eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسخه دوم سلام فرمانده ابوذر روحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 وبگاه ویژه شهید مهدی طهماسبی با آدرس اختصاصی👇 افتتاح شد. 🌐 به منظور بازدید، از لینک زیر وارد شوید: shahidtahmasebi.aref-e-mojahed.ir ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🌐 | aref-e-mojahed.ir 🆔 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
💠💠💠💠💠💠💠 *"وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ"* 🔸اطلاعیه : مراسم ششمین سالگرد شهید مدافع حرم حاج مهدی طهماسبی شامل برنامه های قرائت قرآن وسـخنرانی وروایتگری به همراه زیارت عاشورا وروضه خوانی 📍زمــان: *یکشنبه ۱۵خرداد ساعت ۱۹تا۲۰* 📌مکــــان: *گلزار شهدای امام زاده علی ابن جعفر علیه السلام استان قم* __________________ حضور در این مراسم فرصت مغتنمی است که بار دیگر با فرهنگ والای شهادت،روح و جسم خود را با عطر بهشتی شهیدان متبرک کرده و تجدید میثاق با آن فرشتگان آسمانی نماییم...
ساعت ۱۰ صبح بود ، باران ریز و تند میزد به کولر و تِرِق و ترق صدا میپیچید در خانه . خانه ای که قرار نبود دیگر بوی چای دارچینِ منُ، نان تازه تو را بدهد، برگه ماموریت به دست، در چارچوب دَر ایستاده و فخر می‌فروختی به عالَم.. نَفَسَم به شماره افتاده، چشمانم عقربه های ساعت را نشانه می‌رود، تک تک ثانیه ها را التماس، بلکه بایستند. بغض میانِ گلویََم می‌دود و می‌گویم: "مهدی! کُتِ قهوه ای ات را در کوله بزارم یا می پوشی"؟ خودم جوابِ خودم را می‌دهم و می‌گویم "بپوش آقا، هوا سرده.." چه می‌دانستم میانِ شعله های آتش... هنوز هستی و هُرمِ نفسهایَت جانَم را به یغما برده؟ تمامِ خاطراتِ زندگی مان جلوی چشمانَم رژه می‌روند، باید بیشتر نگاهَت کنم. یک بار دیگر بندِ دلم را به بندِ وجودَت گره میزنم و قند در دلم آلاسکا می‌شود! مُدام ساعت را نگاه و این پا و آن پا می‌شوی، مُدام بالای سرم می‌گویی "فلان چیز را هم گذاشتی"؟ صدای گریه ی حسین، احساسَم را پاره می‌کند. شیشه شیر را که بِهَم می‌زنَم دلم بِهَم می‌خورد و لب می‌زنم "خدایا! نکنه برنگرده"؟ کلافه ام و در خیالَم هزار بار آرزو می‌کنم کاش همیشه پیشِ مان بمانی! کاش مرا با بچه شیرخواره تنها نگذاری، کاش این بار زندگی ات را بر آرمان هایت مُقدم بداری! می‌دانم آخر این مسئولیت پذیری تو، کار دستمان می‌دهد. دستی در موهای لَختِ امیرمان می‌کِشَمُ، حسین را روی زمین می‌گذارم، درِ گوشَش می‌خوانم "طفل معصومِ من! تو برای بابا مَهدی دعا کن". زمینُ زمان را التماسُ، زیپِ کوله ات را با هزار "فَلِلًه خَیرُ حافِظا و هُوَ اَرحَمُ الراحمین" می‌کِشَم، طنینی تلخ در دلم نجوا می‌کند "دل کندی"؟ نمی‌خواهم به حرفهایَش گوش کنم، از دیشب یک ریز در دلم جولان می‌دهدُ، نبودنَت را گوشزد.. دست و دلم نمی‌رود سمت قرآن بروم اما چاره ای نیست و تنها وسیله ای که می‌تواند تو را برای من و بچه ها حفظ کند، کلام الله است. باید [طو] را محکم بِسپارَمَت! دلتنگی هایم را قورت می دهم و کاسه آب را زیرِ شیر می‌گیرم، صدایَت را بلند می‌کنی و میگی: "تا وقتی بر می‌گردم به حسین بابا گفتنُ یاد بدی". دلم هُری می ریزد و باز در دلم نجوا می‌شود "مگر چند وقت قرار است بِمانی"؟ دیگر حریف چشمهایَم نمی‌شوم. اشک هایم داخل کاسه آب جای خودشان را باز می‌کنند تا بدرقه ات کنند.. مادر و پدرت آمده اند تا لحظه آخر کنار جگرگوشه شان باشند. عجیب نورانی شده ای مهدی! این را مادرت هم اقرار می‌کند. کاش بخاطر مِهر فرزندی نَروی! بابا کوله ات را که برمی‌دارد نگاهَم به دستانش تنیده و دلم تَرَک بَرمیدارد، هنوز آن شبی که در خانه شان دست و پایَش را بوسه زدی، یادم هست.. ساعت ۱ بامداد بود ، رعد و برق زد و من همچنان نشسته بودم روی تخت و یک پیراهن مردانه ی آبی را چسبانده بودم به سینه ام . گوشه ی پلک راستم میپرید و حدقه ی چشمهایم میسوخت .. صلاه صبح بود ، موذن مسجد محل با التهاب بانگ میزد خدا بزرگ است ! و من پیراهن آبی به تن روی سجاده ای که سال ها رویَش نماز می‌خواندی، عزا گرفته بودم … ۷ ماه بعد بود، انگار نشتی پیدا کرده بودم ، بهانه های امیر و بابا گفتن های حسین تمامی نداشت و نبودنَت را به رُخَم می‌کشید. امیر را که با هزار قربان صدقه خواباندم ، چندساعتی در آلبوم مان گشت زدم و قنج رفتم برای خنده هایَت ، اتفاقا قول و قرارهایت را هم مرور کردم که گفته بودی برمی‌گردی اما قلبم را پُر نکرد تا غَمَم را غرق کند! نشتی داشتم.. خاطراتِ باهم بودنمان از درز روح و تنم میریخت بیرون... صبح روز جمعه، یک دسته بابونه در بغلم گرفتم ، در و دیوار خانه صدایَت را در جانم پخش می‌کند "تا برمی‌گردم به حسین بابا گفتن یاد بدی"، کتری قُل میزند و چای دَم می‌کِشَد، از وقتی رفتی چوب دارچین درونَش نَیَنداخته ام. هنوز نفس که می کِشم ته دماغم بوی یاس می‌دهد این خانه ، بوی نان تازه که هر صبح می‌گرفتی، کُت قهوه ای ات اما آویزِ آخرین رگال درِ کمد است، می‌شود گفت لابه لای پالتو و پیرهن های رزم و لباسِ سبزِ پاسداری ات… حالا شش سال است که تو "عندَ رَبّهِم یُرزَقون"ی و من، پیراهن آبی ات را به نظاره نشسته ام، انگشترت را... کُت قهوه ای ات را... پلاک سوخته ات را... برای آنکه بتوانم نَفَس کشیدنَت را لمس کنم باید پلک هایم را روی هم بِفِشارَم . مسیرِ بنیاد-گلزار را بروم تا حضورت بِنشینَد به استُخوانَم، گونه ام را که بر مزارت می‌گذارم ، قلبم جلا می‌گیرد ؛ انگار غمت مدتهاست غرق شده ! با انگشتانم روی خطوطِ "شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی" دست کشیده و یک بار دیگر مشق عشق می نویسم و مي‌گويم افتخارم این است دارُ ندارم، فدای خواهرِحسینِ فاطمه شده است! به رُخِ ماهِ شبِ چهارده ات که در شانزده خرداد آسمانی شد نگاه می‌کنم و می‌گویم "همسرشهیدم! لطفا همیشه همینقدر تَر و تازه باش"، من از پسِ نبودنت بر نمي آیَم… ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا