همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود.
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛
از من مراقبت میکرد…
یادمه تابستون☀️بود و هوا خیلی گرم بود.
خسته بودم،
رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم
واحساس کردم هوا خیلی گرم شده
و متوجه شدم برق رفته..
بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم
تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و
مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم!!
ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم.
و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه
رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می
چرخونی!؟
خسته شدی!!!!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد….
📼راوی : همسر شهید کمیل صفری تبار
#راه_رسیدن_به_شهادت
#شهیدانه_زندگی_کردن_است
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@pelakkhakii