#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
وسطای دوره بودیم،#آقای_طهماسبی من رویک روزکشیدکنارگفت:امروز ازساعت11شب تا6صبح رومرخصی بگیر،خودتم ساعت11پشت پادگان باش.اگرمسئولت گیر دادبگوطهماسبی گفته!
اون روزا برخلاف خیلی ها من به تذکرات مسئولین گوش نمی دادم،ریش نمی زاشتم،باآستین کوتاه رفت وآمدمیکردم وازاین جورحرف ها.
یکی دوبار هم واسه این قضیه من رو برده بودن قضایی تعهدگرفته بودن.
این رفتارام باعث شده بودتوچشم باشه،البته خودم که اینجور فکر میکنم بایدازدیگران پرسید!
انقدرازاین حرف #آقای_طهماسبی شوکه شده بودم که یادم رفت بپرسم چی؟!چرا؟!کجا؟!
دفترچه مرخصی روبردم پیش مسئولم یه نگاه انداخت،خندیدوامضاکرد وگفت #خوش_بگذره...
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
من خشکم زده بود،نمیدونم چجوری ازاتاق مسئول تاخوابگاه را اومده بودم.روی تخت درازکشیدم،به نقش ونگار چوب تخت بالایی زل زده بودم،اما فکرم درگیر کلی سوال بود.
11شب؟!کجاخب؟!اصلاچرامن؟!کلی هم فکر بوق دار...ساعت شد11
باکلی دلهره ودلشوره وکلی علامت سوال رفتم پشت پادگان...
پشت پادگان شهرکی بود که نور خانه های آن شهرک محوطه راکمی روشن میکرد.خوبیش این بودکه میشد دور وبرت راببینی.
یه مدتی که گذشت دیدم یکی دیگه ازبچه های پادگان هم اومد!
سریع ازش پرسیدم:فلانی تواینجاچیکارمیکنی؟
گفت: #آقای_طهماسبی گفته بیام!
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
بهش گفتم به منم همین روگفته،خبرنداری بابت چی گفته مابیایم؟گفت:به من چیزی نگفته.اونم نمیدونست ولی بااین حال یه خورده آروم ترشده بودم اماهنوز دورسرم کلی علامت سوال می چرخید.غرق افکارخودم بودم که باصدای بوق ماشینی رشته افکارم پاره شد.
خود #آقای_طهماسبی بود،بایک پرایدمشکی،البته فکرکنم مشکی بود دقیق یادم نیست.
سوارشدیم گفت:جفتتون عقب بنشینید،قراره تو راه کسی دیگه ای هم سوارکنیم.ای بابا!تامیومدم یه کم آروم بشم باز دلهره وعلامت سوال هابیشترمی شد.
نفردیگه کیه؟!کی هست که بایدجلوبشینه؟!اصلاماکجا داریم میریم؟!
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
افتادیم داخل یک جاده تاریک وخلوت،تنهانور داخل مسیر نورچراغ ماشین #آقای_طهماسبی بودوتنهاصدایی هم که میومد صدای چرخش لاستیک روی آسفالت خشک وقدیمی جاده بود.
سمت راست جاده کوه وتپه بود،نمیدونم تاحالاشده داخل تاریکی مطلق شب به کوه خیره بشین یانه؟خوف عجیبی آدم رومیگیره.
خوف ودلهره من مثل خط کشی سفیدکنارجاده که ازپشت شیشه ماشین به آن زل زده بودم ادامه داشت تااون پیچ آخرجاده!
انتهای پیچ آخرمنتج بود #به_روشنی، #به_امید #به_سبزی #به_سبزی_چهار_گنبد_خوشگل_جمکران #به_پایان_دلهره_ودلشوره_هایم،چه پایان خوبی بودبرای من
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
#آقای_طهماسبی و #آقای_عشریه خادم مسجدجمکران بودند،ماروبرده بودندبرای خادمی ولو همون چندساعت رویایی.
داخل باجه نذورات بودم،بسته های کوچک نمک میدادم دست خلق الله به ازای نذوراتشون،مردم ازهزارتومان میدادند تا تراول های پنجاه تومنی.
شب خوبی بود،احساس برگزیده شدن داشت فکرمیکردی بهت نظرکردن وانتهای اون همه نگرانی چه پایان خوشی بود.
اما اسکار پایان خوش رسید به اون دواستادعزیز!
"شهادت"
هردوخادم امام زمان شدند،هردومدافع حرم شدند وهردوشهیدشدند
برای شهادت بایدخلوت خوبی داشته باشی باخدا،پشت صحنه زندگی شهدا پر ازاین لحظه های ناب عاشقیه،شهادت مفتی به دست نمیاد.
#پایان_خاطره
@pelak_sokhteh