eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
وسطای دوره بودیم، من رویک روزکشیدکنارگفت:امروز ازساعت11شب تا6صبح رومرخصی بگیر،خودتم ساعت11پشت پادگان باش.اگرمسئولت گیر دادبگوطهماسبی گفته! اون روزا برخلاف خیلی ها من به تذکرات مسئولین گوش نمی دادم،ریش نمی زاشتم،باآستین کوتاه رفت وآمدمیکردم وازاین جورحرف ها. یکی دوبار هم واسه این قضیه من رو برده بودن قضایی تعهدگرفته بودن. این رفتارام باعث شده بودتوچشم باشه،البته خودم که اینجور فکر میکنم بایدازدیگران پرسید! انقدرازاین حرف شوکه شده بودم که یادم رفت بپرسم چی؟!چرا؟!کجا؟! دفترچه مرخصی روبردم پیش مسئولم یه نگاه انداخت،خندیدوامضاکرد وگفت ... ... @pelak_sokhteh
من خشکم زده بود،نمیدونم چجوری ازاتاق مسئول تاخوابگاه را اومده بودم.روی تخت درازکشیدم،به نقش ونگار چوب تخت بالایی زل زده بودم،اما فکرم درگیر کلی سوال بود. 11شب؟!کجاخب؟!اصلاچرامن؟!کلی هم فکر بوق دار...ساعت شد11 باکلی دلهره ودلشوره وکلی علامت سوال رفتم پشت پادگان... پشت پادگان شهرکی بود که نور خانه های آن شهرک محوطه راکمی روشن میکرد.خوبیش این بودکه میشد دور وبرت راببینی. یه مدتی که گذشت دیدم یکی دیگه ازبچه های پادگان هم اومد! سریع ازش پرسیدم:فلانی تواینجاچیکارمیکنی؟ گفت: گفته بیام! ... @pelak_sokhteh
بهش گفتم به منم همین روگفته،خبرنداری بابت چی گفته مابیایم؟گفت:به من چیزی نگفته.اونم نمیدونست ولی بااین حال یه خورده آروم ترشده بودم اماهنوز دورسرم کلی علامت سوال می چرخید.غرق افکارخودم بودم که باصدای بوق ماشینی رشته افکارم پاره شد. خود بود،بایک پرایدمشکی،البته فکرکنم مشکی بود دقیق یادم نیست. سوارشدیم گفت:جفتتون عقب بنشینید،قراره تو راه کسی دیگه ای هم سوارکنیم.ای بابا!تامیومدم یه کم آروم بشم باز دلهره وعلامت سوال هابیشترمی شد. نفردیگه کیه؟!کی هست که بایدجلوبشینه؟!اصلاماکجا داریم میریم؟! ... @pelak_sokhteh
افتادیم داخل یک جاده تاریک وخلوت،تنهانور داخل مسیر نورچراغ ماشین بودوتنهاصدایی هم که میومد صدای چرخش لاستیک روی آسفالت خشک وقدیمی جاده بود. سمت راست جاده کوه وتپه بود،نمیدونم تاحالاشده داخل تاریکی مطلق شب به کوه خیره بشین یانه؟خوف عجیبی آدم رومیگیره. خوف ودلهره من مثل خط کشی سفیدکنارجاده که ازپشت شیشه ماشین به آن زل زده بودم ادامه داشت تااون پیچ آخرجاده! انتهای پیچ آخرمنتج بود ، ،چه پایان خوبی بودبرای من ... @pelak_sokhteh
و خادم مسجدجمکران بودند،ماروبرده بودندبرای خادمی ولو همون چندساعت رویایی. داخل باجه نذورات بودم،بسته های کوچک نمک میدادم دست خلق الله به ازای نذوراتشون،مردم ازهزارتومان میدادند تا تراول های پنجاه تومنی. شب خوبی بود،احساس برگزیده شدن داشت فکرمیکردی بهت نظرکردن وانتهای اون همه نگرانی چه پایان خوشی بود. اما اسکار پایان خوش رسید به اون دواستادعزیز! "شهادت" هردوخادم امام زمان شدند،هردومدافع حرم شدند وهردوشهیدشدند برای شهادت بایدخلوت خوبی داشته باشی باخدا،پشت صحنه زندگی شهدا پر ازاین لحظه های ناب عاشقیه،شهادت مفتی به دست نمیاد. @pelak_sokhteh