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
_دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...😡🗣چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!🗣
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد....
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #صد_ودو
در مسیر حرفی نزدند....
مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.
نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
_شهاب؟!😥
_لطفا چیزی نگو مهیا.😠
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست،😢 با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
_شهاب؟!😢
_من صبح زود میرم ماموریت.😠
_شهاب؟!😥😢
_مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
_شهاب؟!😢😒
شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت.
_برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
_سلام محمد خوبی؟؟
_قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.😢
خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.
رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.
شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند....
یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.😠
_لعنت بهت🔥 مهران🔥...😠👊
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت....
در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.😒
با اینکه برایش سخت بود؛...
اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.☝️
به عقب برگشت و سوار ماشین شد.
ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
_سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
_خیلی ممنون...
_چیزی شده شهاب؟!😟
_نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
_مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
_چرا زودتر نگفتی مادر؟!😐
_شرمنده یادم رفت.😔
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.
مطمئن بود اتفاقی افتاده است.😕
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
#ادامه_دارد...
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh